خط الراس مرکزی دنا

پیمایش خط‌الرأس مرکزی دنا
خط الراس دنا

در من بدمی من زنده شوم           یک جان چه بود صد جان منی

منطقه صعود:‌ رشته کوه دنا
ارتفاع مبدأ: 2470 متر
مسیر صعود: خفر به سی‌سخت
نحوه دسترسی به منطقه: وسیله نقلیه شخصی

مشخصات کلی خط‌الرأس دنا
به طور کلی خط‌الرأس دنا شامل سه قسمت می‌باشد:

بخش شرقی از منطقه گردنه بیژن به طرف شرق رشته دنا با قله برف کرمه به ارتفاع 4000 متر از سطح دریا شروع می‌شود و در ادامه پس از قله‌های نمک 4050 متر، کل خرمن 4190، نول شمالی 4185 متر، نول جنوبی 4120 متر، قاش سرخ 4110 متر، تاپو 4180، رمبسته 4175 متر و پازن پیر 4300 متر پایان می‌رسد.
بخش غربی از گردنه مورگل تا قله کل‌قدویس می‌باشد. بخش غربی دنا از قله کل‌قدویس به ارتفاع 4341 متر شروع شده و تا گردنه مورگل ادامه دارد که حدود پانزده قله بالای چهار هزار متر را در خود جای داده است. این قلل شامل توده گردل، کل گردل، لوکوره، پوتک، خرسان غربی و شرقی، قلات بزی، کل فرهاد، ایستگاه آب سپاه، کل شیدا، کل بلبل، کل قدویس، چات سبز و کل سور می‌باشد. برای شروع پیمایش از سمت قله کل قدویس (از غرب به شرق) می‌توان از روستاهای سیوَر یا آب‌ملخ به قله کل‌قدویس رسید و برای شروع پیمایش از سمت گردنه مورگل (از شرق به غرب) می‌توان از روستای خَفر و مسیر کلاسیک قله قاش‌مستان به گردنه مورگل رسید.
بخش مرکزی خط‌الرأس مرکزی دنا از گردنه بیژن به ارتفاع 3200 متر تا گردنه مورگل غربی به ارتفاع 4100 متر ادامه دارد و دارای 18 قله بالای 4000 متر است، بلندترین قله رشته دنا و همچنین رشته بزرگ زاگرس قله قاش‌مستان یا بیژن 3 به ارتفاع 4450 متر است. قلل دیگر این رشته از گردنه بیژن به ترتیب عبارتند از: بَرد آتش، سی‌چونی1و2و3، حوض دال، کَرسُمی شرقی و غربی، تنگه راه (حرا)، بیژن 1 (ماش)، کپیری، بیژن 2 (برج آسمانی)، قزل قله، هرم، کیخسرو، بن رود، بیژن 3 (قاش مستان)، قبله، مورگل، ‌مورگل غربی و شمالی و قپه آسمانی یا بهر آسمان.
پوشش گیاهی دنا: در دامنه‌های جنوبی پارک ملی و منطقه حفاظت شده دنا تا ارتفاع 2500 متر جنگل بلوط همه جا را پوشانده است. در میان این درختان و نواحی و ارتفاعات مختلف گونه‌های جنگلی دیگری نظیر بنه، کیکم، ارژن، شین و انواع بادام کوهی مشاهده می‌شود. از ارتفاع 2500 متر به بالا جنگل بلوط تمام شده و درختچه‌های ارژن، شین، انواع گون‌ها و درختان سرو کوهی دیده می‌شود. از ارتفاع 3500 متر به بالا تنها شاهد پوششی از گون‌ها و گیاهان علفی و بوته‌ای در سطح زمین می‌باشیم. از ارتفاع 4000 متر به بالا دیگر خبری از بوته‌های سطحی منطقه نیست و تنها شاهد گیاهان کوچک و زیبایی در پناه سنگ‌ها و شکافت صخره‌ها هستیم و برخی از این گیاهان در اوایل تابستان گل‌های ریز، رنگین و بسیار زیبایی به بار می‌آورند.

 

شرح پیمایش و صعود

روز اول- 9 مرداد 98:

افراد شرکت‌کننده در قالب تیمی 5 نفره منتخب از باشگاه دنا در ساعت 14 بعدازظهر از اصفهان به سمت روستای خفر، محل برقراری و اجرای پیمایش حرکت کردند.

پس از حرکت در ساعت 17:30 دقیقه در روستای خفر قرار گرفته و بعد از آمادگی و قرار دادن خودروهای شخصی در منزل مسکونی فردی از اهالی روستا در ساعت 18 عصر، پیمایش به سمت پناهگاه خفر را آغاز نمودیم.

با سرقدمی آقای کریمی به تدریج وارد باغات سیب منطقه می‌شویم، نرم و آهسته در لابه‌لای شاخ و برگ درختان گام برمی‌داریم، این سرسبزی و شاخه‌های سنگین و افتاده شده از محصول سیب صحنه‌های زیبا در حین شروع پیمایش را برایمان رقم زده است.

خط الراس دنا

کم‌کم به پاکوب کنار جوی آب روانی که مشخص‌کننده ادامه مسیر به سمت پناهگاه می‌باشد می‌رسیم، هوا به تدریج از گرمی خود کاسته و هوای منطقه با نسیمی ملایم فضای بهتری را برای طی نمودن شیب نسبتاً تند منتهی به پناهگاه برایمان ایجاد می‌کند. نهایتاً در تاریکی، در ساعت 20:45 دقیقه شب در پناهگاه خفر آرام گرفته و به خوردن خوراک و استراحت مشغول می‌شویم. سعی می‌کنیم شب را زودتر بخوابیم تا فردا برای پیمایش به سمت خط‌الرأس مرکزی آماده‌تر باشیم.

خط الراس دنا

روز دوم- 10 مرداد 98

صبح روز بعد در ساعت 6:30 دقیقه صبح پیمایش خود را به سمت قله قاش‌مستان از قلل مرکزی خط‌ الرأس ادامه می‌دهیم، بعد از گذشت چهل دقیقه از کنار جوی آبی که با لوله‌های کار گذاشته شده پی‌وی‌وس 16 اینچی می‌باشد، به یخچال زیبا اما پر شیب دره قاش‌مستان می‌رسیم، البته با توجه به عدم داشتن کرامپون و خطرات ناشی از استفاده نکردن از آن در این اوقات، تیم با هماهنگی و دقت نظر بیشتری گام برداشته و ادامه مسیر می‌دهد.

شایان ذکر است که منطقه کوهستانی دنا شامل دو نوع یخچال می‌باشد، یخچال‌های دائمی به نام لای‌نخد و یخچال زندان، برف‌چال‌های رومسه و قاش‌مستان.

خط الراس دنا

در هر صورت با اندکی صبوری و دقت بسیار، افراد تیم به کمک یکدیگر در امر برف‌کوبی مسیر پر شیب یخچال را طی کرده و در بالای یخچال، به مسیر منتهی به نام زمین فوتبال می‌رسیم. زمین فوتبال سطحی صاف و یک دستی است که امکان ایجاد کمپ در آن وجود دارد.

نکته: از زمان آغاز پیمایش از پناهگاه خفر تا انتهای یخچال حدوداً 8 ساعت راه می‌باشد، و در این میان ایجاد هیچ‌گونه کمپی مقدور نیست. حتی در فصولی که یخچال آب شده است.

در هر حال بعد از گذشتن از یخچال مورگل در سمت چپ به سمت انحنای دیواره به سمت قله می‌رویم. در ساعت 13 بعدازظهر بر فراز بام زاگرس، قله قاش مستان قرار گرفتیم. در اینجا ارتفاع قله طبق تابلوی کار گذاشته شده از طرف کوهنوردان آزاد یاسوج 4459 متر می‌باشد.

هوا بسیار عالی، همراه با وزش نسیمی آرام که صورت‌هایمان را نوازش می‌دهد چشمانمان به سمت خط‌ الرأس در زیر محلی به نام سه قپه آسمانی خیره می‌شویم،‌ قطعاً در دل تک‌تک اعضا نحوه ادامه مسیر و رفتن به قلل زیبای دیگر موج می‌زند، این شوق را من در چشمان بچه‌ها و در دل خود میبینیم و احساس می‌کنم.

در عین ناباوری نظر مسئول فنی به نکته‌ای جلب می‌شود که متاسفانه خبر از تعلیق ادامه مسیر به سمت خط‌ الرأس می‌دهد. برف یخچال مورد نظر در مسیر تخته‌ای به سمت گرده منتهی به زیر خط‌ الرأس شکسته شده و عبور از آن بدون تجهیزات فنی مقدور نیست. پس از مشورت با سرپرست و مسئول فنی قرار شد بعد صعود به قله بن‌رود در ادامه خط‌ الرأس تصمیم نهایی برای ادامه کار گرفته شود.

سپس مراسم قله همراه با سرود میهنی و یادی از زنده‌یاد مهندس امجد سمواتی به صورت یک دقیقه سکوت به احترام ایشان آغاز و اجرا شد.

بعد از فرود از قله قاش‌مستان و صرف نهار، صعود به قله دوم به نام بن رود را در ساعت 16:30 بعدازظهر آغاز کردیم. هنگام قرار گرفتن بر روی گرده قله مذکور با صفحه تختی طولانی به نام تابلو فصیل رو به رو شدیم. گفته می‌شود کوهستان دنا در 12 میلیون سال قبل سر از آب‌های بی‌کران اقیانوس‌ها برآورده است و در اینجا ما شاهد فصیل‌های صدف و غیره بر روی سنگ صخره‌ای کوچک و بزرگ می‌باشیم.

قله بن رود ساعت 17:30 دقیقه صعود شد، فضای روی قله بسیار کم است و ما به سختی اما با لذت بسیار از صعود دوم خود، شروع به خاطره‌سازی و عکس‌برداری با پرچم وزین و زیبای باشگاه‌مان کردیم. لحظه‌هایی از صحنه‌های زیبایی که پشت‌سرمان و سمت راستمان غافل می‌شویم. این صحنه‌های زیبا در پشت‌سرمان شامل دره‌هایی شگرف و عمیقی است که هرگز هیچ انسانی نتوانسته است از آن بر این بلندای زیبا صعود کند، همچنین در سمت راست‌مان دیواره عظیم و زیبای قله قاش‌مستان که همچون قهرمانی سترگ به روی یک دست در حال بلند شدن به سمت آسمان است دیده می‌شود. در گوشه سمت چپ قله‌های قزل قله، هرم و سه قپه آسمانی چشم نواز دیده می‌شوند. فکر رفتن به سمت هرکدام دل را شاد، و قامت استخوانی در پایمان که در ماهیچه‌هایمان تنیده شده را قوت می‌بخشد.

در نهایت بعد از وصف و دیدن تمامی زیبایی‌های گفته شده باید حرکت کنیم. تصمیم از طرف سرپرست و مسئول فنی مبنی بر فرود و طی کردن ادامه مسیر خط‌الرأس به دلیل مشکلات ذکر شده گرفته شده بود. باید فرود به دره کیخسرو و سپس از آن به دره غلامرضا و در نهایت رسیدن به پای باغات سیب را شروع می‌کردیم. لذا با توجه به یخچال‌های زیاد در زیر قله بن رود و همچنین ادامه‌های آن در امتداد خط‌الرأس، باید مسیر کم شیبی را جهت پیمایش فرود انتخاب می‌کردیم.

در ساعت 20:15 دقیقه شب به محلی در تنگه کیخسرو که برای شب‌مانی مناسب بود رسیدیم. سریع نسبت به ایجاد کمپ موقت اقدام کرده و بعد از صرف شام خوابیدیم.

روز سوم- 11 مرداد 98

صبح روز جمعه در ساعت 7 صبح بعد از صرف صبحانه بلافاصله پیمایش خود را از نیمه تنگه کیخسرو به سمت پایین دره منتهی به تنگه و باغی به نام غلامرضا شروع کردیم. البته کاش اسم این باغ و یا این تنگه چیز دیگری بود!

خط الراس دنا

در ادامه مسیر با افت و خیزهای متعددی رو به رو شدیم. از وصف کردن زیبایی‌های این تنگه در قالب کلمات عاجز هستم، ولی تا آنجایی که امکان داشت سعی کردم صحنه‌ها و رویداد‌های به وقوع پیوسته را گزارش کنم.

بعد از گذشتن یک ساعت از پیمایش چشم‌انداز دیواره‌های اره‌اره شده سمت چپ و کشیده شدنشان به سوی زمین آرام آرام نمایان شد. ارتفاعی که باعث شده منظره روبرو که از کنار سمت راست آشکار می‌شد رخ‌نمایی می‌کند، همراه با آبی پر فشار که از شیب‌های تند عبور می‌کند،‌ لذت فرود را دو چندان می‌کرد. لحظاتی درنگ کردن جایز است و باید صورت و دستی به این آب صاف و پاک زد.

خط الراس دنا

در ادامه قله کمر قبله زیبا دیده شده و غار یخی و دهنه آن نیز آشکار می‌شود. کم‌کم به انتهای دره کیخسرو نزدیک می‌شدیم، از آخرین زیبایی‌های این تنگه دیواره عظیم و شاخه‌های صخره‌ای مانند آن است که تا روی برف‌چال‌ها کشیده شده است.

ساعت 12 ظهر به انتهای باغات سیب در پایین دست پادنا رسیدیم و در آنجا در کنار جوی آبی منشعب شده وسط باغ نشسته و منتظر آمدن خودرو نیسان شدیم. حدوداً پس از نیم ساعت رفتن با خودرو به محل استقرار اتومبیل‌ها رسیدیم، تنی از خاک زدوده، آبی به چهره و دست و پا زده و آماده حرکت به سمت اصفهان شدیم.

بدین سان اتمام برنامه اعلام و همنوردان عزیزمان را در این پیمایش زیبا تا صعودی و دیداری دیگر بدورد گفته و با قلبی پر از صفا در ذهنمان، 

سفرنامه خط الراس دنا با ۴۰قله

بنام آنکه کوها را پایه زمین قرار داد

پیمایش کامل خط الراس دنا (کل قدویس تا پازن پیر)
پیمایش خط الراس دنا  (جنوبی و شمالی)

 

روز نخست: ششم امرداد

   ساعت 9:30 صبح به روستای خوش آب وهوای سیور از توابع شهرستان سمیرم اصفهان رسیدیم. بعد از خالی کردن بارها از ماشین در زیر سایه درختی که در حیاط خانه یکی از اهالی بود زیر اندازی انداختیم ومشغول خوردن صبحانه شدیم.ساعت 11:15 بعد از جمع آوری وسایل با یک راننده نیسان در محل صحبت کردیم که ما را به انتهای باغهای سیور برساند. در انتهای باغهای سیور  برروی یک بلندی محل اتراق عشایر می باشد که ابتدای مسیرهم هست و یک چشمه هم جوار آن می باشد.

روستای سیور

   شروع کوهپیمایی درساعت 12:40 بود. بعد از گذر از دره به گردنه ریزک رسیدیم، هوا بسیار گرم بود وما نگران تهیه آب برای روزهای دیگر...بعد از گردنه ریزک در دور دست گردنه اتابکی مشخص است، به سمت گردنه حرکت می کنیم از گردنه اتابکی مسیر را اشتباه ادامه می دادیم تا در ساعت20:30 شب بر سر یالی رسیدیم که خبری از کل قدویس نبود تصمیم به شب مانی در آنجا را می گیریم.

روز دوم: هفتم امرداد

   ساعت 8:15 بعد از خوردن صبحانه مختصری مسیر یال روبرو را در پیش می گیریم. خوشبختانه ادامه مسیر مشخص می شود که یک یال سنگی و ریزشی می باشد. ساعت 9:45 بر فراز قله کل قدویس باارتفاع 4341متر می ایستیم با فاصله های کم قلل کل شیدا وکل بلبل بعد به سمت گردنه لای نخود سرازیر شدیم. در کنار گردنه از آب شدن برفها برکه ی آبی تشکیل شده بود. کنار برکه ناهار را صرف می کنیم بعد از برداشتن آب شروع به تراورس به سمت قله می کنیم. بعد از یک ساعت بر فراز قله ی 4161متری چال وهلی ایستادیم. بعد ازتیغه های چال وهلی، کاسه خرسان شروع می شود که مجموعه قلل خرسان در آن قرار دارند که تمام آنها ارتفاعی بالاتراز4000متر دارند.

   ساعت 17:15 بر فراز قله آب سپاه می ایستیم کمی استراحت کرده وقله آن را به سمت قله ایستگاه ترک می کنیم و ساعت 18:30 به قله ایستگاه می رسیم. بعد از قله ایستگاه، گردنه تل بزی و قله آن واقع شده است. در سرگردنه سنگی بزرگ قرار گرفته که در دو طرف آن جای چادرمناسبی را برای شب مانی انتخاب می کنیم.

       روز سوم: هشتم امرداد

      پس از صعود قله بزی ساعت 10صبح به پایین دره سرازیر شدیم و پس از برداشتن آب از چشمه، راه گردنه غربی پوتک را پیش گرفتیم ساعت 12:30 به بالای گردنه رسیدیم و پس از صرف نهار، قله لوکوره را با ارتفاع 4260متر صعود کردیم و بعد از شیب های متعدد قلل کل گردل و تل گردل و پازنک را از جبهه غربی در حالی که دارای دیواره کوتاه ریزشی بود، صعود شد و بعد به سمت قله مورگل ادامه مسیر دادیم. هوا رو به تاریک شدن می رود کوله ها را در پای مسیر می گذاریم و یال سنگی مورگل را در پیش می گیریم. ساعت 19:15 بر فراز قله می ایستیم و پس از عکاسی باز می گردیم. مسیر را ادامه می دهیم هوا دارد تاریک می شود که به پای کاسه قاش مستان می رسیم چادر را در آنجا بر پا می کنیم و شب زیبایی در انتظارمان است شب یاسوج و روستاهای اطراف مشخص هستند.

گردنه تل بزی

 

نمای گردنه پوتک از قله فرعی؟

 

دوستان در مسیر

 

به سمت مورگل

 

نمای قلل مورگل (چپ) و قاش مستان (راست)

 

برفراز قله مورگل

 

محل شبمانی کنار چشمه

 

روز چهارم: نهم امرداد

   ساعت 8:45 به سمت قله قاش مستان به راه می افتیم. قله وقت زیادی از ما نمی گیرد و 45 دقیقه برای رفت وبرگشت کافی می باشد .ادامه مسیر می دهیم تا به قله بن رود می رسیم پس از صعود قله دوباره از سمت شرق قله که یال سنگی است به گردنه کیخسرو سرازیر شدیم پس از نیم ساعت به گردنه کیخسرو رسیدیم و پس از آن به سمت قله قزل قله حرکت کردیم. کوله ها راگذاشته وآن را صعود می کنیم و باز می گردیم. ادامه مسیر به چشمه جوشان خرسی می رسیم. کمی آب برداشته و به سمت قلل سه قپه آسمانی ادامه مسیر می دهیم و در ساعت 12:30 بر فراز سه قپه می ایستیم. قله را بعد از عکاسی ترک و پیش کوله ها باز می گردیم تا ناهار بخوریم. بعد از ناهار ساعت 15 به سمت قله ماش و از آنجا به قله کپیری می رسیم. قلل این منطقه نزدیک به هم واقع شده اند و بعد از کپیری قلل کرسمی شرقی و کرسمی غربی و سپس بر فراز قله 4260 متری حرا می ایستیم و درنهایت ساعت 17:25 بر فراز قله حوض دال به ارتفاع 4359 متر می ایستیم.  بعد از عکاسی، زمان را گرانبها می داریم و به سمت قله سی چانی ادامه می دهیم و پس از صعود قله راهی قله برد آتش شده و ساعت 19:20 ابتدای شن اسکی منتهی به گردنه بیژن تصمیم به شب مانی می گیریم.

 

قله قاش مستان

 

سه قپه آسمانی

 

قزل قله

 

قله حوض دال

 

 

روز پنج شنبه: دهم امرداد

حدود 2ساعت طول کشید تا به گردنه بیژن رسیدیم. مهدی برای خرید هندوانه و انگور به سی سخت رفت! ماهم کنار چشمه که 200متر پائین تر از گردنه بیـژن که به سمت منطقه بیده می باشد، نشستیم و بعد از خوردن ناهار ساعت 15 گردنه را به سمت قله برف کرمو ترک می کنیم. حدود 2 ساعت تا سر گردنه طول می کشد،  بعد از صعود قله کوله ها را برداشته به سمت قله نمک می رویم. محلی را در زیر یال برای شبمانی نشان کرده و چادر را برپا می کنیم.

 

قله برف کرمو

 روز ششم: یازدهم امرداد

   ساعت 8:30 به سمت قله نمک به راه می افتیم. پس از صعود قله با تراورس به سمت گردنه کل خرمن می رویم. کوله ها را گذاشته و قله را صعود می کنیم. از سر گردنه حدود 45 دقیقه طول می کشد از اینجا باید ارتفاع کم کنیم گردنه را به سمت انتهای آن فرود می آییم تا ابتدای سوزنی های مشرف به قلل نول می رسیم. ساعت 13 می باشد و ما برفراز نول شمالی...

    ساعت 14:40 نول جنوبی را صعود کرده و  برای ناهارمی ایستیم. بعد از ناهار به سمت قله قاش سرخ حرکت کرده تا در ساعت 17:30 به آن می رسیم.  بعد از قله قاش سرخ به سمت تیغه های تاپو ادامه مسیر می دهیم تا به قله تاپو می رسیم. قله سنگی و نسبتا فنی است. در ساعت 19 بعد از فرود تاپو به تلاقی رمبسه و  تاپو می رسیم و شب را در آنجا می گذرانیم.

 

کل خرمن

 

مسیر تاپو

 

 روز هفتم: دوازدهم امرداد

   ساعت9 صبح مسیر را به سمت قله رمبسه ادامه می دهیم.  قله زیبای رمبسه را صعود می کنیم و مسیر آن را با کوله پشتی فرود می آییم تا به گردنه پازن پیر می رسیم. پازن را تراورس و از مسیر شنی یال مقابل آن را صعود می کنیم و ساعت 11 بر فراز آخرین قله خط الرس یعنی پازن پیر می ایستیم. صعود خط الرس شمالی تا گردنه بیژن 88 ساعت طول کشید  و از گردنه بیژن تا روستای نقل 40ساعت به طول انجامید. برای رسیدن به روستای نوقول تیغه شرقی را در پیش می گیریم. مسیر سنگ لاخی و پر شیب تا در نهایت ساعت 16:30 به روستای نقل می رسیم تا به این ترتیب به شش و نیم روز تلاش خود، برای پیمایش خط الراس پر شکوه دنا پایان دهیم.

قله رمبسه

 

فرود از رمبسه

 

پازن پیر

 

روستای نقل

 

 

 

برنامه غذایی:

گوشت قرمز قرمه نمک سود شده به صورت بسته بندی شده1

گوشت مرغ قرمه شده2، سوپ، برنج، ماکارونی وحلوا با روغن حیوانی

1: گوشت قرمز قرمه شده حدود 7 الی 8 روز قابلیت ماندگاری در این شرایط آب و هوایی را دارد.

2: گوشت مرغ قرمه شده حدود 3-4 روز سالم می ماند.

نوستالوژی لنده

« راز درخت خانه ی محمد جعفر سعیدی »
یادداشتی خاص شهروندان لنده 
به قلم : عادل ضربی 
(با عذرخواهی از عزیزانی که سایه شان هنوز بالای سر ماست و بازماندگان عزیزانی که بار سفر بسته اند و از آنها در این یادداشت نام برده شده یا یادشان از قلم افتاده اند )
دیر زمانی است که چسب انگشت ها ، گیرایی و چسبندگی گذشته را ندارند چون گیرایی حرص و آز و مدیریت ناکارآمد بالا رفته است . رایحه ی میوه ی پرتقال ، تا یک قدمی هم به مشام نمی رسد چون بوی تند دورویی همه جا را فرا گرفته است . 
 غروب ها که می شد هزاران گنجشک ، میهمانی بزرگی را روی تک درخت وسط خانه ی «محمد جعفر سعیدی» راه می انداختند و انگار روی ارثیه ی نداشته ی پدری شان ، بحث و جدل راه می انداختند ، اما اکنون جیک هیچکدام در نمی آید . گویا به توافق رسیده اند و خبری از قسم و دعوا و شاهد نیست چون سازش کاری پشت پرده، عده ای از گنجشکان را خام کرده است . 
دیشب از سحر تا سپیده از پنجره ی چوبی رو به پرچین باغ ، سراپا فالگوش ایستادم اما صدای هیچ خروسی نیامد چون خروس با محل را سر می برند . 
وزغ ها در شب‌های بهاری مزرعه برنج «ممل» دیگر ادا در نمی آورند چون فاضلاب شهر ، آرامش را از آنها گرفته   . 
خبری از زنبورهای قرمز  بزرگ کمرباریک که روی خوشه های انگور مغازه ی « مشهدی خلیفه کریم‌زاده » حسابی مشتری را کلافه میکردند نیست چون امواج بی مهرها و تخته ی پهن ما ، آنها را فراری داده  . 
بوی ادویه جات و آویشن مغازه ی زنده یاد « عبدالحسین مرادی » از یاد رفته است چون کرونا مدیریت نشد . 
متر پنجاه سانتی اندازه گیری پارچه در کلبه ی بزازی مرد چشم آبی محله ی مور « زنده یاد حاج غلامرضا مرادی » گویا خاطره ای بیش نبود چون اکنون نیازی به نیم متری نیست با یک بده بستان میشود اندازه ی دارایی او ، ثروت به هم زد . 
آرایشگاه ته کوچه ی باریک مور با مرحوم « اوس گرگ الله » رو به آسمان تخته شد چون دیجی کالا وسایل خود آرایشی هم در سبد خود دارد  . 
«حی فرض از علی اکبر  » سید ناصر قدسی در امتداد افق محو شد چون با این نوحه ها نمی شود یه پا دو پا رفت و رقاصی کرد  . 
بر شالوده ی تنها حمام عمومی شهر اکنون ماشین های ویژه ی زرد ، رقاصی برای مسافر راه انداخته اند و خواب «مرحوم جانمحد بزمیان» را به هم ریخته اند چون دلمان نیاز به حمام دارد  .
کنارش که میگذشتی ورانداز میکرد و چه یتیم بودی چه پدر داشتی می‌گفت : «قرمساق قروم پف پدرسوخته» الان کسی جرات این شوخی را ندارد چون آستانه تحمل مان کم شده است .  
هنوز حسرت ورق زدن صفحه های رنگی مجله ی جوانان امروز « نعمت الله کریم‌زاده » بر دل خیلی از ماها مانده چون هر روز صبح تیتر مجلات ورزشی روی تلفن همراهمان هست اما آن ذوق را نداریم  . 
«کپی شارپ » مرحوم میرعلی تقوی اکنون دیگر خیلی سیاه می زند چون خروجی دل هایمان کاغذ سفید را هم سیاه میکند  . 
مگر میشود از کنار ریتم هماهنگ چکش و سندان و صدای لطیف نوحه خوانی مرحوم « اوس جمعه عباسی » بی تفاوت گذشت ؟ رفت اما روح ما نیاز به چکش کاری دارد تا قدر صدا و نجابتش را بدانیم . 
کیه تو باغ ؟ صدای ستبر و مردانه ی « میرزا » از باغ کنار قبرستان قدیمی نمی آید چون باغ را حلا کرده اند . 
« ای خدای عالمیان » سی محرضا در تاریکی غروب آرام آرام محو شد چون دیگر قبل از آن صدای « ربنا » نمی آید . 
از دهانه ی قنات اکنون لجن بیرون می آید چون چرک ها و پلشتی های رفتاری ما آبهای زیرزمینی را هم آلوده کردند  . 
شیرینی های راحتی مرحوم زنده یاد « محمدعلی پازهری » اکنون گلوگیر شده اند چون عصاره و اسانس نگهدارنده به آن اضافه کرده اند .
عصای فرهنگی بذله گو مرحوم « محمدکاظم قدیم » در گوشه ایوان قدیمی خانه اش بایگانی شده است چون قدر نکته سنجی هایش را ندانستیم .
از همان اول شانس من در «شانسی های مرحوم نصو» با من یار نبود چون خودم تلاشی نمیکنم منتظر شانس و اقبال و مستمری کمیته امداد هستم . 
صدای تک تک «مکینه» آسیاب خان‌ها ، جایش را به ویز ویز آرامی داده که انگار نای نفس کشیدن ندارد چون برای بد آسیاب شدن نیاز به صدای بلند نیست باید آرام کار کرد . 
میوه فروشی جای پاتوق استقلال و پرسپولیس «رادمنش محمدی » را کشتارگاه مرغ خالقی پر کرده است چون دیگر کسی مرغ محلی پرورش نمی‌دهد . 
 چند وقتی است موتور هوندای فوتبال لنده « حبیب  زارعی » گوشه حیاط پست دهدشت پارک شده است چون حاضر به استفاده از مواد نیروزا نیست . دلم لک زده برای اسپک های چاهکن مرحوم « محمدرضا سپهر » رفت چون جاده ناهموار بود و شیب آن زیاد و ... . 
خنده های ملیح مرحوم «سید محنبی» آخر دکانش آرام آرام محو شد چون خدا دوستش داشت و  فروشگاه‌های زنجیره ای دیگر محلی برای کاسبی او نگذاشت .
چه ساعت ها در انتظار دستپخت « خوبیار » سر صف نانوایی ایستادیم و آخرش گفتند تمام شد چون نانش به دل می نشست اما الان نان راحت گیر میاد چه فایده؟ مثل پلاستیک گلویت را می گیرد . شیرجه های بی دلیل « عبدالله رضوی » در دروازه انگار رو به تنگدستی و برهوت فراموشی بود چون ضمانت ها و اقساط وامها امانش را بریده اند .
 « اردلان عادل اومه » کاش می گذاشتند خوب دست می زد و تشویق می‌کرد تا چیزی ته دلش نمی ماند اما نشد چون نیاز ورزشگاه‌های امروز ما ،  ناسزای ناموسی است .
کمربند ها را محکم ببندید . زرد قناری «شمس الله فتحی» تیک آف کرده جلو دبیرستان منتظری و دیگر بر نمی‌گردد چون عیب است پشت تویوتا سوار شدن . 
محاسن سفید زنده یاد «مشدی امونی» دیگر بوی نفت و گازوییل نمی دهد چون از دست نازل بنزین و بشکه های بیست لیتری رها شده . انصاف کجا رفت ؟ او دیگر حاضر به فروش بنزین لیتری سه هزار تومان نیست . 
درخت توت باغ « محتعلی» سالهاست نازا شده و این اواخر نمیدانم به کجا بار سفر بسته چون جایش آرماتور و میلگرد بلند کرده اند و کود های شیمیایی امانش را بریده اند . 
آش و حلیم « پیروزی » سالهاست ته گرفته و بستنی اش ، طعم مکتب وهم و خیال می دهد چون بسته بندی های بی کیفیت فلان برند بستنی نانش را آجر کرده اند . گم کرده ام در میانه ی راه صداقت « تاته میرزا » را در بن بست نرسیده به مسجد صاحب الزمان . چون اصالت خود را گم کرده ام . کمال گویا با هیچکس قرابت ندارد نشان به آن نشان که کلمه ی « آخالو » از یادش رفته است درست میگوید . چه معنی دارد به کسی که نسبتی با تو ندارد بگویید آخالو ؟ 
 عطسه های بلند  « شیخ زاهد ولیپور» آرام آرام  در دشت سکوت ، ساکن شد کلافه شده از دست  قصاب‌هایی که جگر و چربی را باهم به قیمت گوشت می فروشند . دیگر کسی با شوخ طبعی های زنده یاد « یوسف نوروزی » قهقهه سر نمی دهد چون دل و دماغی برای کسی نمانده است . خیال بچه ها از چشم غره های شهید « حمداله جوادی » راحت شده است ولی الان لات و لوت ها راحت در شهر جولان می‌دهند .
 نصفه ساندویچ های بشیر و جلال خشکیده شده اند و دندان می شکنند چون نان ساندویچی خمیری روده ها را در هم می پیچاند . «آغاخان» رها کرده دستفروشی را . بدجور آویزان درشکه ی زندگی شده بالاخره او هم زندگی میخواهد . 
کلاه دایره ای همیشه ماندگار « علی محمد تقوی » سالهاست بر چوب رختی رنگ و رو رفته ی زندگی سنجاق شده است چون کلاه مال  سر خودت نیست باید سر دیگران کلاه گذاشت . کوچه باغ محله ی مور چند صباحی است که گامهای آرام و متین « حمداله صالحی » را از یاد برده چون ما با پرطمطراق ها کار داریم .
 دفتر تاریخ ضرغام عشایر در قلعه مدتهاست با کوچ « حاج ابوالحسن ضرغامی» مهر و موم شده ، ما نیاز به تاریخ نداریم . 
کاروانسرای «برافتو» سالهاست که مسافر نمی پذیرد چون خوابگاه شبانه روزی آمده ولی خروجی خوبی ندارد . 
همه ی این آمدن و رفتن ها ، همه این سوالات و پاسخها ، همه ی این آه کشیدن های بلند عمری بود که گذشت . تقابلی بود بین سنت و مدرنیته که به نفع سنت تمام که نشد هیچی، مدرنیته هم ناقص شد و زمین گیر   . حالا نه این را داریم و نه آن .   اما ما می توانستیم در دعوای بین این دو فرزند جهان ( سنت و مدرنیته )؛ درست عمل کنیم . جذبه و گیرایی مدرنیته چنان هوش از سرمان برد که در نقش داور ، قضاوتمان یکطرفه شد و جانب تجدد را گرفتیم . نوگرایی اگر در بستر سنت باشد مایه پیشرفت خواهد بود . پشت کردن به سنت یعنی معلق ماندن در بی هویتی . یعنی پر سرگردانی در فضا . 
بخشی از این نوستالژی محصول و از الزامات جهانی شدن بود و بخشی ناشی از گمگشتگی ما . 
به خدا می شد و می شود همگام با تجدد حرکت کرد و همان ها را هم داشت . 
از گردنه ی اول لنده که وارد می شوم بغض گلویم را می فشارد . شهر در بهتی رعب انگیز پرسه می زند.
 خدایا مددی ...

اولینهای دهدشت

لطفا حتما مطالعه فرمائید با صبر و حوصله
متن اندکی طولانی اما بسیار جذاب است.اولین های دهدشت کنونی 
بسیار جالب و خواندنی خواهد بود
اطلاعات تکمیلی و کامل نوستالوژیهای دهدشت

این نوستالوژیها تا همیشه در اذهان و دفتر خاطرات به یادگار خواهند ماند که می شود درباره هر مورد از آنها میتوان کتابی از خاطرات مخصوصشان نوشت.

در ابتدای این متن یاد میکنم از تمامی شهدای گلگون کفن این شهرباستانی وبسیارقدیمی که در دفاع از شرف، عزت و تمامیت ارضی کشور و حفظ دین و مملکت به شهات رسیدند و همچنین یادی کنیم از بزرگانی که برای این شهر تلاش و زحمت بسیار کشیدند و خدمت رسانی نمودند و اکنون در بین ما نیستند.
((روحشان شاد و یادشان گرامیباد))

اولین اعضای انجمن شهر دهدشت که نزدیک به پنجاه سال پیش با آراء مردم انتخاب و تشکیل گردید:
شادروانان حاج سالار عزیزی، حاج اسفندیار جمشیدی، حاج حمدالله اروانه، حاج علی دهدشتی، حاج جانمحمد آرامی، حاج کاکا جاودان، عبدالله نیکدارجمال و سرکارخانم گردافرین نیک اقبال(همسرشادروان کی سالارعزیزی)

اولین فرماندار کهگیلویه؛ تیمسارعلیزاده و بعدها اقایان عموئیان و پورفرزاد اضافه شدند.

اولین فرمانده انتظامی در کهگیلویه؛
تیمسار علیزاده

اولین بخشداران دهدشت؛ اقایان خلیلی، رکنی و دیری زاده
اولین نماینده کهگیلویه در مجلس شورای ملی قبل از انقلاب؛ آقای عاملی

اولین مسئول حوزه علمیه؛ مرحوم شادروان حاج سید میراحمد تقوی که نقش مهمی در هدایت و ارشاد مردم داشت و در بین تمام ایلات، طوایف و مردم از احترام خاصی برخوردار بود.

چند نفر از انسانهای بزرگوار و نوستالوژی دهدشت که در تشکیل اولیه دهدشت نقش اساسی داشتند و معتمد و ریش سفید و قابل احترام ایلات و طوایف بودند امیدوارم عزیزان ناراحت نشوند که چرا اسم همه را نبردم چون در حوصله این پیام نمیگنجد:

برادران ظفر و اردشیر کشوری اهل بهبهان که سرمایه خود را به دهدشت انتقال دادند و در تشکیل شهر دهدشت نقش اساسی داشتند.

شادروان حاج شیروان کاظمی از بزرگان ایلات، عشایر استان و طایفه نرمابی فردی مصلح، بزرگوار و قابل احترام از ایل آقا و طایفه نرمابی که به سفیر صلح مشهور بودن، شادروان حاج فرج الله عزیزی از کدخدایان عشایر و از طایفه طاس احمدی، شادروانان حاج ظفر دوهنده، حاج آزاد بهره مند، حاج اسکندر آموس، حاج سالار عزیزی و حاج عطا طاهری که با اهدا زمین بصورت مجانی کمک زیادی به استقرار ادارات در دهدشت نمودند.
حاج اسفندیار جمشیدی از بزرگان ایل دشمن زیاری که عضو و رئیس انجمن شهرستان هم بودند.

اولین رئیس کمیته انقلاب اسلامی دهدشت در بدو انقلاب؛ حاج سیدرضا موسوی خواه بهمراه شادروان حاج ظفردوهنده بودندکه کمیته درمحل مدرسه فعلی امام خمینی درمیدان مرکزی مستقربود

اولین کارخانه یخ دهدشت؛
سید غضوان پرهیز از بزرگان سادات رضا توفیق انسانی مومن، متقی، خیراندیش و مصلح اولین کارخانه یخ را در شهر دهدشت دایر نمود.

اولین دفتر ثبت رسمی ازدواج؛ مربوط به حاج سیدمحمود توفیقیان پدر ارزشمند حاج عبدالجبار توفیقیان که یک روحانی بسیار مومن و متدین واقع درخیابان فعلی امام خمینی جنوبی بود.

اولین بناهای دهدشت؛ استاد دهراب محمدپور و استاد نوروز که هر دو برادر و اهل چهارمحال بختیاری بودند معمار محمدشاه منوچهری، فضل الله غریبی اهل بهبهان استاد مندنی آتش فراز، استاد حاج الله بخش نحوی، استادعلی مومن ساداتی و معمارعین الله اژمند.

 

اولین مغازه عکاسی دهدشت؛
آقای حاج علیرضا گرامی و همسرش مرحومه سرکارخانم خیری گرامی درمحل خیابان ششم بهمن (امام خمینی فعلی) و آقای امینی فرد تبعیدی از تهران در محل جنب داروخانه سلامت
اولین اموزشگاه تحصیلی؛ دبستان شش بهمن (امام خمینی فعلی) درمیدان مرکزی

اولین نمایندگی آموزش و پرورش در دهدشت؛ شادروان حاج عطاطاهری.

اولین معلمان ابتدایی دهدشت؛
آقایان پژومان بشوش پرویزی، حاج توفیقیان، خلیفه صفایی حاج محمدحسن دانشی، اسفندیار افراشته، سردار محمدی غلامزاده بعدها اقایان جلالی و حقیقت اضافه شدند. سرکارخانم شوکت مجیدی نیز اولین زن معلم دهدشت بودند.

اولین دبیران دوره راهنمایی و دبیرستان؛

آقایان اکبری، حمدالله دوستی، مظفریان، نیکوسرشت، خوشفکر، پوریا داستانی، معتمدی، پروانی، فرخ نیا(گوشه ای)، فرهمندیان، شکیب، طالبی، پرویش خانم روانخواه، شادروان اقای ترابی و همسر محترمه اش، خانم مرادی، خانم منجزی.

روسای آموزش و پرورش؛ آقایان بزرگمهر صمدی و شادروان محمدی خداکرمپور

اولین راهنمای تعلیماتی؛ اقای ارزنده از بوشهر

اولین مربی تربیت بدنی؛ اقای محمد وردیانی از بوشهر

اولین رئیس هنرستان شهید باهنر دهدشت جناب اقای جاوید بودند که فردی بسیار مدیر، مدبر، خوش مشرب و خوش برخورد با اندامی بلند بالا و ظاهری بسیار آراسته و خوش تیپ بودند که همیشه با کت وشلوار یکرنگ  و اتوکشیده همراه باکراوات در هنرستان حضور می یافتند و نظم فوق العاده ای داشتند و دانش اموزان بسیار از ایشان حساب می بردند

اولین سرایدار آموزشگاه؛ آقای نصرالله علی ابادی که ورزشکار دونده هم بود و بعضی مواقع بجای معلمها که حضور نداشتند تدریس هم میکرد البته بیشتر میگفت بچه ها شعر و سرود برایم بخوانید و آقای بمونعلی استیک که آواز قشنگی هم داشت سرود و شعر میخواند و بیشتر هم شعر خرم ابادی ((حالو گندم خری مه گندم گرونه ای مه گندم گرونه))را میخواند و ما هم دست میزدیم.

اولین مغازه دار در آموزشگاه؛ اقای کرامت ارشیا که دانش آموز بود و شیرینیهای کوچک سه ضلعی قهوه ای رنگ مینو و خامه سه کنجی و شیرینی راحتی میفروخت و کل دارایی مغازه اش داخل یک چمدان کوچولو بود و اکثر هم جنس مغازه را قرضی میداد چون از پول خبری نبود و بنظرم بعداز گذشت پنجاه سال هنوز طلبکاره با دفتر مخصوصش و خط پررنگ که آنقدر با قلم برصفحه فشار میاورد که تا سه برگ اثرش معلوم بود.

اولین رئیس اداره پست؛ اقای حاج عبدالرسول امامی مقدم که هم رئیس بود، هم پیک نامه بر، هم نامه رسان و برای اوردن کیسه حامل نامه ها از بهبهان به دهدشت بدلیل کمبود ماشین یا با دوچرخه و یا با اسب از طریق جاده پر پیچ وخم تنگ تکاپ نامه ها را به دهدشت می آورد بعدها اقایان محمدی، جوکار، الهی، افشاری، گنجی و اذربارگون اضافه شدند.

 

اولین فرماندهان پاسگاه و حوزه انتظامی؛ باز هم تیمسار علیزاده بعدها سروان حفیظی، سروان شریفی و سروان ایمانخانی اضافه شدند.

اولین اپراتور برق؛ استاد محمود درخشنده که غیربومی و داماد طایفه طاس احمدی بود.

اولین سیم کش و متخصص برق؛ استاد رسول نیک صفت و غیربومی بود.

اولین کفاش استاد محمد پندش بهبهانی که انسان بسیارخوش اخلاق و مهربانی که در کارش بسیار متبحر بود.

اولین و تنها چاه منبع آب شرب مردم دهدشت؛ چاه دلاور که آب شهر را تامین میکرد.

اولین قصابیهای شهر دهدشت شادروانان حاج اسفندیاراموس، قبادبرنگپور و علیرضا که جثه ریزی داشت و اهل بهبهان بود.

اولین ساندویچ فروشیهای دهدشت ابتدا آقای حاج یدالله پیدایش واقع در جنب مغازه فعلی سید حمدالله شایان در خیابان ششم بهمن روبروی بانک صادرات فعلی بعدها علی امامی معروف به ((علی ترک))که اذربایجانی بود و مغازه اش روبروی گاراژ بهبهان بود و بیشتر کالباس و تخم مرغ داشت.
ساندویچی مظفر افشون و دوچرخه معروفش که جنب پاساژ فعلی شادروان حاج ظفر دوهنده بود.

اولین پیمانکار آسفالت و جداول خیابانهای دهدشت؛ استاد ناصر نظری کازرونی بودند که حق بزرگی برگردن دهدشت دارند.

اولین گارژداران دهدشت؛ آقایان اکبر رئوفی بهبهانی و نورمحمد طیبی در خیابان فعلی شریعتی که بعدها آقای کریم مومنی اضافه شدند برای دهدشت به بهبهان
آقای مرحوم نورالله آژفندک گاراژدار دهدشت به چرام و آقای مشهدی لهراسب دهش گاراژ دهدشت به حوزه قلعه گل، قلعه دختر، چاروسا و دیشموک.

اولین متصدیان حمامی دهدشت؛ آقایان مشهدی یعقوب تنتاوی بهبهانی و استاد کریم هنرمند در خیابان فعلی طالقانی
البته استادکریم هنرمند، سلمان مرادی و مشهدی گرگعلی نیز اولین آرایشگاههای دهدشت بودند.

 

اولین زمینهای خاکی ورزشی؛ معروف به زمین کرامت ارشیا نزدیک چاه شیرین دلاور که بیشتر مسابقه فوتبال خواجه و طاس احمدی در آن برگزار میگردید و زمین معروف ((جاجخون خواجه ظفر)) در محل اداره آموزش و پرورش فعلی دهدشت که آن موقع بیابون بود و اکثر روزهای پنجشنبه و جمعه در آنجا غوغا بود و بسیارشلوغ.
بعدها در زمین خاکی محل سالن فعلی شهید باهنر و هم در روبروی سپاه پاسداران در پشت هنرستان فنی شهید باهنر که مسابقات رسمی باشگاهی در این دو محل برگزار میشد.

اولین شهرداران دهدشت؛ ابتدا آقایان گل نیکی (رفعتی فر)، شادروان توفیقیان و اقای تشکری اهل بهبهان

اولین خبرنگار ورزشی؛ مرحوم شادروان سیدعلی اکبر مصفا که خبرهای ورزشی را با مطالب خوب، وزین و نگارش شیوا بیشتر در روزنامه کیهان و کیهان ورزشی انعکاس میداد.

اولین کتابفروشی؛ کتابفروشی و نوشت افزار آقای سیدحمزه سعیدیان درخیابان ششم بهمن امام خمینی فعلی که همیشه من و دکتر انوری برای خرید مجله کیهان ورزشی از مشتریهای همیشگی و دائمیش بودیم که التماس میکردیم اجازه بدهد برویم روزنامه ها را از اداره پست برایش بیاوریم چون برای خواندن کیهان ورزشی خیلی عجله داشتیم و کم طاقت.

اولین نوازندگان دهل و ساز و موسیقی در عروسیها؛ که عامل شادی و نشاط مردم بودند شادروانان محمدعلی(محدعلی)بزم زادعلی و نادعلی، شمسعلی ناصر و فضیل که در ساز زنی بسیار مهارت داشت و صدرالله معروف به صدو که جثه بسیار کوچکی داشت اما عالی دهل را با مهارت میزد و مردم خاطرات بسیاری با موسیقی آنان دارند بخصوص دستمال بازی ها و همچنین چوب بازی مردها و آقایان که متاسفانه اغلب موارد با درگیری، تنش و جدل توام میشد و معمولا چوب بازیها بصورت طایفه ای بود و بهمین خاطر درگیری میشد.

 

اولین رانندگان تاکسیهای شهری؛ فاضل، فضیل و صالحی تهرانی. چون رنگ تاکسیها نارنجی و یکسان بود مردم خیال میکردند فقط یک تاکسی است و معروف است که میگویند یک نفر میگفت (قربون خدابرم فاضل ایبرش فضیل اییارش) چون خیال میکرد فقط همان یک تاکسی است و فضیل با آن میرود و فاضل با آن می برمیگردد و مسافران را جابجا میکنند.

اولین مسئولان دوره پیشاهنگی که ما در مدرسه بمناسبت هفته پیشاهنگی لباسهای مخصوص میپوشیدیم و کار نیک میکردیم و کفش واکس میزدیم خیابانها را تمیز میکردیم و مردم به ما انعام و پول میدادند و یا به اردو میرفتیم بیشتر طرف کوه باغ بج واقع در روستای دره لبک آقایان سردار محمدی و اسفندیار افراشته با شعر معروف:
(یوپی یه یه یه یوپی بوپی یه)
(یه یه یوپی یوپی بوپی یه)
( اسبی امد از کوه به پائین امد اسبی از کوه به پائین)

اولین فرمانده ژاندارمری؛ که خیلی سختگیر، همیشه اخمو و جدی بود گروهبان پناهی بود که مردم شهر خیلی از او حساب میبردند.

اولین اپراتور مکینه آردی شادروان حاج کشوری که با مردم در آرد کردن گندمها همکاری میکرد سیدخداکرم ساکن روستای طولیان بود که با صبر و حوصله کار اپراتوری را بنحو احسن انجام میداد البته مرحومه شیرین جان هم بعنوان لونه مکینه همکاری میکرد.

 

مغازه داران؛ اولین مغازه بزرگ شادروان کشوری آقایان حاج سیدمحمدجان رضوی و آسیدمحمدرضا و سیدعبدالرحمان که این دو نفر بهبهانی بودند و خیلی این سه نفر با مردم خوش برخورد، خوش اخلاق و منصف بودند.

اولین زن فعال سیاسی واجتماعی؛ سرکار خانم حاج بی بی گردافرین همسر محترمه شادروان حاج سالار عزیزی بودند که بعدها سرکار خانم سیمین طاهری نیز بعنوان یک نویسنده فعال شدند.

 

اولین جوشکاری؛ جوشکاری اقای حسین خوشخوطالبی اهل شمال و بعدها آقای شادروان عیدی دستوریان در محل قدیم گاراژ بهبهان بودند.

اولین داروخانه؛ داروخانه سلامت بود که برای مردم بسیار موثر و ثمربخش بودند.

اولین بانک؛ بانک ملی به ریاست آقای شریفی ابتدا در محل داروخانه فعلی سلامت و بعدها در محل خانه حاج سالار عزیزی مستقر شد.

اولین تیمهای فوتبال ورزشی؛ که در دهدشت تشکیل شدند چهار تیم فرهنگ و آریوبرزن که متعلق به طایفه طاس احمدی بودند و تیم پیروز که متعلق به طایفه خواجه بود و تیم تاج دستگرد که درسال ۱۳۵۴تشکیل شدند.

اولین تلفنهایی که واردخانه های شهردهدشت شدندتلفنهای بودکه بصورت هندلی کارمیکردندوبایدچندباربه اصطلاح هندل میزدی تاتماس برقرارمیشد

اولین اپراتورمخابرات شهردهدشت کی یدالله عزیزی بودندکه جنب گاراژ قدیمی دهدشت درتنهایک اطاق بکارمشغول شدند

اولین تعمیرکارتلفنهای خانگی شادروان غلام اروانه بودندکه خودنیزکارمندشرکت مخابرات بودند

اولین فروشگاه ورزشی؛ اقای شمسایی اهل بهبهان درخیابان شریعتی روبروی هلال احمر فعلی.

شادروان اقدس اخش انسان متعصب و غیرتی و زیربارنرویی که بدنبال احقاق حق همیشه باشکوائیه و نامه های فراوان اجازه نمیداد کسی حقش راپایمال کند معروف است که یکبار به دربارشاه رفت در حالیکه از سراسر بدنش نامه شکوائیه عمدا اویزان کرده بود و این ابتکار اومورد توجه خبرنگاران قرارگرفت.

 

شادروان عیوض خزائلیان که سالهای سال سرایدر و مسئول اطاق شهرداری بود، بسیارجدی، سختگیر و هرکس به شهرداری و ملاقات با شهردار میرفت باید ابتدا هنر عبور از خوان کی عیوض خزائلیان را داشته باشد.

اولین مغازه میوه فروشی؛ اقای حاج شیخ غلامرضا پنداریان وجعفردارافرین اهل بهبهان که باهم شریک بودند واقع درخیابان شریعتی روبروی گاراژ قدیم بهبهان.

اولین رئیس تربیت بدنی دهدشت؛ آقای عباس بصیری اهل ساوه بودند بعدها آقایان مسعود رهنوردی و مهرپویان اضافه شدند.

اولین مدرسه راهنمایی دهدشت؛ مدرسه راهنمایی کیوان با مدیریت اقای اکبری اهل چرام در محل فعلی آموزش وپرورش قدیم.

تغذیه رایگان در مدارس و بیسکویتهای بزرگ و پسته ها وبسته های انجیر و سیب درختی.

اولین دروازه بان رسمی فوتبال دهدشت؛آقایان استاد عبدالحسین متشفع اهل بهبهان و بعدها علی کرم بهره مند، علی صالح دژن، آقای راک ترک اذربایجان و آقای عبدالله نیکوسرشت که بعدها مهاجم شدند.

 

اولین تیم فوتبالی که از خارج دهدشت برای بازی دوستانه می آمد تیم شهربانی بهبهان بود.

اولین باغبانان دهدشت ابتدا آقای علی خان پرنگ که باغبان فرمانداری بود که بسیارپرتلاش و فعال بود اقای مش خیرالله که غیربومی و باغبان شهرداری بود که متاسفانه تنها فرزند پسرش در مراسم عروسی با ماشین تصادف کرد و به رحمت ایزدی پیوست و همچنین سید یدالله نروژ باغبان پارک جنگلی که بسیار مواظبت، حراست و نگهبانی میکرد از باغها و درختان پارک جنگلی بسیار پرتلاش و جدی بود و حتی یک بار از بالای درخت بید ده متری هنگام زدن شاخه های بیدسقوط کرد و بشدت مصدوم شد همچنین بخاطر مراقبت از درختان که انها را بسیار دوست داشت اکثرا با بچه هایی که به درختان اسیب وارد میکردند درگیر می شد و نسبت به انان سختگیر و جدی بود.

شادروان خدابخش پاشنگ و شادروان قلی ظفرمند که مهارت بسیار زیادی در حفر چاه داشتند و چون تنها منبع اب دهدشت چاه دلاور بود لذا مردم برای دسترسی به اب بیشتر در حیاط خانه چاه میزدند و شادروان باشنگ و ظفرمند همیشه سرشان شلوغ بود و مردم در نوبتشان بودند.

مرحوم شادروان علی بخش باشنگ که همیشه چای و اجناس لوکس خارجی را از گناوه ودیلم می اورد و مشتریان زیادی برای خرید اجناسش داشت و انسان بسیار خوش اخلاق و شوخ طبع و مردمداربود.

اولین نجار دهدشت استادمهدی نجار اهل بهبهان بود که فردی متدین و در کارش بسیار مهارت داشت و در ایام عاشورا نیز مسئول هیئت عزاداری مسجد امام جعفرصادق بهمراه اقای حاج اسفندیار ارام بود.

باجه بلیط فروشی استادیوم ازادی دهدشت که مرحومین شادروان حاج غلامرضا بازیار و حسین پاد وهمچنین سرمست دستیار معروف به سرتیپ در آن بلیط فروشی میکردند و ازدهام جمعیت در پشت باجه جالب بود و همه تماشاگران آن روزهای عصر طلایی فوتبال دهدشت از این سه بزرگوار خاطرات بسیار جالب و متنوع دارند.

سینما سیارهای دهدشت که یا درمیدان مرکزی و یا در خیابانهای دیگر فیلمهای سینمایی را نشان میدادند و مردم بشدت استقبال میکردند.

گروه معروف به گروه فضیل که عده ای از بچه های هماهنگ دهدشت بودند که همیشه با هم و در کنارهم و در شهر سروصدای زیادی به پامیکردند وعضویت در آن خیلی کلاس بالا بود.

اولین مغازه سوپری؛ حاج فتح الله مهرابی زاده جنب مسجدصاحب الزمان(عج) دهدشت.

صفهای طویل کپسولی، نفتی و مرغی که ازدهام عجیبی بود و همینطور صفهای خرید اجناس کوپنی.

پرواز هلی کوپتر بر آسمان دهدشت که وقتی صدای آن می امد بیشترمردم دانش اموزان، زنان، مردان، پیرمردها، و پیرزنها همه بلافاصله از محل کار و خانه خارج میشدند و در حالیکه یکدستشان بر کمر و دست دیگرشان بالای چشمشان بود به آسمان بدنبال روئیت هلیکوپتر در آسمان میگشتند و حالت عجیبی بود کمتر کسی بود که در مسابقه حساس تماشای هلیکوپتر در آسمان شرکت نکند. دیدن هلیکوپتر برایشان جالب بود

اولین ژیمناستیک کار؛ معلمی بود بنام اقای اصغرخانی که بسیار مهارت داشت و پارالل کار میکرد همه درمدرسه به تماشایش می نشستند.

جشنهای چهارم و نهم آبان که با حضور همه مردم و دانش اموزان برگزار می شد و هفته ها در مدرسه تمرین رژه می رفتیم و در جشنها با لباسهای ورزشی رنگارنگ شرکت میکردیم و مسابقه خیار(بالنگ) خوری و همچنین حمل تخم مرغ بوسیله قاشق، مسابقه پیداکردن سکه در ماست و مسابقه کلاه زنی باچوب درحالیکه سوار بر الاغ بودیم و به برندگان جایزه میدادند همراه با مسابقه دوومیدانی و یا مسابقه دو درگونی دربسته که غلت میزدیم و خیلی خنده دار بود.

اولین روسای هئیت فوتبال شهرستان؛ اقای ثارالله حیدری اهل شمال و حاج عبدالجبار توفیقیان.

اولین فوتبالیستهای غیربومی؛ انوش زالی تقی، شاهرودی، محمدپیرزاد و بعدها حلوایی، شریفی، رهنما، حمیدی، دهقان، خلیل حسین زاده، شکرالله غریبی، سرباز نصیری نریموسایی، کرمی، دشتی، تراب دره شوری، محمدخوزان، فرزادکشوری و …. .

برگزاری مسابقات والیبال و اسپکهای محکم شفیع و علی کلاهی و رمضان پارسا و توپگیریهای عالی شهید جمال الدین دولتخواه، عبدالخالق و مرحوم عبدالطیف پادیاب.

مراسم ختنه کنان کودکان که همراه باجیغ، داد، گریه های وحشتناک همراه با فحاشی بچه ها به سلمانی ها صورت میگرفت و پس از عمل موفقیت آمیز ختنه یک کیسه محتوی گل و خاک داغ از بچه ها تا چند روز آویزان بود.
باسلمون، باخلیفه و مشهدی گرگعلی جراحان ختنه بودند که حسابی از بچه ها کتک میخردند بخصوص با پرتاب تخم مرغ و قند.

اولین پاساژ دهدشت؛ پاساژ حاج قباد فرخان در خیابان شریعتی جنب شهرداری.

اولین دکه مطبوعاتی؛ دکه اقای محسن تباری واقع درمیدان مرکزی جنب مخابرات قدیمی که مردم برای خرید روزنامه ها بخصوص روزنامه ورزشی و همچنین نتایج کنکور سرصف خرید بودند و خوشبختانه هنوز هم دایر است و همچنین مطبوعاتی شادروان حاج توفیقیان.

ییلاق و قشلاق عشایر و مردم دهدشت و طوایف و ایلات مختلف که همراه با دامهای خود و بیشتر با استفاده از خر، گاو و اسب جهت حمل بار استفاده میکردند و صداهای همزبان زنان مردان در حال حرکت در حالیکه زنان گهواره (تحته) بر پشت در حالیکه نوزاد در آن بود و بعضی از کودکان خردسال، بره ها و کهره ها درون یک شله در دو طرف الاغ اویزان بود و مرغ و خروسها هم بر پشت الاغها بسته شده بودند و صدای زنگوله(درا)برگردن گوسفندان و آواز نی چوپانان بع بع بزها و مع مع گاوها و پاس سگها همراه با آواز کبک، تیهو، سار و قمری درمیان درختان در مسیر بهترین موسیقی را تداعی میکرد صحنه های جالبی را بوجود می آورد که بسیار دیدنی و جذاب بود.

ایام ماه رمضان که هنگام افطار سیدحاصل افشار اذان میگفت و یا هنگام سحری مرتب وقت باقیمانده به مهلت خوردن سحر را از بلندگو اعلام میکرد. همه روزه داران به دقت گوش میگرفتند و ماشین برف فروش که برفها در میان چویل خوشبو بودند بعدازظهرها سر میدان مرکزی برف می فروخت و مردم زیادی برف میخریدند.

مراسم بسیار پرشکوه و شلوغ تشییع جنازه شهدا همراه با حضور بسیار زیاد مردم ازدهام جمعیت و صدای آژیر آمبولانسها همراه با گریه، شیون وشروه خانی زنان و سینه زنی مردان.

بدرقه پرشکوه مردم هنگام اعزام رزمندگان به جبهه ها و مشاهده صحنه های عاطفی وداع خانواده ها و فرزندان رزمندگان با آنها در یک فضای معنوی.

تشییع جنازه اولین شهید انقلاب استان؛ شهید سیدعلی نورالدینی قبل از انقلاب که شهید را تعداد زیادی از مردم با خودروها تا قلعه دختر همراهی کردند اما چون آب رودخانه مارون زیاد بود و درمحل قلعه دختر پل وجود نداشت لذا چند نفر تابوت شهید نورالدینی را بر دوش گذاشته و شناکنان به آنطرف رودخانه بردند تا به روستای محل زادگاه شهید امامزاده نورالدین واقع در دم عباس انتقال دادند و همه ما تشییع کنندگان برگشتیم.

شادروان سردار دستور همراه با وانت شورلت مخصوصش که کمک زیادی به حمل ونقل شهری میکرد.

آقای مهیار دستکار که با جثه ریز و کوچولوی خود هرساله مسابقات فوتبال جام محلات را با حضور دهها تیم و بصورت بسیار جذاب و دیدنی با رقابتهایی حساس و جالب توجه برگزار می نمود و نقش مهمی در شناسایی بازیکنان جوان و مستعد داشت.

نوار کاستهای مخصوص حماسه سرایی شادروان شیخ علیمراد تنهایی اهل چرام که با صوت بسیار جالب، جذاب و شنیدنی هواداران بسیاری داشت واکثر با جملات (وی عمرم وی عمرم اخ کر اخ وی عمرم) شروع می شد.
بخشی از اشعار معروفش:
جر رسی دورگ مدین کل کله قندی
هیچ شیری مثل کی لهراسب نکرده جنگی
و یا مصراع معروف (شق پی غلومحسن مزار زریره).

اولین گرامافونهای قدیمی که صفحه بزرگ دایره ای داشتند و با باطری(قوه زرد) کار میکردند بیشتر ترانه لری(مو لربلیط خورم هفت سال چپونم مندنی وای شیرعلی مردون خوانده میشد و یا ترانه های ادمی معروف به ناصرسلمانی اهل نوراباد که خواننده بسیار خوبی بود را ازطریق گرامافون مردم گوش میدادند.

مرحوم شادروان فریدون سرایدارخانه فرهنگیان دهدشت واقع در چهارراه بازارروز که فردی متین، آرام، بی ازار و مهمان نواز بود.

شادروان مرحوم شیده زابلی خواننده اشعار حماسی فردوسی و انسان بسیار شوخ طبع وبذله گو که بسیارخوش برخورد و خوش اخلاقی بود سخنان بسیار شیرین و شنیدنی در موارد مختلف از ایشان به یادگار مانده است.

شادروان سید برنو که انسانی زحمتکش و پرتلاش ومومن وزحمتکش بودکه همه برایش احترامی خاص قائل بودند.

نانوایی تنوری مرحوم حسین فرحبخش و علی باز آران که نانشان معروف به (گرده )فوق العاده خوشمزه بود.

حلیمی شادروان حمدالله سنگک که در بامدادان بسیاری از مردم کاسه بدست جلو مغازه اش سرصف خرید حلیم بودند.

جناب دکتر هوتوانی هندی که بسیار دکتر خوش اخلاقی بود.

نوحه خوانی اقای حاج عبدالرسول امامی مقدم مداح اهل بیت خاندان عصمت و طهارت(ع) در شبهای ایام عاشورا که با صوت دلنشینش همه را بشدت متاثر میکرد.

گروهبان بندرعباسی سبیلو بنام گروهبان پوراحمدی که در شبهای عاشورا نوحه معروف ((حیف از این ))که نوحه اش حیف از این اکبر لیلا کشته شد اکبر لیلا بی کفن اکبرلیلا را میخواند و بهمین خاطر معروف شده بود به سرکارحیف از این.

ماشینهای قدیمی پیکاب بهبهانی که وسیله حمل و نقل بودند و تعدادزیادی از مسافران را از جاده قدیمی و خطرناک و پر پیچ خم تنگ تکاب همراه با بار جابجا میکردند که متاسانه یکی از این پیکابها همراه با مسافران در دره سقوط کرد و تعدادی از هم ولایتی هایمان به رحمت ایزدی پیوستند.

مرحوم علیرضا و مرحومه سیده قمر قهوه خانه مخصوص آنها و بوی ابگوشتی که در هنگام عبور از کنار کافه دماغمان را نوازش میداد و آب از لب و لوچمان سرازیر میشد.

کوره های گچی شادروانان حاج ظفر دوهنده و حاج اسکندر آموس که گچ شهرستان را برای بناهای ساختمانی تامین میکردند.
معدن سنگ سمغان و چهارمه که سنگ بناهای دهدشت را تامین می کردند.

اولین امام جمعه دهدشت حاج اقا شرعی با لهجه مخصوصش.

اسب درشکه های مرحومان سید غلامرضا آرین و امیر دیوجام که هر دو ساکن محله رواق بودند و کمک زیادی به حمل و نقل شهر بدلیل کمبود شدیدخودرو می کردند.

سرگروهبان گزبر با هیکل بسیار بلندی که داشت و همیشه سرفه ای بسیار زیاد مخصوص بخود داشت. سرگروهبان عزیزیان کرد اهل کرمانشاه که اکثرا با لباسی مخصوص دژبانی و کلاه قرمزی که بر سر داشت و اکثرا کلاه را کج بر سرش می گذاشت با سبیل مخصوص که بیشتر در میدان مرکزی شهر دیده میشد.

اولین کارخانه برق ژنراتوری دهدشت که وقت شبها روشن بود و صدایش در همه جا شنیده می شد.

اقای عبدالله باقرزاده کارمند فرمانداری که اولین داور فوتبال بود.
جناب اقای احمد حمیدی مربی ورزش بهبهانی که راه رفتن منحصر بفردی داشت و کمک زیادی به پیشرفت فوتبال دهدشت داشت.
اقای اولیا دولتخواه و شورت مخصوصش همراه با محمد دهقان بازیکن گچسارانی در تیمهای دهدشتی که شعار مخصوص((اولیا مامور دهقان))هنوز در گوشهایمان طنین انداز است.

مکینه آردی شادروان کشوری که تنها کارخانه شهر دهدشت بود و همه روزه پذیرای تعداد زیادی ازمردم دهدشت و روستاهای اطراف دهدشت بود که بارهای گندم خود را با الاغ و اسب برای آرد کردن به مکینه می آوردند.

جناب اقای سید حاصل افشار موذن مومن، متقی، مهربان و بااخلاق مسجد صاحب الزمان دهدشت با گفتن اذان منحصر بفردش و اینکه مرتب دیدن اشیا مختلف و کلیدها را از طریق بلندگوی مسجد فریاد می زد و معروف است به اینکه مرحوم شیده زابلی می گفتند.: بنده از ساعت هشت صبح تا یک بعد از ظهر تمام خیابانها را می گردم و چیزی نمی بینم اما همینکه پا به خانه می گذارم سید حاصل در بلندگو اعلام می کند((مقداری پول پیداشده)) په ای پیلل کورو بی که مو تمام خیابونله پیاده گشتم و ندیدمشو؟؟

اقای رضا قهوه چی بهبهانی و کافه اش که مرتب ترانه های خوانندگان زن و مرد ایرانی از طریق بلندگویش با صدای بلند در سراسر شهر شنیده می شد بخصوص ترانه های خوانندگانی بنام آغاسی و سوسن:
لب کارون
شیرین و شیرین
همه میگن دیوونه اینو خودم میدونن
دختر آبادانی.

مرحومه شیرین جان لونه مکینه اردی کشوری.

کوره کشوری و استاد نوروز که با اسب سنگ بزرگ دایره ای را می چرخاند و کارگرها با گچ کوب های بلند گچ ها را خرد می کردند.

استادیوم آزادی دهدشت و حضور تماشاگران بسیار با فریادهای کر کننده آنها بخصوص هنگام برگزاری مسابقه دربی شهر دهدشت که از سراسر کهگیلویه بزرگ تماشاچیان زیادی می آمدند.

برگزاری یادواره های شهید ابراهیم آرانپور که تیمهای زیادی از استان و خارج از استان می آمدند و شور و حالی خاص به شهر می داد.

دو تیم استقلال و پرسپولیس دهدشت با هواداران بسیار خونگرم و تیفوسی که شهر را بهم می ریختند.

شادروان فرهنگی فرهیخته حاج سید عبدالجبار توفیقیان که واقعا چهره ای ماندگار در شهر بود یا مدیر مدرسه بود و یا شهردار شهر.
مرحوم مشهدی عباس آهنگر با هیکل بسبار بلندش و قیافه منحصر بفردش بخصوص با نوحه منحصر بفردش در روز عاشورا که از طریق بلندگو میخواند:((شمر…..ولد زنا حسینه کشت او وش ندا)).

کلیه مغازه داران بهبهانی که در ابتدای تشکیل دهدشت به شهر آمدند و شهر را رونق خاصی بخشیدند از آنجمله مرحومان دهدشتی، پیدایش، خاکسار، محبی، باستانی و قنبر رنگی ومدرس و((اخالو)).

اولین مغازه داران دهدشتی که اگر اسم آنها را ببرم باید محاکمه شوم که چرا اسم بقیه را نگفنه ام اما معروفترین آنها شادروانان حاج آزاد بهره مند، حاج اسکندر آموس که ابتدا با شادروان حاج پیدایش شریک بودند، حاج الله مراد و حاج خدامراد آرام، حاج جانمحمد آرامی که با شادروان دهدشتی شریک بودند، حاج حمدالله آروانه که با اقای عبدالله روئینه شریک بودند، حاج امان الله بیات، حاج ظفر دوهنده و عبدالله نیکدارجمال و… .

شکرالله آذربرزین که در دوران بچگی با قد و قواره بسیار ریزی راننده تراکتور و یا بنز باری حاج اسکندر اموس بود و برای همه آنموقع عجیب بود که پسری کم سن و سال با قد و قواره بسیار ریز راننده ی ماشین الات میباشد.

اقای منوچهر هوشمندی بهبهانی معروف به (منو) با ماشین مخصوصش که تخلیه چاه بود.

سلمان مرادی معروف به (باسلمون) که اولین و تنها آرایشگر شهر بود و ما در هنگام دانش اموزی همیشه مشتری اش بودیم و بخاطر بی پولی و کمبود پول اکثرا یا یک کاسه گندم میبردیم و یا یک هیزم البته اکثر بدلیل تحرک زیاد هنگام اصلاح سر متاسفانه سرمان زخمی و خونی می شد و آغشته به پنبه های بسیاری می گشت.
رانندگان بهبهانی پیکابها که نام های جالبی داشتند((علی لر، جعفر جگرک، محمد سنگور، اکبررئوفی، اقامصطفی و.رحیم و…. .

و صد البته خیلی از شخصیتهای دیگری که اگر نام ببرم باید بلافاصله جوابگوی اعتراضاتی باشم که چرا پدر من، عموی من، دایی من و…. نام نبردید بنابراین به همین مقدار بسنده می کنم و مرا ببخشید که وقتتان را گرفتم و پیشاپیش عذرخواهی حقیر را بپذیرید.

چرا برف ارتفاع بالا دیر ذوب می شود

ازنظر علم فیزیک چرا برف روی کوهها دیرتر آب می شود؟پاسخسلام
یکی از عواملی که سبب می شود برفها در سطح زمین زودتر آب شود گرمایی است که زمین دارد. در واقع در روز زمین گرمای خورشید را در خود ذخیره می کند و کم کم آن را تابش می کند و هر چه از سطح زمین به ارتفاعات برویم از شدت این گرما کاسته می شود. هوای آلوده هم یکی از عواملی است که سطح زمین را گرم نگه می دارد وارتفاعات به دلیل عدم این آلودگی سرد تر هستند. در ارتفاعات از فشار هوا کاسته می شود و همین امر سبب می شود نقطه ذوب یخ افزایش یابد و برف و یخ در دمای بالاتری نسبت به سطح زمین آب شود.
این عوامل سبب می شود که برف روی قله ی کوه ها دیرتر آب شود.

دلنوشته های حسین پناهی

 

به ما می گفتند: نباید پپسی بخورید, گناه دارد.
وقتی به تهران آمدم, اولین کاری که... کردم, از یک دستفروشی یک پپسی گرفتم.
درش تالاپ صدا کرد و باز شد.
بعد خوردم دیدم که خیلی شیرین است.
آن روز نتیجه گرفتم که گناه شیرین است.

........................................

درمکه که رفتم خیال میکردم دیگر تمام گناهانم پاک شده است غافل از اینکه تمام گناهانم گناه نبوده و تمام درست هایم به نظرم خطا انگاشته و نوشته شده بود
درمکه دیدم خدا چند سالیست که از شهر مکه رفته و انسانها به دور خویش میگردند
در مکه دیدم هیچ انسانی به فکر فقیر دوره گرد نیست دوست دارد زود به خدا برسد و گناهان خویش را بزداید غافل از اینکه آن دوره گرد خود خدا بود
درمکه دیدم خدا نیست و چقدر باید دوباره راه طولانی را طی کنم تا به خانه خویش برگردم و درهمان نماز ساده خویش تصور خدارا در کمک به مردم جستجوکنم
آری شاد کردن دل مردم همانا برتر از رفتن به مکه ایست که خدایی در آن نیست

.......................................

برای تو می نویسم...
خدایا...برای تو می نویسم...
از میان اندک دوستانی که می پنداشتم دارم تنها تو ماندی برای تنهایی های بی پایان...تنهایی ها را با این تن ها بودن ها ما را به...
بنده ناشکر و نافرمانت را همچنان دریاب که شانه هایش تکیده تر از همیشه زیر بار نامردیها و نامهربانیها خم گشته...حرفت را نمی فهمند یا نمی خواهند بفهمند... اینجا چاهی پیدا نمی شود که سر در آن فرو کنی و فریاد بزنی ...صداقت را سادگی می پندارند فروتنی را با تکبر پاسخ می دهندولبخند را با کینه...تا تو هستی باکی نیست بگذار خوش باشند...فقط تو تنهایم مگذار.مثل همیشه تومیهمانم کن به لطف بی کرانت.
.به قول دوستی اینجا اگر گم شوی به جای آن که دنبالت بگردند فراموشت می کنند...تو مرا فراموش نکن....

.......................................

جا مانده است
چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید

.......................................

ازآجیل سفره عید
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند
آنها که لال مانده اند ؛می شکنند
دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !

.......................................
من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
وآب ازآب تکان نمی خورد!

.......................................

با اجازه محیط زیست
دریا، دریا دکل میکاریم
ماهیها به جهنم!
کندوها پر از قیر شدهاند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفتهاند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی!
داریوش به پارس مینازید
ما به پارس جنوبی!

.......................................

تا کجا من اومدم
چطوری برگردم ؟
چه درازه سایه ام
چه کبود پاهام
من کجا خوابم برد ؟
یه چیزی دستم بود! کجا از دستم رفت ؟
من می خواهم برگردم به کودکی...

.......................................

تازه میفهمم بازی های کودکی حکمت داشت

زوووووووو.....

تمرین روزهای نفس گیرزندگی بود

.......................................

می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود

عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد

بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...

بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند .

تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.

تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود

و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...!

.......................................

دلمون هندونه

فکرمون هندونه

رنجمون هندونه

با یه دست سرنوشت...

یکی شو برداریم بسه...

.......................................

بهزیستی نوشته بود:

شیر مادر, مهر مادر, جانشین ندارد

شیر مادر نخورده مهر مادر پرداخته شد

پدر یك گاو خرید

و من بزرگ شدم

اما هیچكس حقیقت من را نشناخت

جز معلم ریاضی عزیز ام

كه همیشه می گفت

گوساله, بتمرگ

.......................................

می دانی … !؟ به رویت نیاوردم … !

از همان زمانی که جای ” تو ” به ” من ” گفتی : ” شما ”

فهمیدم

پای ” او ” در میان است ....

.......................................

میزی برای کار

کاری برای تخت

تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد

یادی برای سنگ

این بود زندگی....

.......................................

.......................................

من اگه خـــــــــــــــــــــدا بودم ...
یه بار دیگه تمـــــــــــــــوم بنده هام رو میشمردم
ببینم که یه وقت یکیشون تنــــــــــــــها نمونده باشه …
و هوای دو نفره ها رو انقدر به رخ تک نفره ها نمی کشیدم!!!!

.......................................

می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند !!!

.......................................

درختان می گویند بهار
پرندگان می گویند ، لانه
سنگ ها می گویند صبر
و خاک ها می گویند مصاحب
و انسان ها می گویند «خوشبختی»
امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم ،
در طلب نور !
ما نه درختیم
و نه خاک .
پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص ،
باید در حریم خودمان جستجو کنیم …

.......................................

نیم ساعت پیش ،
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،
آواز که خواند تازه فهمیدم ،
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام !

......................................


.......................................
بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت

.......................................

در گهواره از گریه تاسه می رود
کودک کر و لالی که منم
هراسان از حقایقی که چون باریکه ای از نور
از سطح پهن پیشانیم می گذرد
خواهران و برادران
نعمت اندوه و رنج را شکر گذار باشید
همیشه فاصله تان را با خوشبختی حفظ کنید
پنج یا شش ماه
خوشبختی جز رضایت نیست
به آشیانه با دست پر بر می گردد پرستوی مادر
گمشده در قندیل های ایوان خانه ای که سالهاست
از یاد رفته است
خوشا به حالتان که می توانید گریه کنید بخندید
همین است
برای زندگی بیهوده دنبال معنای دیگری نگردید
برای حفظ رضایت
نعمت انتظار و تلاش را شکرگزار باشید

.......................................

در انتهای هر سفر
در آيينه
دار و ندار خويش را مرور مي كنم
اين خاك تيره اين زمین
پايوش پای خسته ام
اين سقف كوتاه ، آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای ِ دل
در آخرين سفر
در آيينه به جز دو بيكرانۀ كران
به جز زمين و آسمان
چيزي نمانده است
گم گشته ام ‚ كجا
نديده ای مرا ؟

......................................

مادربزرگ
گم كرده ام در هياهوی شهر
آن نظر بند ِ سبز را
كه در كودكي بسته بودی به بازوی ِ من
در اولين حمله ناگهانی ِ تاتار عشق
خمرۀ دلم
بر ايوان سنگ و سنگ شكست
دستم به دست دوست ماند
پايم به پای ِ راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تكه تكه از دست رفته ام
در روز روز زندگانيم

......................................

به خانه مي رفت
با كيف
و با كلاهی كه بر هوا بود
چيزي دزديدي ؟
مادرش پرسيد
دعوا كردي باز؟
پدرش گفت
و برادرش كيفش را زير و رو مي كرد
به دنبال آن چيز
كه در دل پنهان كرده بود
تنها مادربزرگش ديد
گل سرخي را در دست فشرده كتاب هندسه اش
و خنديده بود

.......................................

با تو
بی تو
همسفر سایه خویشم وبه سوی بی سوی تو می ایم
معلومی چون ریگ
مجهولی چون راز
معلوم دلی و مجهول چشم
من رنگ پیراهن دخترم را به گلهای یاد تو سپرده ام
و کفشهای زنم را در راه تو از یاد برده ام
ای همه من
کاکل زرتشت
سایه بان مسیح
به سردترین ها
مرا به سردترین ها برسان

......................................

انسانم !
ساکت ، چون درخت سیب !
گسترده ، چون مزرعه ی یونجه !
و بارور ، چون خوشه ی بلوط !
به جز خداوند ،
چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود ؟!
.......................................

سلام ! ای ماه کج تاب !
تابان،
بر ویرانه های سفید و سیاه زندگی ام !
گل نرگس !
آیا هرگز
کوکویی شام یازده سر عائله خواهد شد؟
چه فکر شترانه ی ابلهانه ای !
من هیچ ندارم، آقا !
هیچ.....

......................................

به صد مرگ ِ سخت تر
در زندگی لحظاتی هست
که به صد مرگ ِ سخت تر می ارزند !
خاطره یی شاید ...

......................................

‫هم چنان حالم خوب نیست !
احساس می کنم شکست خورده ام ،
در زمان ُ در عرض !
از که ؟ صحبت ِ کَس نیست ...
نمی دانم ... احساس می کنم ،
کلمه ی ابد گنجشک ِ وجودم را مسحور ِ چشمان ِ خود کرده است

......................................

ساعت پنج ُ دو دقیقه ی بامداد است !
از سر ُ صدای گربه ها در آن سوی پنجره
احساس ِ آرامش می کنم !
نفس ِ سرد ِ مرگ را بر گردنم احساس می کنم !
گاه به سرم می زند که خانه را به آتش بکشانم ،
..

......................................

چشمان ِ تو گل ِ آفتابگردانند
به هر کجا که نگاه کنی ،

خدا آنجاست ...

......................................

لنگه های چوبی درب حیاطمان گرچه کهنه اند و جیرجیر می کنند
ولی خوش به حالشان که لنگه ی همند

.......................................

.......................................

به آتش نگاهش اعتماد نکن
لمس نکن
به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند
به سرزمینی بی رنگ
بی بو ، ساکت
..

.......................................

دیواره ها برای کوبیدن سر ناز کند
گریزی نیست
اندوه به دل ما گیر سه پیچ داده است
باید سر به بیابانها گذاشت!

.......................................

دم به کله میکوبد و
شقیقه اش دو شقه میشود
بی آنکه بداند
حلقه آتش را خواب دیده است
عقرب عاشق.....

.......................................

در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودنم خوشحال باشم یا نباشم چون هیچ موضع گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم! فارغ از قضاوت های آرتیستیک در رنگین کمان حیات ذره ای بودم که می درخشیدم! آن روزها میلیون ها مشغله دلگرم کننده در پس انداز ذهن داشتم! از هیئت گل ها گرفته تا مهندسی سگ ها، از رنگ و فرم سنگ ها گرفته تا معمای باران ها و ابر ها، از سیاهی کلاغ گرفته تا سرخی گل انار همه و همه دل مشغولی شیرین ساعات...

.......................................

پروانه ها هم گاهی به اشتباه عاشق می شوند...
گاه می رویم تا برسیم.کجایش را نمیدانیم.فقط میرویم تا برسیم
بی خبر از آن که همیشه رفتن راه رسیدن نیست.
گاه برای رسیدن باید نرفت.باید ایستاد و نگریست
باید دید. شاید رسیده ای و ادامه دادن فقط دورت می کند
باید ایستاد و نگریست به مسیر طی شده
گاه رسیده ای و نمی دانی
و گاه در ابتدای راهی و گمان می کنی رسیده ای
مهم رسیدن نیست.مهم آغاز است
که گاهی هیچ وقت نم...

.......................................

پشت پرچین خیالِ هوری،
غول دیوانه ی شب در کله اش گاو می دوشد!
سوت آواره ی مردی در شب...
و عروسی در خواب،
دامنش پر شده از خارکِ زرد!
سوت آواره ی مردی در شب...
خواب انجیر سیاه گشته حرام
به نفس های شغالی که مدام،
گوش بر آمدنِ گرگُ پلنگی بسته است!...

.......................................

من و پروانه
پا برهنه به قافله ی نا معلوم می روم!
با پاهای کودکی ام!

عطر برگه ها!
محسور سایه ی کوه
که می برد با خود رنگ و نور را!
پولک پای مرغ!
کفش نو!
کیف نو!
و جهانِ هراسناکِ کهنه!...

.......................................

وصیت نامه حسین پناهی
قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.
بعد از مرگم، انگشت‌های مرا به رایگان در اختیار اداره انگشت‌نگاری قرار دهید.
به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!
ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک ‌کاری کنند.
عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب کیدا ممنوع است.
بر قبر من
پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.
کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!
مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.
روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.
دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!
کسانی که زیر تابوت مرا می‌گیرند، باید هم قد باشند.
شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.
گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.
در مجلس ختم من گاز اشک‌آور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.
از اینکه نمی‌توانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش مي طلبم

.......................................

ما بدهكاريم
به كساني كه صميمانه ز ما پرسيدند
معذرت مي خواهم چندم مرداد است ؟
و نگفتيم
چونكه مرداد
گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است

.......................................

چه مهمانا بی دردسری هستند مردگان!

نه به دستی ظرفی را چرک میکنند

نه به حرفی دلی را آلوده

تنها به شمعی قانعند

و اندکی سکوت

.......................................

ده دقيقه سكوت به احترام دوستان و نياكانم
غژ و غژ گهواره هاي كهنه و جرينگ جرينگ زنگوله ها
دوست خوب من
وقتي مادري بميرد قسمتي از فرزندانش را با خود زير گل خواهد برد
ما بايد مادرانمان را دوست بداريم
وقتي اخم مي كنند و بي دليل وسايل خانه را به هم مي ريزند
ما بايد بدويم دستشان را بگيريم
تا مبادا كه خداي نكرده تب كرده باشند
مابايد پدرانمان را دوست بداريم
برايشان دمپايي مرغوب بخريم
و وقتي ديديم به نقطه اي خيره مانده اند برايشان يك استكان چاي بريزيم
پدران ‚ پدران ‚ پدرانمان را
ما بايد دوست بداريم

......................................

برگرد و در ازای یک حبه کشک سیاه شور
گنجشک ها را
از دور و بر شلتوک ها کیش کن
که قند شهر

دروغی بیش نبوده است

.......................................

نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه بود
و ساندویچ دل وجگر

.......................................

بر می گردم
با چشمانم
که تنها یادگار کودکی منند ...
آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت ؟!

.......................................

رخش،گاری کشی می کند
رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب ،ته جوب به خود پیچید
گردآفرید،از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد
وای...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!

.......................................

دنیا را بغل گرفتیم گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد
خوابمان برد بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردها یش شده ایم
.......................................

اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند
دیگر گوسفند نمی درند
به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند...

......................................

ﺁﻭﺍﺭ ﺭﻧﮓ
ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ
ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻧﻘﺎﺵ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺷﺪ
ﺍﻣﺸﺐ ﺩﻟﯽ ﮐﺸﯿﺪﻡ
ﺷﺒﯿﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺳﯿﺒﯽ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻟﺮﺯﺵ ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ
ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺁﻭﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺭﻧﮓ ﻫﺎ
ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﻣﺎﻧﺪ

......................................

این روزها به جای" شرافت" از انسان ها
 فقط" شر" و " آفت" می بینی !
.......................................

راســــــتی،
دروغ گـــــفتن را نیــــــــز، خـــــــــوب یاد گـــرفتــه ام...!
"حــــال مـــن خـــــــوب اســت" ... خــــــوبِ خــــوب

.......................................

ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻭ ﺁﺧﺮﯾﻦ
ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﺪ ﺩﺭ ﻣﺪﺍﺭ ﺧﻮﯾﺶ
ﻣﺎﻧﯿﻢ ﮐﻪ ﯾﺎ ﺟﺎﯼ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﻧﻬﯿﻢ ﻭ ﻏﺮﻭﺏ
ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ
ﻫﺮ ﭘﺴﯿﻦ
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺷﻨﺎﯼ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﺷﻮﺏ ﺩﺭ ﺍﻓﻖ ﻫﺎﯼ ﺗﺎﺭﯾﮏ
ﺩﻭﺭﺩﺳﺖ
ﻧﮕﺎﻩ
ﺳﺎﺩﻩ ﻓﺮﯾﺐ ﮐﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺯﻣﯿﻦ
ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻃﻠﻮﻋﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺸﺎﻧﺪ ؟
ﺍﯼ ﺭﺍﺯ
ﺍﯼ ﺭﻣﺰ
ﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻋﻤﺮ ﻣﺮﺍ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻭ ﺁﺧﺮﯾﻦ

.......................................

.......................................

 

 

 

ﺑﻬﺎﻧﻪ
ﺑﯽ ﺗﻮ
ﻧﻪ ﺑﻮﯼ ﺧﺎﮎ ﻧﺠﺎﺗﻢ ﺩﺍﺩ
ﻧﻪ ﺷﻤﺎﺭﺵ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎ ﺗﺴﮑﯿﻨﻢ
ﭼﺮﺍ ﺻﺪﺍﯾﻢ ﮐﺮﺩﯼ
ﭼﺮﺍ ؟
ﺳﺮﺍﺳﯿﻤﻪ ﻭ ﻣﺸﺘﺎﻕ
ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺗﻮ ﻣﺎﻧﺪﻡ ﻭ
ﻧﯿﺎﻣﺪﯼ
ﻧﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﺸﺎﻥ
ﮐﻪ ﺩﻭ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﯿﻼﺩ ﻣﺴﯿﺢ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ
ﻭ ﻋﺼﺮ
ﻋﺼﺮ ﻭﺍﻟﯿﻮﻡ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺳﺎﻧﺪﻭﯾﭻ ﺩﻝ ﻭﺟﮕﺮ

 

......................................

ﺟﻐﺪ
ﮐﯿﺴﺖ ؟
ﮐﺠﺎﺳﺖ ؟
ﺍﯼ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ
ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﻝ ﻫﺎ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ
ﭼﻘﺪﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻮﺩﯼ ﺗﻮ

 

......................................

ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ
ﻓﺮﺯﺍﻧﻪ ﮔﺎﻥ ﺭﻧﮓ ﺑﻮﻡ ﻭ ﻗﻠﻢ
ﭼﮕﻮﻧﻪ
ﺧﻮﺭﺷﯿﺪﯼ ﺭﺍ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ
ﮐﻪ ﺗﺮﺳﯿﻤﺶ
ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺧﺎﮎ ﺭﺍ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ؟

.......................................

ﻛﺎﺝ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺑﻜﺮ ﺍﻧﺪ
ﻧﯿﻤﮑﺖ ﮐﻬﻨﻪ ﺑﺎﻍ
ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺩﻭﺭﺵ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭﺵ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ
ﺍﺯ ﺫﻫﻦ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺴﺮﻭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ
ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺁﻭﺍﺯﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ
ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﯼ

.......................................

ﭼﺮﺍﻍ
ﺑﯿﺮﺍﻫﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﺁﻥ ﺷﺐ
ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ
ﺯﯾﻦ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﻡ ﺭﺍ
ﺑﯿﺮﺍﻫﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺭﻓﺖ

.......................................

شب د رچشمان من است
به سیاهی چشمانم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز د رچشمان من است
به چشم های من نگاه کن
چشم اگر فروبندم
جهانی در ظلمات فرو خواهند رفت...

.......................................

مگسي را كشتم
نه به اين جرم كه حيوان پليديست، بد، است
و نه چون نسبت سودش به ضرر يك به صد است
طفل معصوم به دور سر من مي چرخيد
به خيالش قندم
يا كه چون اغذيه ي مشهورش، تا به آن حد، گَندَم
اي دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبي بود
من به اين جرم كه از ياد تو بيرونم كرد
مگسي را كشتم

.......................................

به خوابی هزار ساله نیازمندم

تا فرسودگی گردن و ساق ها را از یاد ببرم

و عادت حمل درای کهنه ی دل را

از خاطر چشمها و پاها پاک کنم

دیگر هیچ خدایی

از پهنه مرا به گردنه نخواهد رساند

و آسمان غبارآلود این دشت را

طراوت هیچ برفی تازه نخواهد کرد

.......................................

... و فکر کن!

واقعاْ فکر کن که چه هولناک میشد

اگر از میان آواها

بانگ خروس را بر میداشتند...

و همین طور ریگ ها و ماه و منظومه ها...

ما نیز باید دوست بداریم...

آری!باید!

زیرا دوست داشتن ...

خال بال روح ماست...

.......................................

من حسینم... پناهیم...

"حُرمت نگه دار.. دلم.. گُلم..کاین اشک خون بهای عمر رفته ی من است..

میراث من! نه به قید قرعه.. نه به حکم عُرف!

یکجا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت ... به نام تو!..."

.......................................


شناسنامه

من حسینم

پناهی ام

من حسینم , پناهی ام

خودمو می بینم

...خودمو می شنفم

تا هستم جهان ارثیه بابامه.

سلاماش و همه عشقاش و همه درداش , تنهائیاش

وقتی هم نبودم مال شما.

اگه دوست داری با من ببین , یا بذار باهات ببینم

با من بگو یا بذار باهات بگم

سلامامونو , عشقامونو , دردامونو , تنهائیامونو

ها؟!

.......................................

.......................................


کهکشان ها، کو زمینم؟!

زمین، کو وطنم؟!

وطن، کو خانه ام؟!

خانه، کو مادرم؟!

مادر، کو کبوترانم؟!

...معنای این همه سکوت چیست؟

من گم شده ام در تو... یا تو گم شده ای در من... ای زمان؟!

... کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم ...

کـــاش !

.......................................

دیواره ها برای کوبیدن سر ناز کند

گریزی نیست

اندوه به دل ما گیر سه پیچ داده است

باید سر به بیابانها گذاشت!

.......................................

در

سلام ،

خداحافظ !

چیزی تازه اگر یافتید

بر این دو اضافه کنید

تا بلکه

بازشود این در گم شده بر دیوار...

.......................................

سالهاست که مرده ام

بی تو

نه بوی خاک نجاتم داد،

نه شمارش ستاره ها تسکینم...

چرا صدایم کردی ؟

چرا ؟
.......................................


بــی شــــکـــــ . . .

جهــــان را بـــه عشــــق کســی آفـــریـــده اند

چـــون مـــن کـــه آفـــریـــده ام از عشـــــق

جهـــانی بـــرای تـــــو. . .

.......................................


لنگه های چوبی درب حیاطمان گرچه کهنه اند و جیرجیر می کنند

ولی خوش به حالشان که لنگه ی همند...

.......................................

و اما تو! ای مادر!

ای مادر!

هوا

همان چیزی ست که به دور سرت می چرخد

و هنگامی تو می خندی

صاف تر می شود...

.......................................

من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم !

دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم !

قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم !

عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم !

کودکان را دوست دارم
ولی از آئینه می ترسم !

سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم !

من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم!

من می ترسم...

.......................................

پس اين ها همه اسمش زندگي است
دلتنگي ها دل خموشي ها ثانيه ها دقيقه ها
حتي اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمي كه برايت نوشته ام برسد
ما زنده ايم چون بيداريم
ما زنده ايم چون مي خوابيم
و رستگار و سعادتمنديم
زيرا هنوز بر گستره ويرانه هاي وجودمان پانشيني
براي گنجشك عشق باقي گذاشته ايم
خوشبختيم زيرا هنوز صبح هامان آذين ملكوتي بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغين بي منت سر سبزي اند
و شقايق ها پيام آوران آيه هاي سرخ عطر و آتش
برگچه هاي پياز ترانه هاي طراوتند
و فكر من
واقعا فكر كن كه چه هولناك مي شد اگر از ميان آواها
بانگ خروس رابر مي داشتند
و همين طور ريگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نيز بايد دوست بداريم ... آري بايد
زيرا دوست داشتن خال با روح ماست

.......................................

نیستیم

به دنیا میائیم

عکس یک نفره میگیریم

بزرگ می شویم

عکس دو نفره میگیریم

پیر میشویم

عکس یک نفره میگیریم ...

و بعد دوباره باز نیستیم     "

.......................................

من هیچ ندارم آقا
هیچ
جز چند دانه سیگار
همین صفحه و این قلم
و مشتی افکار ابلهانه
تکیه بده
به شانه هایم اعتماد کن
گریه کن
من نیز چنین خواهم کرد
.......................................

به آتش نگاهش اعتماد نکن !
لمس نکن !
به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند !
به سرزمینی بی رنگ ،
بی بو ، ساکت !
آری !
بگریز و پشت ِابدیت ِمرگ پنهان شو ،
اگر خواستار جاودانگی ِعشقی !

.......................................

صـدای پای تو که می روی

صـدای پای مــرگ که می آید . . . .

دیـگر چـیـزی را نمی شنوم !

...

.......................................
صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!

.......................................

ﺷﺒﯽ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ
ﻭ ﺭﺳﺎﻟﺖ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ
ﺗﺎ ﺩﻭ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺩﺍﻍ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﻭﯾﺴﺖ ﺟﻨﮓ ﺧﻮﻧﯿﻦ
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﻢ
ﺗﺎ ﺩﺭ ﺷﺒﯽ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ
ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﺧﺪﺍﯼ ﺧﻮﯾﺶ
ﭼﺸﻢ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﻢ ﻧﻮﺵ ﮐﻨﯿﻢ

.......................................

این روزها به جای" شرافت" از انسان ها

فقط" شر" و " آفت" می بینی !

.......................................

می‌دونی"بهشت" کجاست ؟

یه فضـای ِ چند وجب در چند وجب !

بین ِ بازوهای ِ کسی که دوسـتش داری...

.......................................

وقتی کسی اندازت نیست

دست بـه اندازه ی خودت نزن...

......................................

این روزها "بــی" در دنیای من غوغا میکند!

بــی‌کس ، بــی‌مار ، بــی‌زار ، بــی‌چاره بــی‌تاب ، بــی‌دار ، بــی‌یار ،

بــی‌دل ، بـی‌ریخت،بــی‌صدا ، بــی‌جان ، بــی‌نوا

بــی‌حس ، بــی‌عقل ، بــی‌خبر ، بـی‌نشان ، بــی‌بال ، بــی‌وفا ، بــی‌کلام

،بــی‌جواب ، بــی‌شمار ، بــی‌نفس ، بــی‌هوا ، بــی‌خود،بــی‌داد ، بــی‌روح

، بــی‌هدف ، بــی‌راه ، بــی‌همزبان

بــی‌تو بــی‌تو بــی‌تو......

.......................................

ماندن به پای کسی که دوستش داری

قشنگ ترین اسارت زندگی است !

.......................................

سیاه سیاهم

با زرد هماهنگم کن استاد!

گاه حجم یک کلاغ

کنتراست یک تابلو را حفظ میکند

 .......................................

می کوشم غــــم هایم را غـــرق کنم اما

بی شرف ها یاد گرفته اند شــنا کنند ...

.......................................

مگه اشك چقدر وزن داره...؟

که با جاري شدنش ، اينقدر سبک مي شيم...

.......................................

ما چيستيم ؟!

جز ملکلولهاي فعال ذهن زمين ،

که خاطرات کهکشان هارا

مغشوش ميکند !

 ......................................

گز میکند خیابانهای چشم بسته از بر را

میان مردمی که حدودا میخرند و

حدودا میفروشند

در بازار بورس چشمها و پیشانی ها

و بخار پیشانیم حیرت هیچ کس را بر نمی انگیزد...

.......................................

می دانی … !؟ به رویت نیاوردم … !

از همان زمانی که جای ” تو ” به ” من ” گفتی : ” شما ”

فهمیدم

پای ” او ” در میان است …

.......................................
نازی : بیا زیر چتر من که بارون خیست نکنه
می گم که خلی قشنگه که بشر تونسته آتیشو کشف بکنه
و قشنگتر اینه که
یادگرفته گوجه را
تو تابه ها سرخ کنه و بعد بخوره
راسی راسی ؟ یه روزی
اگه گوجه هیچ کجا پیدانشه
اون وقت بشر چکار کنه ؟
من : هیچی نازی
دانشمندا تز می دن تا تابه ها را بخوریم
وقتی آهنا همه تموم بشه
اون وقت بشر
لباسارو می کنه و با هلهله
از روی آتیش می پره
نازی : دوربین لوبیتل مهریه مو
اگه با هم بخوریم
هلهله های من وتو
چطوری ثبت می شه
من : عشق من
آب ها لنز مورب دارند
آدمو واروونه ثبتش می کنند
عکسمون تو آب برکه تا قیامت می مونه
نازی : رنگی یا سیاه سفید ؟
من : من سیاه و تو سفید
نازی : آتیش چی ؟ تو آبا خاموش نمی شن آتیشا
من : نمی دونم والله
چتر رو بدش به من
نازی : اون کسی که چتر رو ساخت عاشق بود
من : نه عزیز دل من ‚ آدم بود

.......................................
نازی : پنجره راببند و بیا تابا هم بمیریم عزیزم
من : نازی بیا
نازی :‌ می خوای بگی تو عمق شب یه سگ سیاه هست
که فکر می کنه و راز رنگ گل ها رو می دونه ؟
من: نه می خوام برات قسم بخورم که او پرندگان سفید سروده ی یه آدمند
نگاه کن
نازی : یه سایه نشسته تو ساحل
من : منتظر ابلاغه تا آدما را به یه سرود دستجمعی دعوت کنه
نازی : غول انتزاع است. آره ؟
من : نه دیگه ! پیامبر سنگی آوازه ! نیگاش کن
نازی : زنش می گفت ذله شدیم از دست درختا
راه می رن و شاخ و برگشونو می خوان
من : خب حق دارند البته اون هم به اونا حق داره
نازی : خوب بخره مگه تابوت قیمتش چنده ؟
من : بوشو چیکار کنه پیرمرد ؟
باید که بوی تازه چوب بده یا نه ؟
نازی : دیوونه ست؟.
من : شده ‚ می گن تو جشن تولدش دیوونه شده
نازی : نازی !! چه حوصله ای دارند مردم
من : کپرش سوخت و مهماناش پاپتی پا به فرار گذاشتند
نازی : خوشا به حالش که ستاره ها را داره
من : رفته دادگاه و شکایت کرده که همه ستاره را دزدیدند
نازی : اینو تو یکی از مجلات خوندی
عاشقه؟
من : عاشق یه پیرزنه که عقیده داره دو دوتا پنش تا می شه
نازی : واه
من سه تاشو شنیدم ! فامیلشه ؟
من : نه
یه سنگه که لم داده و ظاهرا گریه می کنه
نازی : ایشاالله پا به پای هم پیر بشین خوردو خورک چیکار می کنن
من : سرما می خورن
مادرش کتابا را می ریزه تو یه پاتیل بزرگ و شام راه می اندازه
نازی : مادرش سایه یه درخته ؟
من : نه یه آدمه که همیشه می گه : تو هم برو ... تو هم برو
من : شنیدی ؟
نازی : آره صدای باده !‌داره ما را ادادمه می ده پنجره رو ببند
و از سگ هایی برام بگو که سیاهند
و در عمق شب ها فکر میکنند و راز رنگ گل ها را می دانند
من : آه نرگس طلاییم بغلم کن که آسمون دیوونه است
آه نرگس طلاییم بغلم کن که زمین هم ...
و این چنین شد که
پنجره را بستیم و در آن شب تابستانی من و نازی با هم مردیم
و باد حتی آه نرگس طلایی ما را
با خود به هیچ کجا نبرد

.......................................

پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
چه کسی او؟
زنی است در دوردست های دور
زنی شبیه مادرم
زنی با لباس سیاه
که بر رویشان
شکوفه های سفید کوچک نشسته است
رفتم و وارت دیدم چل ورات
چل وار کهنت وبردس بهارت
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
و این بار زنی بهیاد سالهای دور
سالهی گمم
سالهایی که در کدورت گذشت
پیر و فراموش گشته اند
می نالد کودکی اش را
دیروز را
دیروز در غبار را
او کوچک بود و شاد
با پیراهنی به رنگ گلهای وحشی
سبز و سرخ
و همراه او مادرش
زنی با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید کوچک نشسته
بود
زیر همین بلوط پیر
باد زورش به پر عقاب نمی رسید
یاد می آورد افسانه های مادرش را
مادر
این همه درخت از کجا آمده اند ؟
هر درخت این کوهسار
حکایتی است دخترم
پس راست می گفت مادرم
زنان تاوه در جنگل می میرند
در لحظه های کوه
و سالهای بعد
دختران تاوه با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید نشسته
است آنها را در آوازهاشان می خوانند
هر دختری مادرش را
رفتم و وارت دیدم چل وارت
چل وار کهنت وبردس نهارت
خرابی اجاق ها را دیدم در خرابی خانه ها
و دیدم سنگ های دست چین تو را
در خرابی کهنه تری
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
و این بار دختری به یاد مادرش

.......................................

پس این ها همه اسمش زندگی است
دلتنگی ها دل خموشی ها ثانیه ها دقیقه ها
حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد
ما زنده ایم چون بیداریم
ما زنده ایم چون می خوابیم
و رستگار و سعادتمندیم
زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی
برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم
خوشبختیم زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند
و شقایق ها پیام آوران ایه های سرخ عطر و آتش
برگچه های پیاز ترانه های طراوتند
و فکر من
واقعا فکر کن که چه هولنک می شد اگر از میان آواها
بانگ خروس رابر می داشتند
و همین طور ریگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نیز باید دوست بداریم ... آری باید
زیرا دوست داشتن خال با روح ماست

......................................

به ساعت نگاه میکنم

حدود سه نصف شب است

چشم میبندم که مبادا چشمانت را

از یاد برده باشم

و طبق عادت کنار پنجره میروم

سوسوی چند چراغ مهربان

و سایه کشدار شبگردان خمیده

و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

و صدای هیجان انگیز چند سگ

و بانگ آسمانی چند خروس

از شوق به هوا میپرم چون کودکیم

و خوشحال که هنوز

معمای سبز رودخانه از دور

برایم حل نشده است

آری از شوق به هوا میپرم

و خوب میدانم

سال هاست که مرده ام

.......................................

برهنه برهنه !

جز کاسه ای سفال به جای کلاه ،

آذین زنی نازا

و پوتین کهنه ای بر پینه های پا

بی بندُ عاصی به دایره ها

از انسان کسی نمانده بود ...

جز کاسه ای سفال

که هزار بار ،

از کنار دیگِ پُر

خالی گذشته بود

و پوتینی کهنه که از هزار راه بی برگشت،

بی خود خواهِ خود

او از شعاع آشنائی ،

به شعاع آشناتری می رساند !

بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ،

چون من که آفریده ام از عشق

جهانی برای تو !

این بود سوتِ ناسوته اش ،

آن دَم که پُشت بر جهان خو ساخته ،

چشم در هیچُ پوچ

بابونه خشک می خورد

و خلال می نمود !

روباهِ باد

از خرابه های هم جوار

وهق می زدُ می گذشت

با جاروی بلند دُمش

که هزار تار ِ یال ،

از هزار اسب شهید تشنه هزار جنگ بود !

.......................................

بعد از آن شب بود ،

که انسان را همه دیدند

با بادکنکِ سَرَش

که بزرگُ بزرگتر می شد به فوتِ علم

وتماشاچیان تاجر ،

تخمین می زدند که در این استوانه بزرگ

می شود هزار اسبُ الاغ را

به هزار آخور پُر از کاهُ علوفه بست

و همه دیدند که آن شب او

انگشتر اعتقاد به سپیدارها را

از انگشتِ خود بیرون کشید !

با کلاهی از یال شیر ،

بارانی یی از پوستِ وال ،

شلواری از چرم کرگدن ،

کفشی از پوست گاومیش ،

موهایی از یال بلندِ اسب ،

دندانهایی ار عاج فیل

و استخوانهائی همه از طلای ناب

و قلبش....

تنها قلبش قلبِ خوذ او بود !

کندوی نو ساخته ای

که زنبورانش در دفتر ِ شعر ِ شاعری ،

همه سوخته بودند

به آتش گلهای سرخُ زرد !

.......................................

.......................................

دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جوونور کامل کیه ؟
واسطه نیار ، به عزتت خمارم
حوصله هیچ کسی رو ندارم
کفر نمیگم ، سوال دارم
یک تریلی محال دارم
تازه داره حالیم می شه چیکارم
میچرخم و میچرخونم ٬ سیارم
تازه دیدم حرف حسابت منم
طلای نابت منم
تازه دیدم که دل دارم ، بستمش
راه دیدم نرفته بود ، رفتمش
جوونه نشکفته رو ٬ رستمش
ویروس که بود حالیش نبود هستمش
جواب زنده بودنم مرگ نبود ! جون شما بود ؟
مردن من مردن یک برگ نبود ! تو رو به خدا بود ؟
اون همه افسانه و افسون ولش ؟!!
این دل پر خون ولش ؟!!
دلهره گم کردن گدار مارون ولش ؟!
تماشای پرنده ها بالای کارون ولش ؟!
خیابونا ، سوت زدنا ، شپ شپ بارون ولش ؟!
دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جوونور کامل کیه ؟
گفتی بیا زندگی خیلی زیباست ! دویدم
چشم فرستادی برام تا ببینم ! که دیدم
پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه ؟
کنار این جوی روون نعناش چیه؟
این همه راز
این همه رمز
این همه سر و اسرار معماست ؟
آوردی حیرونم کنی که چی بشه ؟ نه والله !
مات و پریشونم کنی که چی بشه ؟ نه بالله !
پریشونت نبودم ؟
من
حیرونت نبودم ؟!
تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه !
اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه !
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه !
انجیر میخواد دنیا بیاد ، آهن و فسفرش کمه !
چشمای من آهن انجیر شدن !
حلقه ای از حلقه زنجیر شدن !
عمو زنجیر باف زنجیرتو بنازم
چشم من و انجیر تو بنازم !
دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جوونور کامل کیه

.......................................

پس اين ها همه اسمش زندگي است
دلتنگي ها دل خموشي ها ثانيه ها دقيقه ها
حتي اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمي كه برايت نوشته ام برسد
ما زنده ايم چون بيداريم
ما زنده ايم چون مي خوابيم
و رستگار و سعادتمنديم
زيرا هنوز بر گستره ويرانه هاي وجودمان پانشيني
براي گنجشك عشق باقي گذاشته ايم
خوشبختيم زيرا هنوز صبح هامان آذين ملكوتي بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغين بي منت سر سبزي اند
و شقايق ها پيام آوران آيه هاي سرخ عطر و آتش
برگچه هاي پياز ترانه هاي طراوتند
و فكر من
واقعا فكر كن كه چه هولناك مي شد اگر از ميان آواها
بانگ خروس رابر مي داشتند
و همين طور ريگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نيز بايد دوست بداريم ... آري بايد
زيرا دوست داشتن خال با روح ماست

کله سحر
یا مفت بگی و یا مفت بشنفی و
آخر سر اینقدر سر بسرت بذارن که
سر بذاری به خیابونا
هی هی
دل بده تا پته دلمو واست رو کنم
میدونی؟
همیشه این دلم به اون دلم میگه
دکی
تو این دنیای هیشکی به هیشکی
این یکی دستت باید اون یکی دستتوبگیره
ورنه خلاصی
خلاص!
اگه این نبود ...حالیت میکردم که
کوهها رو چه طوری جابجا میکنن
استکانها رو چه جوری می سازن
سرد و گرم و تلخ و شیرینش نوش جان
من یاد گرفتم
چه جوری شبا
از رویاهام یک خدا بسازم و...
دعاش کنم که
عظمتتو جلال
امشب هم گذشت و کسی ما رو نکشت
بعدش هم چشما مو میبندم و دلو میسپرم
به صدای فلوت یدی کوره
که هفتاد سال تمومه عاشق یه دخترچارده ساله بوره
منم عشق سیاهمو سوت میزنم تا خوابم ببره
تو ته تهای خواب یه صدای آشنایی چه خوش میخونه
بشنو.....
هی لیلی سیاه
اینقدر برام عشوه نیا
تو کوچه...
تو گذر...
تو سر تا سر این شهر
هرجا بری همراتم
سگ وسوتک میدونه
کشته عشوه هاتم

......................................

ﺷﺐ ﻭ ﻧﺎﺯﯼ ‚ ﻣﻦ ﻭ ﺗﺐ
ﻣﻦ : ﻫﻤﻪ چی ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺁﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﻩ
ﻣﮕﻪ ﯾﺎﺩﺵ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﺎﺩﺷﻪ
ﯾﺎﺩﻣﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳﻮﺍﻝ
ﮐﺒﻮﺗﺮ ﺑﺎ ﭘﺎﯼ ﻣﻦ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ
ﺟﯿﺮﺟﯿﺮﮎ ﺑﺎ ﮔﻠﻮﯼ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﺪ
ﺷﺎﭘﺮﮎ ﺑﺎ ﭘﺮ ﻣﻦ ﭘﺮ ﻣﯽ
ﺯﺩ
ﺳﻨﮓ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻦ ﺑﺮﻓﻮ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
ﺳﺒﺰ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭﺷﺐ ﺭﻭﯾﺶ ﮔﻠﺒﺮﮒ ﭘﯿﺎﺯ
ﻫﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺻﺒﺢ ﮔﺮﺩ ﭼﺘﺮ ﮔﻞ ﯾﺎﺱ
ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﺳﺮﻡ ﺩﺭ ﺗﮑﺎﭘﻮﯼ ﺳﺮ ﮔﯿﺞ ﻋﻘﺎﺏ
ﻧﻮﺭ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ
ﺳﺎﯾﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺷﺐ
ﺑﯿﮑﺮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭﯾﺎ
ﮐﻮﭼﯿﮑﻪ ﻗﺎﯾﻖ ﻣﻦ
ﻫﺎﯼ ... ﺁﻫﺎﯼ
ﺗﻮ ﮐﺠﺎﯾﯽ
ﻧﺎﺯﯼ
ﻋﺸﻖ ﺑﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﻦ
ﺳﺮﺩﻣﻪ
ﻣﺜﻞ یک ﻗﺎﯾﻖ ﯾﺦ ﮐﺮﺩﻩ ﺭﻭﯼ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﯾﺦ ‚ ﯾﺦ
ﮐﺮﺩﻡ
ﻋﯿﻦ ﺁﻏﺎﺯ ﺯﻣﯿﻦ
ﻧﺎﺯﯼ : ﺯﻣﯿﻦ ؟
یک ﮐﺴﯽ ﺍﺳﻤﻤﻮ ﮔﻔﺖ
ﺗﻮ ﻣﻨﻮ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﯼ ﯾﺎ ﺟﯿﺮﺟﯿﺮﮎ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﺪ
ﻣﻦ : ﺟﯿﺮﺟﯿﺮﮎ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﺪ
ﻧﺎﺯﯼ : ﺗﺸﻨﺘﻪ ؟ ﺁﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ؟
ﻣﻦ : ﮐﺎﺷﮑﯽ ﺗﺸﻨﻪ ﻡ ﺑﻮﺩ
ﻧﺎﺯﯼ :
ﮔﺸﻨﺘﻪ ؟ ﻧﻮﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ؟
ﻣﻦ : ﮐﺎﺷﮑﯽ ﮔﺸﻨﻪ ﻡ ﺑﻮﺩ
ﻧﺎﺯﯼ : ﭘﻪ ﭼﺘﻪ ﺩﻧﺪﻭﻧﺖ ﺩﺭﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ؟
ﻣﻦ : ﺳﺮﺩﻣﻪ
ﻧﺎﺯﯼ : ﺧﺐ ﺑﺮﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺤﺎﻑ
ﻣﻦ : ﺻﺪ ﻟﺤﺎﻑ ﻫﻢ ﮐﻤﻪ
ﻧﺎﺯﯼ : ﺁﺗﯿﺸﻮ ﺍﻟﻮ ﮐﻨﻢ ؟
ﻣﻦ : ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯽ ﭼﯿﻪ ﻧﺎﺯﯼ ؟
ﺗﻮ ﺳﯿﻨﻪ ﻡ ﻗﻠﺒﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﯾﺦ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ
ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺘﺶ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ
ﮐﻮﺭﻩ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﺳﺮﺩﻣﻪ
ﻣﺜﻞ ﺁﻏﺎﺯ ﺣﯿﺎﺕ ﮔﻞ ﯾﺦ
ﻧﺎﺯﯼ : ﭼﮑﻨﻢ ؟ ﻫﺎ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ؟
ﻣﻦ : ﻣﺎ ﭼﺮﺍﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ
ﻣﺎ ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﻢ
ﻣﺎ ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﻢ
ﻧﺎﺯﯼ : ﻣﮕﺲ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻪ
ﮔﺎﻭ ﻫﻢ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ
ﻣﻦ : ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻪ ﮐﻪ چی ﺑﺸﻪ ؟
ﻧﺎﺯﯼ : ﮐﻪ ﻣﮕﺲ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻗﻨﺪ ﻧﺸﯿﻨﻪ ﺭﻭ ﻣﻨﻘﺎﺭ
ﺷﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﺮ
ﮔﺎﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﮐﺮﻩ ﺧﺮ ﺭﺍ
ﻟﯿﺲ ﻧﺰﻧﻪ
ﺑﺰ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺑﺰﻏﺎﻟﺸﻮ ﺑﺸﻨﺎﺳﻪ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﺧﻮﺑﻪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﻢ
ﻭﺭﻧﻪ ﺧﻮﺏ ﮐﻔﺸﺎﻣﻮﻥ ﻟﻨﮕﻪ ﺑﻪ ﻟﻨﮕﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ
ﺍﮔﻪ ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﮐﻪ
ﺳﻔﯿﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ ؟
ﮐﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟
ﺳﺮﻣﻮﻥ ﺗﺎﻕ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﺩﺭ ؟
ﭘﺎﻣﻮﻥ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ
ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﯿﻢ ﺑﻮﺗﻪ ﺍﯼ
ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﻣﻮﻥ ﻟﻪ ﻣﯽ ﺷﻪ
ﮐﻠﻢ ﯾﺎ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ ؟
ﻫﻨﺪﺳﻪ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪﻭﯼ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﭼﺸﻢ ﺁﺩﻣﻪ
ﻣﻦ : ﺩﺭﮎ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ‚ ﺩﺭﮐﯽ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ
ﺳﺒﺰﯼ ﺳﺮﻭ ﻓﻘﻂ یک ﺳﯿﻦ ﺍﺯ ﺍﻟفﺒﺎﯼ ﻧﻬﺎﺩ
ﺑﺸﺮﯼ
ﺧﺮﻣﺖ ﺭﻧﮓ ﮔﻞ ﺍﺯ ﺭﮒ ﮔﻠﯽ ﮔﻢ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﻋﻄﺮ ﮔﻞ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻋﻄﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ
ﺩﺍﻧﯿﻢ ﮐﯿﺴﺖ
ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﯾﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ؟
ﭼﺸﻢ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ
ﺭﻭﺩخوﻧﻪ ﺟﺎﺭﯼ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ
ﺑﺎﺯﯼ ﺯﻟﻒ ﺩﻝ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻧﺴﯿﻢ ﺍﻓﺴﻮﻧﻪ
ﻧﻤﯽ ﮔﻨﺠﻪ ﮐﻬﮑﺸﻮﻥ ﺩﺭ ﭼﻤﺪﻭﻥ ﺣﯿﺮﺕ
ﺁﺩﻣﯽ ﺣﺴﺮﺕ ﺳﺮﮔﺮﺩﻭﻧﻪ
ﻧﺎﻇﺮ ﻫﻠﻬﻠﻪ ﺑﺎﺩ ﻭ ﻋﻠﻒ
ﻫﯿﺠﺎﻧﯽ ﺳﺖ ﺑﺸﺮ
ﺩﺭ ﺗﻼﺵ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﺎﻟﻪ ﻣﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﺁﺏ
ﺑﺎﻝ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺑﺎ ﺑﺎﺩ
ﺑﺮﮒ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﭘﯿﭽﺶ ﻧﻮﺭ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ
ﺁﺩﻣﯽ
ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺳﺎﻟﻦ ﻣﺮﮒ ﺧﻮﺩﺷﻪ
ﭼﺸﻤﻬﺎﺷﻮ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﻪ ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﻪ ﮐﻪ ﺩﺭﯾﺎ
ﺁﺑﯽ ﺍﺳﺖ
ﺩﻟﺸﻮ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﻪ ﺗﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺳﺎﺩﻩ ﺁﻫﻮ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ
ﺑﮑﻨﻪ
ﺳﺮﺩﻣﻪ
ﻣﺜﻞ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺯﻣﯿﻦ
ﻧﺎﺯﯼ
ﻧﺎﺯﯼ : ﻧﺎﺯﯼ ﻣﺮﺩ
ﻣﻦ : ﺗﺎ ﮐﺠﺎ ﻣﻦ ﺍﻭﻣﺪﻡ /
ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ؟
ﭼﻪ ﺩﺭﺍﺯﻩ ﺳﺎﯾﻪ ﺍﻡ
ﭼﻪ ﮐﺒﻮﺩ ﭘﺎﻫﺎﻡ
ﻣﻦ
ﮐﺠﺎ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ ؟
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻮﺩ ﮐﺠﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻓﺖ ؟
ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ
ﻗﻮﻝ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﺎﻣﻮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﺬﺍﺭﻡ
ﺳﺎﯾﻪ ﻣﻮ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻧﮑﻨﻢ
ﺗﻠﺦ ﺗﻠﺨﻢ
ﻣﺜﻞ ﮏﯾ ﺧﺎﺭﮎ ﺳﺒﺰ
ﺳﺮﺩﻣﻪ ﻭ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﻫﯿﭻ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﺮﻣﺎ
ﻧﻤﯽ ﺷﻢ
ﭼﻪ ﻏﺮﯾﺒﻢ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺷﻪ ﺳﺮﺥ
ﻣﻦ
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ
ﻧﺎﺯﯼ : ﻧﻤﯽ ﺷﻪ
ﮐﻔﺶ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﺮﺍﻣﻮﻥ ﮐﻮﭼﯿﮑﻪ
ﻣﻦ : ﭘﺎﺑﺮﻫﻨﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ؟
ﻧﺎﺯﯼ : ﭘﻞ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺗﻮﺍﻥ ﻭﺯﻥ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻩ
ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﻣﻤﮑﻦ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﻦ : ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺬﺷﺘﻦ ﺍﺯ ﻧﺎﻣﻤﮑﻦ ﮐﯿﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ
ﻧﺎﺯﯼ : ﺭﻭﯾﺎ ﺭﺍ
ﻣﻦ : ﺭﻭﯾﺎ ﺭﺍ ﮐﺠﺎ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﮑﻨﻢ ؟
ﻧﺎﺯﯼ ﮎ ﺩﺭ
ﻋﺎﻟﻢ ﺧﻮﺍﺏ
ﻣﻦ : ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﻤﯽ ﺁﺩ
ﻧﺎﺯﯼ : ﺑﺸﻤﺎﺭ ﺗﺎ ﺳﯽ ﺑﺸﻤﺎﺭ ... یکﻭ ﺩﻭ
ﻣﻦ : یک ﻭ ﺩﻭ
ﻧﺎﺯﯼ : ﺳﻪ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ

.......................................

از شوق به هوا

به ساعت نگاه میکنم

حدود سه نصف شب است

چشم میبندم که مبادا چشمانت را

از یاد برده باشم

و طبق عادت کنار پنجره میروم

سوسوی چند چراغ مهربان

و سایه کشدار شبگردان خمیده

و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

و صدای هیجان انگیز چند سگ

و بانگ آسمانی چند خروس

از شوق به هوا میپرم چون کودکیم

و خوشحال که هنوز

معمای سبز رودخانه از دور

برایم حل نشده است

آری از شوق به هوا میپرم

و خوب میدانم

سال هاست که مرده ام ...

.......................................

چقدر شبیه مادرم شده ام

چرا نمی شناسی ام ؟!

چرا نمی شناسمت ؟

می دانم که مرا نمی شنوی

و من اینرا از سیبی که از دستت افتاد ؛ فهمیدم

دیگر به غربت چشمهایت خو کرده ام و

به دردهای باد کرده ی روحم که از قاب تنم بیرون زده اند

با توام بی حضور تو

بی منی با حضور من

می بینی تا کجا به انتظار وفادار ماندم تا دل نازک پروانه نشکند

همه ی سهم من از خود دلی بود که به تو دادم

و هر شب بغض گلویت را در تابوت سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم

و تو هرگز ندانستی که زخم هایت ، زخم های مکررم بودند

نخ های آبی ام تمام شده اند و گل های بُقچه چهل تیکه دلم ناتمام مانده اند .

باید پیش از بند آمدن باران بمیرم !

....................................... 

بیاد حسین پناهی که هیچ کس را مسئول دلتنگی های خود ندانست

باورش مشکل است ،

مي دانم !

ولي باور کن که در قرن ِ بيستم هنوز ، نسل مورچه ها زنده مانده بودند !

به همين خاطر به خودم گفتم ،

جاي زيست شناسان خالي ،

با آن عينک هاي بزرگ ِ مسخره شان که به چشم تمساح ها مي ماند !

آنان تلاش مي کنند تا در صداي شاخک ِ جانوران ِ کوچک ، رازهاي بزرگ کشف کنند !

صداي شب به نظرم مشکوک مي آيد !

گوش کن !

مي شود هر صداي شبانه اي را گذاشت ...!

مثلن صداي جيرجيرک !

بگو بدانم ، تو شاعر جواني را نمي شناسي تا بنشيند و براي جيرجيرکي شعر بگويد ،

که در آن دل ِ کوچکش را ميان ِ دو درياي بي درخت گم کرده باشد ؟

تصور کن !

حالا نويسنده يي جوان نشسته است و بدون توجه به دل ِ کوچک جيرجيرک ها ،

با مرکب ِ سرخ ،

داستان رنگ ها و خوشه ها را بازنويسي مي کند !

درست در فاصله ي چرخاندن چشم هاي جستجوگرش ،

مورچه ي کوچکي ، در حالي که دست هايش را به هم مي سايد ،

به دوات خيره گشته است !

اگر مورچه در دوات بي اُفتد ؟

نويسنده جوان که سرما خورده است

و داستان رنگها و خوشه ها را بازنويسي مي کند ،

او را بيرون کشيده

و از سر بي حوصله گي يا کنجکاوي و يا شيطنت ،

بر صفحه ي سفيد دفتر رهايش مي کند !

تصور کن !

مورچه ، در آن حالت بر صفحه ي سرد و سفيد ،

ــ مايوس و متعجب ــ خط سرخي از

شرمندگي .... سرعت .... يا نجات مي کشد !

بيا اسم اين خط نامتعادل را بگذاريم : عشق !

خنده دار است !

اما ... !

صداي کوبيدن تخته مي شنوم !

گوش کن !

من خیلی چیزها می دانم که می توانم برای دوستانم تعریف کنم !

می توانم ، تعریف ِ جامعی از گوش ماهی ها

و تفسیر جامعی از زاد و ولد ِ خرس ها بدهم !

می توانم ثابت کنم که درختان گریه می کنند

و گنجشک ها

در ابتذال طاقت فرسای زمستان ِ زندگی کوچکشان ، خود را از شاخه می آویزند !

می توانم ثابت کنم که زندگی در سطح ، بر یک محور ثابت می چرخد !

می توانم زمستان را با صداقت لمس کنم ، بدون اینکه دکمه های کتم را ببندم !

می توانم ثابت کنم که بهار ، دام ِ رنگارنگ ِ سال است

تا با آن صید ِ سایر فصول را تور کند !

می توانم ، سه ساعت تمام درباره ی صبر ِ لاک پشت ها ، نازک دلی فیل ها ، نجابت پنگوئن ها ، اجبار گرگها ، غریزه ی جنسی ملخها و حتا کروکی های جنگی و نرم ِ زنبور های ملکه صحبت کنم ،

بدون اینکه هیچ کدام از دستهایم را روی تریبون بکوبم

و با نگاه از شنونده هایم بخواهم ، که هیجان خود را داد بزنند !

تا من در آن غفلت ، نیم کوزه آب خورده باشم !

من خیلی چیزها می دانم

که می توانم برای دوستانم تعریف کنم !

می توانم رک و پوست کنده بگویم که چرا مضرات دخانیات را ،

به وراجی های پدرانه شان ، در باب ِ سلامت ِ مزاج ترجیح می دهم !

سگ های ولگرد ، موس موس کنان پـُـشت ِ در ِ اتاقم آمده اند ،

تا به من بفهمانند که شب ِ سرد از نیمه هم گذشته است !

در حیاط بی حصار خانه ی من ،

سگ ها اینقدر آزادی دارند که توله هایشان را بلیسند !

می دانی چیست ؟

به نظر می رسد زندگی مشکل نیست ، بلکه مشکلات زندگی اند !

می بینی ؟

می بینی به چه روزی افتاده ام ؟

حق با تو بود !

می بایست می خوابیدم !

اما به سگ ها سوگند ، که خواب کلکِ شیطان است ،

تا از شصت سال عمر ، سی سالش را به نفع ِ مرگ ذخیره کند !

می شود به جای خواب به ریلها و کفش ها و چشم ها فکر کرد

و از نو نتیجه گرفت که با وفاترین جفت های عالم ،

کفش های آدمی اند !

می شود به زنبور هایی فکر کرد که دنیای به آن بزرگی را گذاشته اند

و آمده اند زیر سقفِ خانه ی ما خانه ساخته اند !

می شود به تشبیهات خندید !

به زمین و مروارید ! به خورشید و آتشفشان ! به ستاره ها و فرزانه های عشق !

به هوای خاکستری و گیسوهای عروس ِ پیر !

به رعد و برق ِ آسمان و خشم ِ خداهای آهنی !

تصور کن !

هنوز هم زمین گرد است و منجمین پیر ِ کنجکاو ، از پشت تلسکوپ های مسخره شان

ــ که به مرور به خرطوم فیل های تشنه شبیه می شوند ــ

به دنبال ِ ستاره ی ناشناخته ی تازه تری می گردند !

به من بگو ! فرزانه ی من !

خواب بهتر است یا بیداری ؟

......................................

دیوونه کیه؟! عاقل کیه؟! --- جونور کامل کیه؟!

واسْطه نیار٬ به عزتت ٬ خمارم --- حوصله ی هیچ کسی رو ندارم

کفر نمی گم٬سوال دارم! --- یه تریلی محال دارم

تازه داره حالیم میشه چی کاره م --- می چرخم و می چرخونم ٬ سیاره م

تازه دیدم حرف حسابت منم --- طلای نابت منم

تازه دیدم که دل دارم.. بستمش!

راه دیدم نرفته بود.. رفتمش!

جوانه ی نشکفته رو رَستمش!

ویروس که بود! حالیش نبود.. هستمش!

جواب زنده بودنم مرگ نبود..! جون شما بود؟!

مردن من٬ مردن یک برگ نبود..! تورو به خدا بود؟!

اون همه افسانه و افسون ولش...؟

این دل پر خون ولش..؟!

دلهره گم کردن "گدار" مارون ولش؟!

تماشای پرنده ها بالای کارون ولش؟!..

خیابونا٬ سوت زدنا٬ شپ شپ بارون ولش؟!..

دیوونه کیه؟! عاقل کیه؟! جونور کامل کیه؟!..

گفتی بیا زندگی خیلی زیباس!.. دویدم!

چشم فرستادی برام تا ببینم.. که دیدم!

پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه؟!

کنار این جوی روون نعناش چیه؟!

این همه راز..

این همه رمز..

این همه سِر و اسرار.. معماست؟!

آوردی حیرونم کنی که چی بشه؟ نه والله!

مات و پریشونم کنی که چی بشه؟ نه بالله!

پریشونت نبودم؟!!!...

من... حیرونت نبودم؟!!!!...

تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه!

"اتم" تو دنیای خودش حریف صدتا رُستمه!

گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه..

انجیر میخواد دنیا بیاد.. آهن و فسفرش کمه!

چشمای من آهن انجیر شدن..

حلقه ای از حلقه ی زنجیر شدن..

عمو زنجیر باف! زنجیرتو بنازم!

چشم من و انجیرتو بنازم!

دیوونه کیه.. عاقل کیه... جونور کامل کیه.....

.......................................

چند روز بعد سالمرگ حسین پناهی

همون کسی که شخصیتشو پشت نقش هایی که بازی می کرد پنهان نگه می داشت و سعی میکرد به کسانی که  حرفشو نمی فهمن بگه(این نقش منه که دیوونه س.. نه من!)

کسی که تو یه دنیای دیگه زندگی میکرد.. و یکی مثل من فقط ظاهرشو می دیدم.. که انگار دیوونه س.. سعی میکردم اداشو در بیارم.. چون قبولش داشتم.. چون می دونستم این دیوونه بازیا برای مخفی کردن اصل ماجراس! حالا اون اصله چی بود.. خدا میدونه و خود حسین.. آره! من فقط اداشو در میاوردم اما از بطن دنیاش.. یه دنیا فاصله داشتم... چقدر حسودیم میشه به کسایی که با حسین همراه و همنشین بودن......

کسی که دنیاش پُر سوال بود و هرچی می گذشت این سوالا عمیق تر میشد تا جایی که دیگه نتونست تاب بیاره و تصمیم گرفت که بره............... بره و همه ی اونایی رو که دوستش داشتن تو یه غم بزرگ رها کنه...

چقدر از رفتنش ناراحت شدم ..و هنوز که هنوزه از اون غم بزرگ ذره ای کم نشده....

وقتی آخرین بازیش(روزگار قریب) پخش میشد، با تمام وجود نگاهش میکردم و ... غصه میخوردم...

غصه از اینکه نیست.. غصه از اینکه وقتی بود نمی شناختنش.. با لفظ "همون دیوونه هه" خطابش می کردن.. غصه از اینکه چرا تا یکی زنده س قدرشو نمیدونن.. و در مورد حسین پناهی حتی وقتی مُرد... باز بهای خاصی بهش ندادن... وای که چقدر جاش خالیه...

گفت وقتی بمیرم می فهمین من کی بودم.. شعراشو شنیدن.. گفتن "ای بابا.. اصلا معلوم هست چی میگه!؟ اگه ما کار نکنیم ، چطوری می تونیم جوراب و شلغم بخریم.. آخه یعنی چی...!!"  گفتن ((دیوونه بوده! نمی دونسته چی داره میگه!))

وای خدای من! ما دیوونه ایم! ما کم داریم! ما نمی فهمیم چی داریم میگیم و همین جوری غیغاج می زنیم تو روزگار..(ازتون معذرت میخوام! منظور من از ما کساییه که حسین پناهی رو درک نکردن... نه شمایی که داری میخونی...)

چرا وقتی چیزی رو نمی فهمیم انکارش میکنیم؟! این ضعیفانه ترین و جاهلانه ترین کاریه که میشه کرد!

او برای زندگیش هدف داشت... اونهم(پیدا کردن هدف زندگی)بود.. و تا آخرین نفس برای رسیدن به جواب جنگید... من فکر می کنم اون جواب رو پیدا کرد که تصمیم به رفتن گرفت... وگرنه می موند و به راهش ادامه میداد ت

اصل بقای سختی

🌺🌺🌺🌺🌺

از "رنج" بودا تا "اضطراب درونیِ" هایدگر

اگر بخواهم با شما رو راست باشم باید بگویم که زندگی به شکل گُریز ناپذیری سخت است و این ربطی به جایی که هستید و جوری که زندگی می کنید ندارد.
من به آن میگویم: "اصل بقای سختی"

یعنی سختی از شکلی به شکل دیگر تبدیل می شود ولی نابود نمی شود...
برای همین هم در يک زندگیِ خیلی خوب و عادی، جایی که هیچ کسی به هیچ کسی به خاطر عقایدش شلیک نمی کند و همه چیز آرام است؛ آدمهای زیادی مشت مشت قرص ضد افسردگی می‌خورند که بتوانند خودشان را هر روز صبح از داخل رختخواب بکشند بیرون.
 آدم های پُف کرده، آدم های بد حال، آدم های روی لبه...
خیلی ‌ها معتقدند که پیشرفت تکنولوژی، اینترنت، نخودفرنگیِ غیر ارگانیک و گِلوتِن، ما‌ها را اینجوری کرده و قدیم‌ها مردم خوشبخت‌تر بودند. 
شما بشنوید و باور نکنید
حتی هزار‌ها سال پیش شاهزاده‌ای هندی به نام سیزارتا یا همان بودا گفت که "زندگی رنج است".
 رنج، یا به زبان بودا «دوکا».

هایدگر به این  می‌گوید:
 «اضطراب وجودی»
این ها را نگفتم که نا امیدتان کنم. چیزهای خوب و دلنشین هم در دنیا کم نیست. 
می توانید از آنها در راه کمک بگیرید و هر وقت داشتید در چاه غم فرو می رفتید مثل "رَسَن" به آن چنگ بیندازید و بیایید بیرون.
یکی از این طناب ها؛ موسیقی است
اگر توانستید سازی بزنید؛ اگر نتوانستید به آن گوش کنید. 
وقتهایی که شاد هستید، موسیقی گوش کنید و وقتهایی که غمگین بودید بیشتر موسیقی گوش کنید.
 آنجا که از هر حرکتی عاجز ماندید؛ برقصید.
 رقصیدن بهترین و مفید‌ترین کاری است که می‌توانید برای روحتان بکنید. 
هرجا ریتمی شنیدید که می‌شد با آن رقصید، خودتان را تکان بدهید، حتی اگر ریتم چکیدن قطره‌های آب از شیروانی باشد.
 (رقص از نظر علمی، هم ارتعاش شدن با جریان هستی است، بی‌مهار و بدون ترس از دیده شدن برقصید.)
راستی اگر صدای خوبی داشتید موقع رقصیدن یک کم هم آواز بخوانید، اما اگر نداشتید هم مهم نیست.

چیز دیگری که می‌توانید بخوانید کتاب است. 
خواندن کتاب به شما کمک می‌کند زندگی‌های دیگری را که هیچ وقت نمی‌توانستید تجربه کنید را تجربه کنید. 
فیلم هم همین کار را در یک ابعاد دیگری می‌کند اما کتاب همیشه یک سر و گردن بالا‌تر از فیلم است، چون قوهٔ تخیلتان رو به کار می‌گیرد؛ و روند ذهنی‌تر و عمیق تری است. تا می‌تونید کتاب بخوانید. وسط کتابها حتما چند صفحه هم برای مطالعه در مورد ستاره‌ها و کهکشان‌ها وقت بگذارید، چون کمکتان می‌کند که ابعاد چیز‌ها را بهتر درک کنید و یادتان نرود که در کل هستی کجا ایستاده اید.
برای همین، قدیم‌ها بیشتر فیلسوف‌ها ستاره‌شناس هم بودند. شاید نخواهید یا نتوانید منجم بشوید، ولی همیشه می‌توانید وقتهایی که غمگین هستید به آسمان نگاه کنید و ببینید که غم‌هایتان در برابر عظمت کهکشان چقدر کوچک است...
طناب‌های دیگری هم هست؛ چیزهایی مثل نقاشی کردن، عکاسی، کاشتن یک درخت؛ آشپزی با ادویه‌های جدید، سفر کردن، حرکت...
ما برای نشستن خلق نشده ایم. صندلی یکی از خطرناک‌ترین اختراعات بشریست.
به جای نشستن قدم بزنید؛ بدوید، شنا کنید، 
اگر مجبور شدید بنشینید؛ برای خودتان، همنشین‌هایی پیدا کنید و از مصاحبتشان لذت ببرید. 
پیدا کردن دوست خوب خیلی هم آسان نیست. اما اگر دوست خوبی باشید؛ دیر یا زود چند تا آدم خوب دورتان جمع خواهند شد. 
در ضمن، دایرهٔ دوستهایتان را به آدم‌ها محدود نکنید. شما می‌توانید تقریباً با همهٔ موجودات زندهٔ دنیا دوست باشید؛
گل‌ها، علف‌ها، ماهی‌ها، پرنده‌ها، و بله حتی گربه‌ها. 
حیوان‌ها گاهی حتی از آدم‌ها هم دوستهای بهتری هستند.
در زندگی چاه غم زیاد است ولی طناب هم هست؛ سَرِ رَسَن را ول نکنید.
اما مراقب باشید که به طناب های پوسیده مثل الکل، دود، پول و حتی غرور و موفقیت آویزان نشوید، چون از داخل چاه بیرونتان نمی آورد و بدتر ولتان می کند ته چاه...
بگردید و طنابهای خودتان را پیدا کنید و اگر نتوانستید پیدایش کنید؛ «ببافیدش».
آدمهای انگشت شماری طناب بافی بلدند.
دانشمند ها، کاشفها، مربی های فوتبال، کمدین ها، و هنرمندها همه طناب باف هستند و طنابهایی را بافتند که آدمهای دیگر هم می توانند سرش را بگیرند و با آن از داخل چاه بیرون بیایند. 
اگر ما امروز از سیاه سرفه نمی میریم برای این است که طنابی را گرفتیم که لویی پاستور سالها پیش بافته است.
"سمفونی شماره پنج" طنابیست که بتهوون با نُت ها به هم پیوند زده است.
"صد سال تنهایی" طنابیست که مارکز با کلمه و خیال به هم بافته است.
بیشتر طناب ها را یک روزی کسی که شاید ته چاه زندانی بوده بافته است...
حتما طناب کرونا هم روزی توسط کسی بافته میشود.
 مقاوم باشید و صبور
🌺🌺🌺🌺🌺

سفر نامه دنا

نول (  Nevel ) ؛ گزارشی از سفر به دنا

طاقباز دراز کشیده ام. خستگی  مجال خواب نمی دهد. آسمان صاف است و ساکت. در بستر وسیع سیاه، میان سوسوی ستارگان بسیار، درخشش زهره چشمگیر است. گویی بر جبین آسمان دره، برای آراستگی، آویزان شده است. منتظرم ماه از لبه ارتفاع سرک بکشد. نور نقره فامش نوک یال شمالی را روشن نموده اما هنوز تا برآمدن از لبه یال جنوبی فاصله مانده است. گویی تاخیر را طولانی تر می کند تا فرصت بیشتری برای خودنمایی ناهید (زهره) باشد. زهره، مربی مطربان و خنیاگران است اما تنها صدایی که در این دره به گوش می رسد همهمه رود است که کمی بالاتر تتمه توده برف باقی مانده را شکافته و از میان آن با شور و غوغا راه سرازیری را در پیش گرفته است. آب تگری اش چندان زیاد نیست اما شیب بستر، سبب شده ولوله ای میان کوهسار بیاندازد. دیواره های بلند دره مانعی است برای وزش باد، اما نسیم خنکی که از سطح برف و آب می آید بر صورتم می خورد که از دریچه کیسه خواب بیرون است.  خمار می شوم و در  شیب ملایم خواب فرو می روم.

***

دمادم غروب آفتاب دیروز بود که به انتهای دره نول رسیدیم.  ساعت سه عصر از سی سخت حرکت کردیم. از پایگاه محیط بانی قبل از چشمه کوه گل، بار و بندیل بر پشت نهادیم و عصا زنان وارد ابتدای دره شدیم که به رویمان آغوش گشوده بود. در جوار آبی که در دره جریان داشت، در خلاف جهت حرکت آن، چهار ساعت با پیچ هایش، پیچ خوردیم و با خم هایش تاب، تا به ته دره رسیدیم. دره، دراز بود و بار ما سنگین. اما آواز لولی صفت رود و رایحه ی شگفت انگیز گیاهان و رستنی های حاشیه آن،  اکسیری جانفزا بود که از منافذ سلول های جسم می گذشت و قوت روان و طاقت تن را می افزود. بخت بر ما خوش تر بود که خورشید در ابرها محاط و تابش تیز آن در محاق میغ کم اثر شده بود. وقتی رسیدیم، آسمان انتهای دره نول از ابر خالی شد اما تنها ترکش های آخر تابش خورشید مانده بود.
انتهای دره نول، حدود سه هزار و صد متر ارتفاع از سطح دریا دارد. چشمه رودخانه در همین انتهاست و هنوز دو توده نسبتا بزرگ برف در دره وجود دارد. بلندای کوههای طرفین دره حدود هشتصد متر است. فردا صبح، جمع شش نفره ما، ساعت هفت، برای صعود به قله نول، از یال شمالی دره بالا خواهیم رفت.

***
وقت رسیدن به انتهای دره، خیمه و خرگاه در نزدیکی توده برف برپا شد. مابقی وقت چنین صرف شد: گشت و گذار در کنار رودخانه، شروع شب، خوردن شام، مقادیری دور هم نشینی و سخن های پراکنده و سرانجام ساعت ده و رفتن به رختخواب یا دقیق تر لولیدن در کیسه خواب.
آسمان صاف بود و ستاره ها چون ماهیان در آب عمیق زلال. ماه بر ستیغ کوه شمالی نور پاشیده بود. زمان می گذشت و ماه بالا می آمد و روشنایی بر کوه سرازیر می شد و سایه را از دامنه به ته دره عقب می راند. مصمم بودم که به خواب نروم تا طلوع ماه را از میان دو قله یال جنوبی به تماشا بنشینیم. اما قله ها بلند بودند و حرکت ماه کند. به تناوب از کیسه بیرون می آمدم و لبه ورودی چادر را کنار می زدم تا بالاخره حدود ساعت یازده، از میان دو قله، مهتاب منفجر شد و نوری سرد و نازک سراسر دره را فرا گرفت. گوشه ای از چهره ماه نمایان شد و لحظاتی بعد قرص قمر در میان دو قله قرار گرفت. هیچوقت ماه را چنین زیبا و زلال و خیره کننده ندیده بودم. با هیجان، دوستان آلوده به خواب را صدا کردم. تنها یکی از دوستان بیرون آمد و این عیش را شریک شد.

***

ساعت هفت آماده حرکت شدیم. هیچکدام تجربه کوهپیمایی در این مسیر را نداشتیم. آغازمان انحراف از مسیر بود. شروع سخت و نفس‌گیری بود اما بالاخره با مقداری اتلاف وقت، راه نمایان شد. ساعت یازده به گردنه رسیدیم و صبحانه صرف شد. بعد حرکت روی خط الرآس گردنه و به تدریج با مقداری فرود و فراز در خطی با شیب ملایم قرار گرفتیم که ما را به زیر قله می رساند. سربالایی زیر قله را یک نفس طی کردیم و به سوی قله یورش بردیم. ساعت دو بعد از ظهر قله نول شمالی، استوار در زیر پای ما ایستاده بود تا از فراز آن خیره شویم به دشت های وسیع سرسبز پادانا که برکتشان به یمن بخشندگی دنای سربلند بود که شیره جانش را به آنها می چشاند.
بر فراز دنا، چشم از تماشای محیط سیر نمی شود. اما زمان ضیق است و مجال زیاده خواهی نیست. اندکی پایین آمدیم. نهار خوردیم و مسیر برگشت را پی گرفتیم. برگشت آسان است اما توان و انرژی تا حد زیادی تحلیل رفته است ولی لذتی که در روان انباشته شده نیروی محرکه قدرتمندی است. بدون عجله سوار بر خط راه آمدیم و آمدیم تا به اتراق گاه رسیدیم. شام خوردیم و بدون برپا کردن چادر در کیسه خواب فرو رفتیم. طاقباز دراز کشیدم. نسیم خنک برخاسته از برفاب، بر صورتم می خورد و خیره به درخشش زهره در آسمان دره زیبای نول، در شیب ملایم خواب لغزیدم.

***
پی نوشت یک: 

چند ملاحظه زیست محیطی

اول: در ابتدای دره، حدفاصل میان گیت ورودی تا پایگاه انتظامی محیط زیست، انبوهی از زباله پراکنده است. در دو تابلوی مربوط به سازمان محیط زیست که در همین مسیر، با فاصله، نصب شده، پنج بند از وظایف سازمانی پایگاه محیط بانی نوشته شده است، یکی از آنها جلوگیری از ریختن زباله در این محدوده است!

دوم: در مابقی مسیر دره تا انتها، انباشت زباله مشاهده نمی شود اما خالی از ظروف پلاستیکی،  پاکت سیگار و قوطی کنسرو هم نیست.

سوم: این منطقه، حفاظت شده است اما دو گله بز و میش مربوط به عشایر پادنا، در راس الخط کوه در حال چرا بودند! این همه ارتفاع گرفتن و تا پنجاه متری قله آمدن، پوشش گیاهی و حیات جانوری را نابود می کند. ارتفاع کوه چنان از پوشش گیاهی خالی بود که دلم به حال خرس قهوه ای دنا و غزالهای زیبایش سوخت. هنگام برگشت در میانه دره حوالی «چال شنگلی» سه آهوی زیبا را دیدیم. مادر بود با دو بچه. با شنیدن صدای ما، میان دامنه کوه، تیز پا دویدند. لابد کمبود علف آنها را مجبور کرده از نول جنوبی پایین بیایند و حیات خود را به مخاطره اندازند. ای لعنت به شکارچی های نامرد بی وجدان! 

پی نوشت دو: 

قله نول شمالی که در میانه دو قله پازن پیر و حوض دال واقع شده، چهار هزار و یک صدو سی متر ارتفاع دارد. با اینکه بلندترین نقطه دنا، قله «قاش مستان» است، اما برخورد هولناک هواپیمای ای تی آر شرکت آسمان در اواخر بهمن ماه سال نود و شش، که منجر به جان باختن شصت و پنج نفر از هموطنان عزیز شد، نام این قله را ماندگار کرد. در بالای قله، تمرکزم تماما به لحظه برخورد هواپیما با قله بود. ای امان از آن اصابت نحس!  در هنگام سانحه یادداشتی نوشتم و خاطره ام را از تنها پروازم با آن هواپیمای نگون بخت، به مقصد یاسوج یادآوری کردم و در انتها با این بخش از شعر فریدون مشیری آن را به انتها رساندم:
هان! ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد....