زندگی نامه نادر شاه

زندگی نامه نادر شاه افشار

پسر شمشیر


قسمت اول


شب سردی بود ، در خراسان بزرگ در ناحیه درگز ، روستای دور افتاده ای بود که نامش دستگرد بود ، در این روستا تیره ای ایرانی به نام افشار زندگی می کردند که با گله‌ داری و پوستین دوزی امورات خود را می گذراندند


سحرگاه یک شب نسبتاً سرد پاییزی در سال ۱۱۰۰ هجری ، زن روستائی بنام هاجر ، درد زایمان امانش را بریده بود ، شوهرش امام قلی برای چرای گله گاو و گوسفند ، به صحرا رفته بود ، قابله سالمند روستایی برای پرستاری از هاجر ، کمر بسته بود ، هاجر درد زیادی می کشید که او را تا آستانه مرگ پیش برده بود ، سرانجام درست هنگامی که نزدیک بود پنجه مرگ ، مرغ جان او را از قفس تنش بیرون بکشد ، نوزاد به دنیا آمد


آفتاب نیمروز (ظهر) تمامی دشت را پوشانده بود که امامقلی با شتاب به چادر آمد تا ببیند چه بر سرِ همسرش آمده ، زنان تیره افشار دور او حلقه زدند و او را بشارت دادند که پسری بسیار قوی و غیر عادی به دنیا آورده ، امامقلی مشتاق دیدن او شد و به چادر در آمد و با دیدن همسر رنگ پریده اش ، با قدردانی تمام او را بوسید ، زنان تیره افشار ، نوزاد را آوردند ، امامقلی با دیدن بچه که بسیار قوی و تنومند بود گفت چنین بچه ای واقعاً نادره ، در همین حال کدخدای ده نیز به چادر آمد و وقتی که درشتی و تندرستی بچه را دید لبخندی زد و گفت واقعا این بچه نادره (نایاب ، کمیاب) ، همانجا اسم این نوزاد ، نادر نامیده شد و بدینسان پهلوان پر آوازه دیگری در گوشه ای از خاک قهرمان پرور ایران زمین ، زاده شد


سال ها یکی پس از دیگری گذشت ، نادرقلی ۷ ساله و ۱۰ ساله و ۱۷ ساله شد امامقلی دیگر ، پیر و از کار افتاده شده بود ، نادرقلی و برادر بزرگترش ابراهیم ، سرپرستی و تیمار خانواده خود را عهده دار شده بودند

در یک شب تیره ، ناگهان ازبکان غارتگر به دستگرد تاختند و دارایی و گوسفندان و اسبان روستاییان را به غنیمت گرفتند ، دختران و پسران جوان را اسیر ، و با خود می بردند و هر که در مقابلشان ایستادگی می کرد به ضرب شمشیر و نیزه و گرز از پای می انداختند ، اما مقلی و ابراهیم ، پدر و برادر بزرگتر نادر به سمت کوههای الله اکبر فرار کردند ، ولی نادرقلی هفده ساله و جوان با وجود پای گریز ، فرار نکرد و با شهامت تمام در کنار مادرش ایستاد و گفت من ، مادرم را تنها نمی گذارم و بدون او قدم از قدم بر نمی دارم


ازبکان با تازیانه به جان نادر افتادند ، اما او از جان گذشته در همان جا ایستاد و گفت ، بدون مادرم ، با شما نخواهم آمد ، ازبکان که پایداری آن جوان رشید و سرسخت را دیدند تصمیم گرفتند هاجر سالخورده را نیز با خود ببرند به این امید که تا رسیدن به مقصد ، بر اثر خستگی از پای درآید و بمیرد


لشگر چپاولگر ازبک ، بهمراه اسراء براه افتادند ، شدت تابش خورشید و حرارت آفتاب لحظه به لحظه بیشتر می شد ، گرما و تشنگی ، عده ای از اسیران را یک به یک از پای درمیآورد ، هاجر دیگر ، تاب رفتن نداشت ، نادر از فرمانده غارتگران ازبک خواست تا مادرش را بر پشت یکی از اسب هایشان سوار کنند ، فرمانده پوزخندی زد و گفت ، تو خود خواستی که مادرت را بیاوری ، پس باید جورش را هم خودت بکشی ، نادر با مردانگی و غرور تمام گفت ، می‌پذیرم ولی باید دستهایم را باز کنید تا خودم مادرم را بدوش بگیرم


فرمانده ازبکان که می پنداشت نادر در آن گرمای طاقت فرسا ، چند گامی بیشتر نمی تواند مادرش را بر دوش بکشد دستور داد تا بند از دست های نادر بگشایند ، نادر بیدرنگ مادر را به دوش گرفت و به راه افتاد


نزدیک به یک فرسنگ دیگر راه پیمودند ، فرمانده ازبک زیر چشمی نادر جوان و تنومند را که بدون ذره ای ضعف راه می پیمود زیر نظر داشت و از پایداری و سرسختی و نیروی فوق العاده این جوان ، سخت در شگفت شده بود و در دل او را تحسین می کرد و بعبارتی ، از نادر خوشش آمده بود


سردار ازبک بناگاه دستور توقف داد و فرمان داد هاجر را از دوش نادر پیاده و بر پشت یکی از اسبان بنشانند ، و بدین گونه بود که نادر برای نخستین بار سخن خود را به کرسی نشاند


نادرقلی و مادرش چهار سال در اسارت ازبکان بودند ، نادر که در طول دوران اسارت ، سخت ترین کارها را به دستور ازبکان انجام میداد ناخواسته ، فولاد آبدیده شده بود


شب غم انگیزی بود ، درون خیمه ای مندرس و کهنه ، در اسارت ازبکان ، نادر روبروی مادرش بر روی گلیمی پاره نشسته بود ، هاجر علاوه بر پیری ، اینک کاملا فرتوت و درهم شکسته شده بود و بر بستری از پلاسی کهنه با مرگ دست و پنجه نرم می کرد و ساعت‌های پایانی زندگی خود را می گذراند ، نادر در این ایام در آستانه ۲۱ سالگی بود و نگران و اندوهگین و ماتم زده چشم از چشم مادرش برنمی داشت ، ناگهان هاجر چشم گشود و گفت ، پسرم ، دیگر به من امیدی نیست ، می دانم که در این چهار سال فقط بخاطر من روح سرکش ات را تسلیم این نامردان کرده ای ، امشب آخرین شب زندگی من است ، از این به بعد ، تو آزادی که از اسارت ازبکان بگریزی ، من تو را به خدا می سپارم و از خداوند خواسته ام قدرتی به تو بدهد که انتقام قوم و قبیله ات را از این غارتگران بستانی


نادر با چشمانی گریان و قلبی مجروح مادر را می نگریست ، آوای هاجر دردمند ، آهسته و آهسته تر شد تا اینکه نادر وحشت‌زده ، گوش خود را نزدیک به دهان مادر برد و دیگر آوایی نشنید ، در حالی که بغض راه گلویش را بسته بود به سختی گریست ، فردای آن شب ، پیکر بی جان مادر ستمدیده اش را در گورستان ازبکان به خاک سپرد و پس از بدرود با مادر ، در حالی که یک جهان کینه و خشم ازبکان در درونش انباشته شده بود از همان لحظه ای که از گورستان باز می گشت تصمیم به گریختن از اسارت و انتقام از ازبکان گرفت.

پایان قسمت اول زندگی نامه نادر شاه افشار
[۱۰/۲،‏ ۰۴:۵۰] 🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار


پسر شمشیر


قسمت دوم


نادر قلی در طول چهار سالی که در اسارت بود با ذهن فعالی که داشت همیشه در اندیشه گریز بود و تمامی راههای فرار را زیر نظر داشت

در طول چهار سال اسارت ، نادر قلی از میان اسیران قدیم و جدید ایرانی ، که ازبکان هر از چند گاهی در غارتهای گاه و بیگاهشان به ایران که بعلت ضعف سلسله صفویه و محاصره پایتخت ایران توسط محمود افغان و از هم گسیختگی شیرازه مملکت با حملات گستاخانه خود به سرزمین ایران با خود می آوردند ، دوستانی یکدل و همراه پیدا کرده بود که پس از درگذشت مادر عزیز تر از جانش ، نقشه فرار خود را با آنها در میان گذاشت ، یاران نادر نیز هم قَسَم شدند و در شب اجرای نقشه فرار ، در چادر نادر گِرد هم آمدند


نیمه شب فرا رسید ، خواب سنگینی بر ازبکان ، که از غارت جدیدشان بازگشته بودند مستولی شده بود ، نادرقلی بهمراه دوستانش در تاریکی شب هر کدام بطور جداگانه به سوی نگهبانانی که بعضا با خوش خیالی در حال چرت زدن بودند مانند عقابی که بطور ناگهانی بر سرِ خرگوشی فرود می آید بر آنان فرود آمده و با دشنه و خنجرهائی که قبلا در مکانهائی خاص پنهان کرده بودند سینه و گلوی آنها را دریده و با غنیمت گرفتن شمشیر و اسبهای منحصر به فرد و تیز تک آنان ، با سرعتی تمام از آن مهلکه گریختند


در این مرحله از فرار ، نبوغ ذاتی نادر جلوه کرد ، بدین طریق که یارانش قبل از فرار بدستور نادر ، درب اصطبل ها را گشوده و افسار اسبان ازبکان را بریده و آنان را رم داده بودند و هنگام فرار نیز به جای اینکه به سمت جنوب که زادگاهشان در آنجا واقع شده بود طبق دستور نادرقلی ، به سمت شمال فرار کردند و در مکانی خاص که نادر از قبل در نظر داشت پنهان شدند


در گرگ و میش سپیده دم ، ازبکان خونخوار ، دیوانه وار برای تعقیب نادر و یارانش و مجازات حتمی آنان ، به سمت جنوب تاختند و با گرفتن کمک از دیگر قبایل ازبک ، تمامی راهها و مسیرهای جنوب که به خراسان ختم می شد را وجب به وجب گشتند و باز هم گشتند و پس از چند روز ، سَر خورده و پریشان و با نا امیدی و خشم تمام ، به قرارگاههای خود بازگشتند


پس از چند روز که از اوج آماده باش ازبکان کاسته شده بود و راهها و روستاهای مسیر ، از رفت و آمدهای گاه و بیگاه ازبکان تقریبا خالی شده بود نادر قلی با احتیاط تمام از مخفیگاه خود خارج و با اسبهای تیز تک و مقاوم ازبک ، از بیراهه به سوی آزادی قدم گذاشت


نادرقلی پس از چند روز راه پیمودن به نزدیکی شهر اَبیوَرد رسید و در آنجا به عَیّارانی (جوانمردانی در قدیم که راه را بر قافله و کاروانهای ثروتمندان می بستند و حاصل غارت خود را با فقراء و نیازمندان تقسیم می کردند) برخورد کرد که در خدمت بابا علی بیک ، حاکم شهر بودند ، عیاران یاد شده وقتی سرگذشت نادر و یارانش را شنیدند او را نزد فرمانده خود بردند و بدین ترتیب نادرقلی در گروه مردان جنگی باباعلی بیک درآمد ، و این زمان دقیقا زمانی بود که مقاومت شهر اصفهان پایتخت ایران ، در پی محاصره محمود افغان در حال در هم شکستن بود و مردم شهر از گرسنگی به خوردن سگ و گربه و علف و حتی اجساد پدر و مادر و خواهر و برادر خود که از گرسنگی می مردند ، روی آورده بودند


در تاریخ آمده روزی زنی نزد قاضی رفت و از برادرانش بعلت خوردن جسد برادر مرده اش شکایت کرد ، قاضی به زن گفت در این شرایط گناهی متوجه برادرانت نیست چون از روی اجبار چنین کرده اند ، زن رو به قاضی کرد و گفت علت شکایت من از برادرانم این است که آنها سهم من و فرزندانم را از گوشت بدن برادرم را نداده اند و جنازه اش را ، بین خود تقسیم نموده اند


بابا علی بیک پس از چند ماه به جوانمردی و دلاوری و تیزهوشی نادر پی برد و برای اطمینان بیشتر او را با نفرات نه چندان زیاد به ماموریت های بزرگ اعزام می کرد که نادر با هوش سرشار خود پس از بازگشت از ماموریت ، باباعلی بیک را حیرت زده میکرد ، مدت زیادی نگذشت که نادرقلی ، فرمانده سربازان حاکم ابیورد شد


جانشین قانونی باباعلی بیک که اینک به سن پیری رسیده بود برادر زاده اش بود که قرار بود داماد وی نیز بشود ، هر چند در شجاعت و جنگاوری همتای نادر نبود ولی بسیار نیرومند و توانمند بود و در مسابقات کشتی ، پشت تمام پهلوانان دور و نزدیک را به خاک مالیده بود و تا آنزمان هیچکس در هماوردی بر وی پیروز نگشته بود


باباعلی بیک که قلبا شیفته دلاوری ها و تیز هوشی های نادرقلی شده بود برای خاموش کردن اعتراضات اطرافیان و بزرگان شهر که به برادر زاده اش متمایل بودند ، شرط دامادی و جانشینی برادر زاده اش را پیروزی بر نادر قرار داد ، برادر زاده حاکم و اطرافیان باباعلی بیک که به پیروزی قطعی خود باور داشتند در حضور همگان ، شرط را پذیرفتند ، پس از آن روز مسابقه تعیین گردید و در صبح یک روز بهاری ، تمامی مردم شهر برای دیدن مسابقه در میدان مسابقه حاضر بودند ، نادر و هماوردش با هم گلاویز شدند و تقریبا هیچکس امیدی به پیروزی نادرقلی نداشت


انتظار مردم و بزرگان شهر مدت زیادی بطول نینجامید و در نخایت حیرت و تعجب ، همگان دیدند که حریف نادرقلی بر روی دستان نادر در هوا چرخی خورد و با شدت تمام پشتش بخاک مالیده شد ، و بدینگونه بود که نادرقلی رسما و قانونا ، داماد و جانشین باباعلی بیک شد


دختر باباعلی بیک ، یکسال پس از ازدواج با نادرقلی درگذشت ، باباعلی بیک از فرط علاقه به نادرقلی ، دختر دیگرش را نیز به همسری نادر درآورد ، دیری نگذشت که باباعلی بیک ، که نادر را بسیار دوست می داشت درگذشت و نادرقلی حاکم شهر ابیورد شد.


پایان قسمت دوم🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار
[۱۰/۲،‏ ۰۵:۰۱] : 🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار


🔺 پسر شمشیر


قسمت سوم

نادر را در ابیورد رها میکنیم و به اصفهان می‌رویم ، شاه سلطان حسین پس از اینکه محاصره اصفهان طولانی شد و مردم نیز دیگر حتی علف و سگ و گربه ای نمانده بود که بخورند ، پسرش تهماسب میرزا را شبانه بهمراه ده نفر از افراد زبده و از جان گذشته از میان خیل سربازان افغان برای گرفتن کمک به قزوین فرستاد ، تهماسب میرزا پس از رسیدن به قزوین توانست سپاهی با سی هزار نفر نیرو فراهم کند ولی از بخت بد ، درست هنگامی که نیروها در حال ترک قزوین به سوی اصفهان بودند خبر رسید مقاومت اصفهان شکسته شده و افغانان مانند سیل وارد شهر شده اند بدون اینکه هیچ مقاومتی در مقابل آنان دیده شود


شاه سلطان حسین وقتی اوضاع را این چنین دید پس از ورود محمود افغان به تالار قصر ، شخصا تاج پادشاهی ایران را از سر برداشته و با مهربانی تمام بر سر محمود افغان گذاشت ، محمود افغان هم در ظاهر شاه سلطان حسین را محترم شمرد و او را پدر خطاب کرده و در کنار خود نشاند


ولی از آنطرف سپاهیان افغان در شهر به گردش درآمده و ضمن آزار و سرکوب مردم ، به غارت اموال مردم شهرنموده و بازار اصفهان را خالی کرده و بین خود تقسیم نمودند


در تاریخ آمده سپاهیان افغان که زعفران را نمی شناختند بعنوان علف خشک از آن بعنوان افروختن آتش و گرم کردن دیگ های غذا استفاده می کردند و بهمین ترتیب ، دیگر اموال مردم را حیف و میل می کردند


محمود افغان پس از اطلاع از لشکرکشی شاه طهماسب که با سی هزار نفر نیرو به سوی اصفهان در حرکت بود سپاه هشت هزار نفره خود را به فرماندهی امان اله خان به مقابله با تهماسب میرزا فرستاد


پس از نزدیک شدن سپاه افغان به نزدیکی قزوین ، شاه تهماسب در حالی که چهار برابر محمود افغان نیرو داشت از مقابله و رویاروئی با افغانها پرهیز کرد و با سپاه خود به تبریز رفت


سپاه افغان بدون هیچ مقاومتی وارد قزوین شدند و در حالیکه برای تصرف قزوین حتی یک کشته نیز نداده بودند ، بیدرنگ به آزار مردم پرداختند ، مردم قزوین که این آزار و شکنجه ها را تحمل می کردند بیست روز پس از ننگ شکست ناگهان کاسه صبرشان لبریز و با چوب و دشنه و تبر و داس به پایگاههای افغانها تاختند و در این گیر و دار ، کشتاری هولناک از دو طرف آغازیدن گرفت


با اینکه امان اله خان به سختی می جنگید و دفاع می کرد و افغانها از کشته مردم ، پشته می ساخت ولی بالعکس ، بر دلیری و انتقامجوئی مردم شهر افزوده می شد تا اینکه کار بجائی رسید که از هشت هزار سپاهی افغان فقط هزار تن ، سرباز خسته و زخمی و لنگ و کور ، با امان اله خان که اینک در این غوغا زخم های کاری برداشته بود سراسیمه فرار را بر قرار ترجیح داده و از آن مهلکه هولناک به سوی اصفهان جان بدر بردند


تهماسب میرزا که اینک شاه تهماسب دوم نامیده می شد به محض رسیدن به تبریز ، برای پطر کبیر امپراطور روس ، برای بیرون کردن افغانها نامه ای نوشت و از او درخواست کمک کرد ، پطر کبیر فرستاده شاه تهماسب را گرامی داشت و به او گفت بیدرنگ با سپاهی چشمگیر به یاری تان خواهیم آمد


سپاه بیست هزار نفره روس بجای یاری دادن شاه ایران ابتدا بندر هشتر خان را تصرف کرد و سپس راهی قفقاز و گرجسنان شد و بعد از آن به سمت شهر دربند مرکز داغستان پیشروی کرده و آنجا را نیز تصرف کردند و سپس بسوی جنوب تاختند


شاه تهماسب همزمان با ارسال نامه و درخواست کمک از روس ها ، نامه‌ دیگری هم توسط محمد خان عبدالوند برای امپراطوری عثمانی فرستاده بود ، سلطان عثمانی نیز فرستاده تهماسب دوم را بسیار احترام کرد و قول همکاری داد و سپس سپاهش را با سی هزار نیرو در ظاهر برای پشتیبانی از شاه طهماسب و در باطن برای تصرف نقاط مختلف ایران ، به سوی آذربایجان و کرمانشاه گسیل داشت ، نیروهای روس و ترک در شمال رود ارس به یکدیگر رسیدند و مانند گرگ هایی که بر سر مرداری با یکدیگر می جنگند بر روی هم شمشیر کشیدند و جنگ خونینی بین آنها در گرفت


در این کشاکش ، آتش جنگ ، چنان گرم شده بود که سفیر فرانسه در استانبول به عنوان میانجی با نمایندگان دو کشور روس و عثمانی به گفتگو پرداخت و در نهایت دو طرف توافق کردند هر یک به اندازه حق خود ، نواحی مختلف از سرزمین ایران را بین خود تقسیم کنند


در این کشاکش ها در نهایت سفیر فرانسه با سخاوتمتدی تمام ، اردبیل ، تنکابن و شمال ایران و گرجستان و شمال آذربایحان و ارمنستان و همدان را به روس ها بخشید و تبریز و ارومیه ، کردستان و کرمانشاه و لرستان و ایلام و اهواز نیز به عثمانی ها (ترکیه امروزی) تقدیم شد


این سازش پلید و ناجوانمردانه یک بار دیگر همانند هزار باری که تاریخ ایران به یاد دارد نشان داد که بیگانگان ، هیچگاه دلشان برای کشور مغلوب و شکست خورده نمی سوزد و دشمنی ، در نهاد هر بیگانه ای پنهان است و این دشمنی ، هنگامی آشکار می شود که کشور مورد نظر آنها ، ناتوان و از هم پاشیده باشد ، و هنگام ضعف و زبونی است که می توان چشم های نامحرم را ، در نگاه این بیگانگان تماشا کرد


پس از این بذل و بخشش های ناجوانمردانه ، سپاه عثمانی به تبریز رسید و برای مردم شهر پیام فرستادند که ما هم زبان و از تیره و تبار شما هستیم و در پی آن هستیم که با هم یک ملت باشیم ، اما تبریزیان پاسخ دادند درست است که ما هم ، ترک‌ زبان هستیم ولی نیاکان و نژاد ما ایرانی و آریائی است و هرگز به هیچ بیگانه ای اجازه ورود به شهر خود را نمی دهیم ، این درخواست و پاسخ عثمانیان و مردم تبریز چند بار تکرار شد تا اینکه فرمانده ترک قسم خورد شهر تبریز را با خون تبریزیان رنگین میکند ، جنگ خونینی درگرفت ، مردم دلیر شهر تبریز با داس و دشنه و تبر و گرز و چوبدستی از یکطرف و از طرف دیگر سربازان عثمانی با جنگ افزارهای پیشرفته به جان هم افتادند ، تبریزی‌ها دیوانه وار و دلاورانه می جنگیدند بطوریکه نیروهای عثمانی را با خفت تمام در بیرون از شهر زمین گیر کردند


از سوی دیگر مردم همدان نیز ، همین کار را با روس ها کردند و در آنجا نیز مردم شهر ، از جان گذشته و با دست خالی به سربازان امپراطور روس درسی فراموش نشدنی دادند و بسیاری از آنها را کشتند تا جایی که فرمانده نیروهای روس ناگزیر از فرماندهی کل ، درخواست نیروی کمکی کرد ، پس از آمدن نیروهای کمکی ، روس ها در یک تاخت و تاز وحشیانه و ناجوانمردانه به جان مردم شهر افتاده و جان و مال و ناموس را به باد داده و بسیاری از مردم و دلاوران شهر ، به خون غلطیدند


در این اوضاع نابسامان ایران ، که روس‌ها از شمال و عثمانی‌ها از غرب و شمال غرب ، هر یک سهم خود را برداشته بودند ، ازبک‌ ها که موقعیت را مناسب می دیدند با پانزده هزار نیرو از شمال خراسان به طمع تسخیر مشهد به سوی ایران هجوم آوردند و شهرها و روستاهای شمال را مورد تاخت و تاز و نهب و غارت سهمگین خود قرار داده بودند ، آنها پس از تصرف آبادی ها و شهرهای اطراف ابیورد در حالیکه هیچ نیرویی را در مقابل خود نمی دیدند تصمیم گرفتند با تمامی سپاه پانزده هزار نفره خود ، شهر ابیورد را نیز تصرف و ضمن غارت ، آنرا ضمیمه خاک خود کنند


در تاریخ آمده ازبکان هر روستا و آبادی را که تصرف می کردند برای اینکه از پشت سر ، خیالشان راحت باشد خانه ها را می سوزاندند و چاههای مردم را با گچ و ساروج (ماده ای شبیه به سیمان) پر می کردند


و این گونه بود که نادر که فقط سه هزار سرباز در اختیار داشت برای اولین بار در بوته آزمایشی سخت با ازبکان قرار گرفت


پایان قسمت سوم📙📘
[۱۰: 🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار


🔺 پسر شمشیر


قسمت سوم

نادر را در ابیورد رها میکنیم و به اصفهان می‌رویم ، شاه سلطان حسین پس از اینکه محاصره اصفهان طولانی شد و مردم نیز دیگر حتی علف و سگ و گربه ای نمانده بود که بخورند ، پسرش تهماسب میرزا را شبانه بهمراه ده نفر از افراد زبده و از جان گذشته از میان خیل سربازان افغان برای گرفتن کمک به قزوین فرستاد ، تهماسب میرزا پس از رسیدن به قزوین توانست سپاهی با سی هزار نفر نیرو فراهم کند ولی از بخت بد ، درست هنگامی که نیروها در حال ترک قزوین به سوی اصفهان بودند خبر رسید مقاومت اصفهان شکسته شده و افغانان مانند سیل وارد شهر شده اند بدون اینکه هیچ مقاومتی در مقابل آنان دیده شود


شاه سلطان حسین وقتی اوضاع را این چنین دید پس از ورود محمود افغان به تالار قصر ، شخصا تاج پادشاهی ایران را از سر برداشته و با مهربانی تمام بر سر محمود افغان گذاشت ، محمود افغان هم در ظاهر شاه سلطان حسین را محترم شمرد و او را پدر خطاب کرده و در کنار خود نشاند


ولی از آنطرف سپاهیان افغان در شهر به گردش درآمده و ضمن آزار و سرکوب مردم ، به غارت اموال مردم شهرنموده و بازار اصفهان را خالی کرده و بین خود تقسیم نمودند


در تاریخ آمده سپاهیان افغان که زعفران را نمی شناختند بعنوان علف خشک از آن بعنوان افروختن آتش و گرم کردن دیگ های غذا استفاده می کردند و بهمین ترتیب ، دیگر اموال مردم را حیف و میل می کردند


محمود افغان پس از اطلاع از لشکرکشی شاه طهماسب که با سی هزار نفر نیرو به سوی اصفهان در حرکت بود سپاه هشت هزار نفره خود را به فرماندهی امان اله خان به مقابله با تهماسب میرزا فرستاد


پس از نزدیک شدن سپاه افغان به نزدیکی قزوین ، شاه تهماسب در حالی که چهار برابر محمود افغان نیرو داشت از مقابله و رویاروئی با افغانها پرهیز کرد و با سپاه خود به تبریز رفت


سپاه افغان بدون هیچ مقاومتی وارد قزوین شدند و در حالیکه برای تصرف قزوین حتی یک کشته نیز نداده بودند ، بیدرنگ به آزار مردم پرداختند ، مردم قزوین که این آزار و شکنجه ها را تحمل می کردند بیست روز پس از ننگ شکست ناگهان کاسه صبرشان لبریز و با چوب و دشنه و تبر و داس به پایگاههای افغانها تاختند و در این گیر و دار ، کشتاری هولناک از دو طرف آغازیدن گرفت


با اینکه امان اله خان به سختی می جنگید و دفاع می کرد و افغانها از کشته مردم ، پشته می ساخت ولی بالعکس ، بر دلیری و انتقامجوئی مردم شهر افزوده می شد تا اینکه کار بجائی رسید که از هشت هزار سپاهی افغان فقط هزار تن ، سرباز خسته و زخمی و لنگ و کور ، با امان اله خان که اینک در این غوغا زخم های کاری برداشته بود سراسیمه فرار را بر قرار ترجیح داده و از آن مهلکه هولناک به سوی اصفهان جان بدر بردند


تهماسب میرزا که اینک شاه تهماسب دوم نامیده می شد به محض رسیدن به تبریز ، برای پطر کبیر امپراطور روس ، برای بیرون کردن افغانها نامه ای نوشت و از او درخواست کمک کرد ، پطر کبیر فرستاده شاه تهماسب را گرامی داشت و به او گفت بیدرنگ با سپاهی چشمگیر به یاری تان خواهیم آمد


سپاه بیست هزار نفره روس بجای یاری دادن شاه ایران ابتدا بندر هشتر خان را تصرف کرد و سپس راهی قفقاز و گرجسنان شد و بعد از آن به سمت شهر دربند مرکز داغستان پیشروی کرده و آنجا را نیز تصرف کردند و سپس بسوی جنوب تاختند


شاه تهماسب همزمان با ارسال نامه و درخواست کمک از روس ها ، نامه‌ دیگری هم توسط محمد خان عبدالوند برای امپراطوری عثمانی فرستاده بود ، سلطان عثمانی نیز فرستاده تهماسب دوم را بسیار احترام کرد و قول همکاری داد و سپس سپاهش را با سی هزار نیرو در ظاهر برای پشتیبانی از شاه طهماسب و در باطن برای تصرف نقاط مختلف ایران ، به سوی آذربایجان و کرمانشاه گسیل داشت ، نیروهای روس و ترک در شمال رود ارس به یکدیگر رسیدند و مانند گرگ هایی که بر سر مرداری با یکدیگر می جنگند بر روی هم شمشیر کشیدند و جنگ خونینی بین آنها در گرفت


در این کشاکش ، آتش جنگ ، چنان گرم شده بود که سفیر فرانسه در استانبول به عنوان میانجی با نمایندگان دو کشور روس و عثمانی به گفتگو پرداخت و در نهایت دو طرف توافق کردند هر یک به اندازه حق خود ، نواحی مختلف از سرزمین ایران را بین خود تقسیم کنند


در این کشاکش ها در نهایت سفیر فرانسه با سخاوتمتدی تمام ، اردبیل ، تنکابن و شمال ایران و گرجستان و شمال آذربایحان و ارمنستان و همدان را به روس ها بخشید و تبریز و ارومیه ، کردستان و کرمانشاه و لرستان و ایلام و اهواز نیز به عثمانی ها (ترکیه امروزی) تقدیم شد


این سازش پلید و ناجوانمردانه یک بار دیگر همانند هزار باری که تاریخ ایران به یاد دارد نشان داد که بیگانگان ، هیچگاه دلشان برای کشور مغلوب و شکست خورده نمی سوزد و دشمنی ، در نهاد هر بیگانه ای پنهان است و این دشمنی ، هنگامی آشکار می شود که کشور مورد نظر آنها ، ناتوان و از هم پاشیده باشد ، و هنگام ضعف و زبونی است که می توان چشم های نامحرم را ، در نگاه این بیگانگان تماشا کرد


پس از این بذل و بخشش های ناجوانمردانه ، سپاه عثمانی به تبریز رسید و برای مردم شهر پیام فرستادند که ما هم زبان و از تیره و تبار شما هستیم و در پی آن هستیم که با هم یک ملت باشیم ، اما تبریزیان پاسخ دادند درست است که ما هم ، ترک‌ زبان هستیم ولی نیاکان و نژاد ما ایرانی و آریائی است و هرگز به هیچ بیگانه ای اجازه ورود به شهر خود را نمی دهیم ، این درخواست و پاسخ عثمانیان و مردم تبریز چند بار تکرار شد تا اینکه فرمانده ترک قسم خورد شهر تبریز را با خون تبریزیان رنگین میکند ، جنگ خونینی درگرفت ، مردم دلیر شهر تبریز با داس و دشنه و تبر و گرز و چوبدستی از یکطرف و از طرف دیگر سربازان عثمانی با جنگ افزارهای پیشرفته به جان هم افتادند ، تبریزی‌ها دیوانه وار و دلاورانه می جنگیدند بطوریکه نیروهای عثمانی را با خفت تمام در بیرون از شهر زمین گیر کردند


از سوی دیگر مردم همدان نیز ، همین کار را با روس ها کردند و در آنجا نیز مردم شهر ، از جان گذشته و با دست خالی به سربازان امپراطور روس درسی فراموش نشدنی دادند و بسیاری از آنها را کشتند تا جایی که فرمانده نیروهای روس ناگزیر از فرماندهی کل ، درخواست نیروی کمکی کرد ، پس از آمدن نیروهای کمکی ، روس ها در یک تاخت و تاز وحشیانه و ناجوانمردانه به جان مردم شهر افتاده و جان و مال و ناموس را به باد داده و بسیاری از مردم و دلاوران شهر ، به خون غلطیدند


در این اوضاع نابسامان ایران ، که روس‌ها از شمال و عثمانی‌ها از غرب و شمال غرب ، هر یک سهم خود را برداشته بودند ، ازبک‌ ها که موقعیت را مناسب می دیدند با پانزده هزار نیرو از شمال خراسان به طمع تسخیر مشهد به سوی ایران هجوم آوردند و شهرها و روستاهای شمال را مورد تاخت و تاز و نهب و غارت سهمگین خود قرار داده بودند ، آنها پس از تصرف آبادی ها و شهرهای اطراف ابیورد در حالیکه هیچ نیرویی را در مقابل خود نمی دیدند تصمیم گرفتند با تمامی سپاه پانزده هزار نفره خود ، شهر ابیورد را نیز تصرف و ضمن غارت ، آنرا ضمیمه خاک خود کنند


در تاریخ آمده ازبکان هر روستا و آبادی را که تصرف می کردند برای اینکه از پشت سر ، خیالشان راحت باشد خانه ها را می سوزاندند و چاههای مردم را با گچ و ساروج (ماده ای شبیه به سیمان) پر می کردند


و این گونه بود که نادر که فقط سه هزار سرباز در اختیار داشت برای اولین بار در بوته آزمایشی سخت با ازبکان قرار گرفت


پایان قسمت سوم📙📘: 🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار


🔺 پسر شمشیر


قسمت چهارم


همانگونه که در پیام قبل گفته شد با توجه به اینکه نادر نیروهای اندک خود را از روستاها و آبادیهای اطراف ابیورد به نزد خود فراخوانده بود سپاه پانزده هزار نفره ازبکان هیچگونه مقاومتی را در مناطق مختلف مشاهده نمی کردند و هر گونه که دلخواه آنان بود با مردم رفتار می کردند و مردم ساکن در روستاها و نواحی مختلف را به خاک سیاه نشانده بودند ، به همین انگیزه با توجه به اخبار آشفته دولت مرکزی و ارتش ایران و حملات پی در پی روس ها و عثمانی ها (ترکیه امروزی) به جای جای ایران و همچنین درگذشت باباعلی بیک و جانشینی جوان ۲۹ ساله بجای وی ، ازبکان تصور کردند که هیچ نیروئی در مقابل آنان عرض اندام نخواهد کرد و بدین سبب به تمامی سپاه پراکنده خود را که هر کدام در گوشه ای در حال غارت و یا تجاوز به جان و مال مردم بی دفاع بودند فرمان دادند که به سپاه اصلی ملحق شوند تا با نیروی تمام به ابیورد حمله کنند


نادر که از فزونی نیروهای مهاجم ازبک که پنج برابر نیروهای وی بودند بخوبی آگاه بود تمامی گشتی های پیرامون شهر را فراخواند و سربازان خود را به چهار بخش تقسیم کرد ، یک بخش با پوشش کامل جنگی را به جنوب شهر و بخش دیگر را در شرق ابیورد و بخش دیگر در غرب و خود نیز در قلب سپاه جای گرفت


ازبکان وقتی که به ابیورد نزدیک شدند فریب بی دفاعی شهر را خوردند و بدون رعایت احتیاط های لازم با تمام نیروی خود به سوی شهر حمله کردند و اصولا در ذهن آنها خطور نمی کرد که در این بیشه خالی ، پلنگی خشمگین در کنام خود ، خفته باشد


ازبکان که نعره زنان با شمشیرهای برهنه در حال نزدیک شدن به ابیورد بودند ناگهان با یورش برق آسای سپاهیان نادر که از چپ و راست و از پشت سر ، به سمت آنان می آمدند روبرو شدند ، فرماندهی سپاه ازبک که میخواست از خطر محاصره شدن لشکرش جلوگیری کند ناگزیر شد برای در امان ماندن از گزند سربازان ایرانی ، آرایش سپاه خود را به هم زند و سپاهیانش به سه بخش تقسیم کرد و مشغول نبرد با آنان شد


در گرماگرم نبرد نابرابر دوسپاه ، ناگهان ازبکان مشاهده کردند دروازه های شهر گشوده شده و تک سوارانی با فریادهائی رعد آسا به سوی آنان در حال نزدیک شدن هستند (این شیوه جنگیدن که به ابتکار نادر طرح ریزی شده بود بعدها بنام حمله گازانبری نامیده شد )


شیرازه لشگر پانزده هزار نفره ازبکان که عملا در محاصره سه هزار نفر قرار گرفته بود عملا متلاشی شد و لشگر آنان در صحرا پراکنده و به دستجات کوچک تقسیم شده و براحتی طعمه شمشیر و نیزه هی بلند سپاهیان نادر می شدند ، فرماندهی ازبکان ناچاراًبا دادن چهار هزار نفر تلفات ، دست به عقب نشینی زده و با زحمت و مشقت زیاد خود را به بالای کوههای نه چندان بلند اطراف ابیورد رسانیده و در همانجا سنگر گرفتند ، نادر نیز سپاهش را به پائین دست کوه و سنگرهای ازبکان رسانید و در همانجا آنها را زمینگیر و محاصره کرد


پنج روز از محاصره ازبکان می گذشت ، در این مدت مردان جنگی نادر سخت ترین حملات ازبکان را تحمل می کردند و هر روز بر شمار کشته ها و زخمی های سربازان نادر افزوده می شد ، نادر پی برد گذشت زمان به زیان او خواهد بود زیرا با توجه به تلفات سپاه اندکش و خستگی سربازان ، و همچنین رسیدن احتمالی نیروهای پشتیبان ازبک ، هر لحظه ممکن بود ازبکان که هنوز چند برابر نیروهای نادر بودند از کوهها سرازیر شده و همه را تار و مار نمایند ، بهمین خاطر در روز پنجم با سرداران خود به مشورت پرداخته و در پایان گفت


برای یکسره کردن کار ازبکان ، نقشه ای دارم و برای انجام آن پنچ نفر سرباز جان بر کف میخواهم ، به محض اینکه سخن نادر به پایان رسید دوازده تن داوطلب شدند که از میان آنان پنج نفر از زبده ترین افراد برگزیده شدند

در آن شب تار ، که شب از نیمه گذشته بود پنج دلاور بهمراه نادر از چادر ها بیرون آمده و آرام به دامنه کوه رسیدند ، تا آنهنگام هیچکس نمی دانست که نادر چه نقشه ای در سر دارد ولی هنگامی که به دامنه کوه رسیدند نادر رو به یارانش گفت ، ماموریت ما این است که با احتیاط تمام از کوه بالا برویم و سر از بدن فرماندهان اصلی ازبک جدا کنیم ، البته احتمال پیروزی کم است ولی بجز این ، هیچ چاره ای نداریم ، سپس یکایک دلاوران همراه را خود را در آغوش گرفته و بسوی سرنوشت قدم گذاشت


مدت دو ساعت ، پیاده روی و خزیدن های گاه و بیگاه نادر و همراهانش بطول انجامید تا اینکه به اولین پست نگهبانی ازبکان رسیدند ، و در کسری از ثانیه چند نگهبان ازبک بدون اینکه بتوانند کوچکترین فریادی بزنند حلقومشان دریده و مانند چوبی خشک بر زمین افتادند و بهمین ترتیب چند پست نگهبانی دیگر ، توسط نادر و یلان همراهش ، به سرنوشت همپالگی های خود دچار شدند تا اینکه به چادر و خرگاه فرماندهان اصلی ازبک که با بیست نفر از افراد ورزیده ازبک بشدت از آن محافظت می شد ، رسیدند


نادر و همراهانش در یک فرصت مناسب ، مانند ببری که بر روی آهوئی می جهد با نعره های گوشخراش و شمشیرهای آخته و هندی خود به محافظان سران ازبک یورش برده و در چشم بهم زدنی آنان را از پای درآورده و سپس به داخل چادرها رفته و بلافاصله ، سر و دست و گلو و مغز چهار نفر از فرماندهان اصلی ازبک ، طعمه شمشیر و گرز نادر و یارانش گردید


پس از این شبیخون ، نادر و همراهانش در تاریکی شب شروع به بریدن بندهای چادر ازبکان نموده و تعداد زیادی از سربازان ازبک در زیر چادرهای آوار شده بر سرشان ، محبوس شده و از انجام هر گونه عکس العملی بازماندند ، در این اثناء سربازان نادر که در پائین کوه منتظر علامت نادر بودند با فریادهای گوشخراش به سمت ازبکان خواب آلود که در تاریکی شب دوست را از دشمن تشخیص نمی دادند یورش آورده و در این احوال ، هنگامه ای عظیم بهمراه بی نظمی گسترده ای ، در سپاهیان ازبک حکمفرما شد و ازبکان گروه گروه طعمه شمشیرهای سپاهیان نادر می شدند و آنهائی که فرار می کردند یا اسیر می شدند و یا از بلندی های کوه در میان صخره های ناهموار سقوط می کردند و به هلاکت می رسیدند


چادرهای در هم کوفته و پیکرهای بی جان ازبکان و اسب های بی صاحب صحنه های دیدنی در سپیده دم پدید آورده بود


در گرگ و میش هوا در حالی که هنوز سپیده صبح طلوع نکرده بود از یازده هزار سرباز مهاجم ازبک قریب به هشت هزار نفر کشته و یکهزار تن از آنان نیز به اسارت نیروهای نادر درآمدند و الباقی نیز در سیاهی شب فرار را بر قرار ترجیح دادند


با پایان جنگ هر کس سرگرم کاری بود ، گروهی مشغول بستن دستهای ازبکان و جمع آوری جنگ افزارها و اسب ها و جمع آوری چادرها بودند ، دو نفر از همراهان نادر نیز مجروح شده بودند و در این میان ، کسی متوجه نادر نبود


نادر به کنار بلندی تپه ای آمده بود و به سوی شرق که خورشید از آنجا در حال سر زدن بود زانو بر زمین زده و رو به آسمان چنین گفت


مادر جان ، مادر نازنین من ، آسوده بخواب ، روح و روانت آسوده باد ، همانطور که در آن غربت و در کنج آن چادر کهنه و گلیم پاره ، با تو عهد بسته بودم انتقام مظلومیت تو را از این راهزنان پست و نامرد گرفتم ، پسرت همیشه به یادت هست و هیچگاه از خاطرم محو نخواهی شد ، آنگاه قطره ای اشک از گوشه چشم وی بر چهره خاک آلود و خسته وی در غلتید و از آن پس شاید کمتر کسی ، اشک های نادر را دید


مزه پیروزی بر ازبکان خونخوار ، اشتهای این سردار ایرانی را تحریک کرده بود و نادر ، کسی نبود که فقط راضی به حکومت بر ابیورد باشد از این رو ، چشم به مشهد که مرکز خراسان بزرگ بود و هر تکه ای از آن در دست های بیگانه و یا شورشگری بود ، دوخت


پایان قسمت چهارم
🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار


🔺 پسر شمشیر


قسمت پنجم


مجددا نادر را در ابیورد رها می کنیم و به اصفهان بازمی گردیم


محمود افغان که اینک به افتخار دامادی شاه سلطان حسین نیز درآمده بود ، فرمانده ارشد سپاه خود بنام زبر دست خان را با سه هزار نیرو برای تصرف شیراز به آنجا فرستاد ، مردم شهر دروازه های شهر را بستند و مقاومت جانانه ای کردند بطوری که سپاه افغان با دادن تلفات زیاد مجبور به عقب نشینی گردید ، محمود افغان برای بار دوم سپاهیان بیشتری به شیراز اعزام کرد که سرنوشت بهتری نصیب آنها نشد ، افغانها که دیدند حریف مردم شیراز نمی شوند دست به محاصره شهر زدند و از ورود خواربار جلوگیری کردند که در اندک زمانی ، گرسنگی و مرگ نصیب شیرازیان شد و پس از گذشت هشت ماه ، شیراز تسلیم شد ، زبر دست خان پس از تصرف شیراز متوجه بندرعباس شد که در آنجا نیز بعلت مقاومت مردم ناچار به عقب نشینی گردید ، محمود افغان که موفق به تسخیر بندرعباس نشده بود با تقویت سپاهیان افغان ، آنان را به سوی لرستان و بختیاری ها فرستاد


در همین هنگام برف سنگینی باریدن گرفت و افغانها در بیابان ، دچار سرما و حملات و یورش های گاه و بیگاه مردمان غیور لرستان شدند و بناچار چشم براه بهار پشت دروازه های لرستان زمینگیر شدند


با آمدن بهار ، آب رودخانه ها بالا آمد ، بختیاری ها نیز پل های رودخانه ها را شکستند که این امر ، منجر به نابسامانی شدید و سرگردانی افغانها شد ولی در نهایت با بدبختی تمام ، با راهنمایی عده ای از افراد محلی ، با سَرخوردگی و شرمندگی تمام به اصفهان بازگشتند


بدنبال این شکست های پی در پی ، محمود افغان که دچار جنون و افسردگی و بدبینی ناشی از آن دچار شده بود دستور داد تمام درباریان و بزرگان شهر ، برای مشورت و چاره اندیشی در شبستان قصر ، حضور به هم رسانند ، دستور وی به سرعت انجام شد و جلسه با عده زیادی بالغ بر 350 نفر برگزار شد


به حاضرین در این گردهمائی گفتند پس از حضور ملک محمود افغان همگی باید ایستاده و سپس تعظیم کنند و تا زمانی که فرمانی صادر نشده به همان حال باشند ، پس از حضور ملک محمود ، حاضرین در همان حالت تعظیم توسط محافظان قصر با تردستی تمام گردن زده شدند و خون از تن های بی سرشان جهیدن گرفت


بدستور ملک محمود سرها و پیکرهای بیجان بزرگان شهر گردآوری و فردای همان روز به دستور وی ، دویست نفر از فرزندان افراد کشته شده نیز به قصر دعوت شدند

جوانان و نوجوانان بی گناه که از همه جا بی خبر بودند با لباس های مرتب و زیبا به کاخ آمدند ، ملک محمود افغان این بار دستور داد دست و پای تمامی آنها را بسته و در کنار هم بخوابانند و بی آنکه به عجز و لابه های آنان توجهی کند فرمان داد آنها را مانند گوسفند ، سر ببرند


فردای همان روز مجددا بدستور ملک محمود افغان ، سیصد نفر از افراد گارد شاه سلطان حسین به تالار قصر احضار و تماما سربریده شدند ، و این داستان برای دیگر اقشار شهر در روزهای دیگر به همین منوال ادامه یافت تا اینکه تمامی مردم شهر به علت اصلی ناپدید شدن دعوت شدگان پی بردند


هنگام این کشتارهای فجیع ، اطرافیان ملک محمود افغان می دیدند که او با دیدن رنگ خون ، آرامشی بس عجیب در چهره اش پدیدار می شود و دیوانه وار ، خنده های زشت و کریهی از او صادر می شود


خبر این کشتارهای ناجوانمردانه به شاه تهماسب رسید ، او هم فریدون خان را به فرماندهی بیست هزار نفره سپاه خود برگزید و دستور حمله به اصفهان را صادر کرد ، ملک محمود افغان هم سپاهی با همین تعداد روانه کارزار با لشگر فریدون خان نمود ، دو لشگر در نزدیکی قزوین به هم رسیدند ، جنگ سختی درگرفت و افغانها به سختی شکست خوردند و به اصفهان بازگشتند ، با این شکست ، خشم و بدبینی ملک محمود افغان به اوج خود رسید


او با اینکه داماد شاه سلطان حسین بود روزی دستور داد همه فرزندان و برادران و هر کسی که با شاه سلطان حسین نسبتی دارد را دست بسته به تالار قصر بیاورند ، خبر به شاه سلطان حسین رسید و مطمئن شد که خطر مرگ همه آنها را تهدید می کند ، بهمین خاطر ، سراسیمه خود را به ملک محمود رسانید و به پای او افتاد و با ناله و زاری و بوسیدن پای وی درخواست ترحم کرد ، ملک‌ محمود خنده تلخی کرد و بدون هیچ ترحمی ، دستور داد تمامی یکصد و پنجاه نفر خویشاوندان حاضر شاه سلطان حسین را که دو کودک خردسال هشت و ده ساله وی نیز در آن جمع بود را سر از تن شان جدا کنند ، شاه سلطان حسین با دیدن این صحنه ها ، چشمانش سیاهی رفت و کامش خشک شد و مانند چوبی خشک ، بر زمین افتاد و از حال رفت


رفته رفته ، دیوانگی و جنون ملک محمود افزونی گرفت و با کوچکترین بدگمانی جلاد را احضار می کرد تا اینکه دوستان وی نیز از اطراف وی پراکنده و سرانجام با توطئه ای علیه وی ، او را کشتند و پسر عموی وی بنام اشرف افغان را به پادشاهی ایران برگزیدند


اشرف افغان بلافاصله پس از نشستن بر تخت سلطنت برای دلجوئی به نزد شاه سلطان حسین دلشکسته و نگونبخت رفت ، مشاهده وضع دلخراش وی ، چشمان اشرف را نیز پر از اشک کرد و با احترام تمام وی را پدر خود و شاهنشاه ایران خطاب کرد و از او خواست بر تخت سلطنت بنشیند


شاه سلطان حسین که داغدار بود و رمقی برایش نمانده بود به او گفت ، من دیگر توان انجام هیچ کاری ندارم ، کار من تا آخر عمر ، گریه بر عزیزانم خواهد بود ، از محمود افغان هم هیچ گله ای ندارم زیرا او دیوانه بود و بر دیوانه ایراد نمی توان گرفت اما از کسانی که حکم یک دیوانه را اجراء می کردند در روز رستاخیز از آنها نمی گذرم


اشرف با دیدن چهره و قد خمیده شاه سلطان حسین دلش به رحم آمد و دستور داد پانصد نفر از جلادان محمود افغان که رئیس شان شخصی بنام الیاس بود را احضار و تمامی آنها را در یک جلسه ، گردن زد


شاه سلطان حسین به نشانه قدردانی از ادب و احترام اشرف افغان ، دختر دیگرش را به عقد وی در آورد

از آن طرف امپراطوری عثمانی (ترکیه امروزی) که از اوضاع آشفته ایران اطلاع یافته بود در اندیشه تصرف پایتخت ایران ، یعنی اصفهان سپاه بزرگی آماده کرده و از سمت کرمانشاه و همدان به سوی اصفهان حمله کردند ، سپاه اشرف افغان در نزدیکی همدان به سپاه ترکها رسید و جنگ خونینی درگرفت ، در این جنگ با اینکه آسیب های جدی به سپاه اشرف وارد آمد ولی بعلت پشتیبانی مردمی و آشنا نبودن ترکان به وضعیت منطقه آثار شکست در بین آنها نمایان شده و عقب نشستند


اینک اصفهان را با همه حوادث ریز و درشت و اندوهبارش رها کرده و به مقر جدید نادر در خراسان باز می گردیم

پایان قسمت پنجم

به بهانه ی سومین سالگرد استادم مرحوم دکتر قادر لاهوتی

به بهانه ی سومین سالگرد استادم مرحوم دکتر قادر لاهوتی🖤🖤🖤


لاهوتی مولوی کهگیلویه از بعد معنوی و
لاهوتی سیاستمداری از قبیله لاهوتیان از بعد سیاسی

من چه گویم یک رگم هوشیار نیست
شرح آن یاری که اورا یار نیست
چگونه وصف کنم، آن بلندای بلندی را،که باچشش نوشین های قصاید عنصری وخاقانی ،رمز وپیچش یافته ،باغزلیات روحبخش حافظ، رنگ ایهام به خود گرفته ،بامثنوی جانفزای مولانا ،نضج یافته وبالا رفته ،با حماسه سرایی های مهیج فردوسی، خون غیرت وحمیت در رگ هایش به جوش آمده، باخسرو وشیرین نظامیش ،سبزه ی عشق ،در مرغزار وجودش روییدن گرفته،با گلستان وبوستان سعدیش ،سخن ،صبغه حکمت یافته،با منطق الطیر عطارش ،طی طریقت کرده وبه منزل ها رسیده،بالبس جولق های صوفیایی شبلی وبایزید ومنصور ،چو درویشی عیان، وبسان قلندری رهیده ازغل های اسارت خویش، انگشت نمای عام وخاص گشته است.
من نابلد ونادان،چگونه بخواهم ترسیم وتصویر کنم ،آن تابلوی زیبای از انسانیت را،که جام جانش از جرعه های زلال پیاله های معرفت هزارن سالک واصل لبریز شده وگلزار وجودش ازنسیم های دل انگیز بسی گل بوته عطر انگیز معطر شده است

‌اگر‌بخواهیم‌‌ درباره‌ی‌شخصیت استاد‌صحبت کنیم‌ به یقین‌ هر قلمی کم می آورد‌،‌بهترین تشبیه برای ایشان مولوی است چرا که مولوی هم شاعر بود هم عارف هم سیاست مدار بود هم مظلوم مولوی در دوران خودش به حدی مورد ظلم واقع شد که ترک وطن کرد در اواخر عمر دکتر لاهوتی که اوج کرونا بود رفتم پیش ایشان به من فرمود چرا کم سر می زنید من گفتم کرونا است بدن شما هم ضعیف جواب گفت ملا از ما گذشت حالا در کتابی خواندم که یکی از دوستان مولوی‌در آخر عمر ایشان رفت ملاقات ایشان به او گفت شفاک الله مولوی جواب داد به من نگو شفاک الله چرا که میان من و خدا فقط یک پیراهن هست بگذار برداشته شود وبه دیدار معبود برسم🌹💚🌹
استاد از جنس مردم بویژه طبقه ضعیف بود او حقوق معلمییش را با دانش اموزان و دانشجویان فقیر تقسیم می کرد او استاد بود ولی مثل فقرا زندگی می کرد او در همه مراسمات چه هم فکر چه غیر هم فکر شرکت می کرد در مراسم گرامی شهیدی با هم شرکت کردیم که هم فکرش نبودند گفت ملا به صاحب مراسم بگو اسمی از من نبرند چرا که بقیه ناراحت می شوند‌

لازم میدانم در حد بضاعتم به تبیین برخی ابعاد فکری و عملی او بپردازم:
۱- سیره علمی و ادبی
لاهوتی در رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه اصفهان لیسانس گرفت و یکسال بعد از استخدام در آموزش و پرورش شهرستان کهگیلویه در قامت شغل شریف معلمی به تعلیم و تربیت شاگردان پرداخت. با اخذ درجه کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه شهید چمران اهواز از پیشگامان این مقطع در شهرستان کهگیلویه شدند. در شغل مقدس معلمی چنان مسلط به فنون و دارای ذوق لازم بودند که مجموعه های دانش آموزی و دانشگاهی به تحسین از او پرداخته و مجذوب تعلیم استاد شدند. او در این رشته تا مقطع دکتری پیش رفته و پس از سالها تدریس موفق و کسب تجربه، در دانشگاه آزاد اسلامی بوشهر موفق به اخذ درجه دکترای تخصصی زبان و ادبیات فارسی شدند بطوریکه صاحب نوشته ها و رسالاتی در زمینه رشته تحصیلی گردید. وی سالها عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد گچساران بوده و تدریس در این دانشگاه و همکاری با دانشگاههای پیام نور و آزاد شهرستانهای همجوار بخشی از کارنامه علمی اوست. معلمی او تنها تدریس درس ادبیات فارسی نبود بلکه از رهگذر آموزش ادبیات فارسی به درسهای متعدد زندگی متاثر از حکایات، قصاید، غزلیات و همه نثر و نظم های بزرگان ادب فارسی مانند مولوی، فردوسی، حافظ و سعدی پرداخت. در مدارس و دانشگاهها چنان جذاب و عمیق با وارستگی تمام و با جان و دل به تربیت و ترغیب شاگردان همت نموده که گویا آنها را به مدینه ای فاضله مالامال از ارزشهای انسانی رهنمون ساخته و این سعی وافر و خلاقانه امروزه بخوبی در خاطرات و اذهان اکثریت دانش آموختگان باقی مانده است. لاهوتی علاوه بر تدریس رسمی ادبیات فارسی در مدارس و دانشگاهها، شمع محافل ادبی و انجمن های علمی بود چنانچه نکته دانی و نکته سنجی وی همواره تعجب و تشویق اهل خرد را بدنبال داشت. آموزگاری فرزانه که بواسطه علم اکتسابی حاصل از کتابخانه درون سینه خود توانست فرهیختگی را صفت بارز خود کند طوری که دوستان و مخاطبین با افتخار او را استاد لقب دادند.
۲- سیره فرهنگی و اجتماعی
دکتر لاهوتی در جامعه بعنوان یکی از نخبگان فرهنگی که در زمینه های گوناگون آموزشی و فرهنگی گره گشا بوده اند همواره مورد توجه و عنایت دستگاههای دولتی و اقشار مختلف مردمی بوده و در مقطعی بعنوان معاون اداره آموزش و پرورش شهرستان کهگیلویه به مردم آن دیار خدمت نموده است. دغدغه های فرهنگی و اجتماعی، وی را به عضوی فعال و کنشگر در جامعه تبدیل نموده که همواره برای توسعه و پیشرفت شهرستان برنامه ریزی کرده بطوریکه بعنوان مثال عامل اساسی در تاسیس دانشگاه پیام نور دهدشت بشمار میرود. همین اثبات لیاقت و شایستگی کافی بود تا دورانی بعنوان رئیس دانشگاه پیام نور دهدشت منشا خدمات موثری باشند
عضویت وی در شورای آموزش و پرورش استان، نماینده آموزش عالی شورای آموزش و پرورش و عضویت در مطبوعات استان از مسئولیت های فرهنگی و اجتماعی دیگری است که وی را در صدر گروههای اجتماعی اثرگذار قرار داده بطوریکه با فعالیت های چشمگیر فرهنگی و اجتماعی تحول تازه ای در حیطه مدیریتی شهرستان بوجود آورده بود. استاد لاهوتی راز و رمز تحول در خود و جامعه را با ظرافتی خاص از لابلای کتابها استخراج نموده و با کاربست روشهای علمی متاثر از آثار نویسندگان متعدد ادبی، اجتماعی و سیاسی، توانست تفکری خلاق و پایدار طراحی و در اجتماع بکار بندد. او در مراودات اجتماعی با صداقت کم نظیر خود پیشگام و پیشرو بوده بطوری که در بافت اجتماعی مناطق کهگیلویه بزرگ نفوذی فوق العاده یافت همین نفوذ اجتماعی وی، اکثریت طوایف و ایلات را مجذوب منش شخصیتی، دانش و ایمان خود ساخت. او از تبار سادات و سلسله جلیل القدر سید محمود(محمید) بودند که در منطقه کهگیلویه بزرگ دارای حرمت بسیار هستند ولی لاهوتی از این موهبت الهی چندان بهره نگرفت و خود با استفاده از دانش و تخصص اکتسابی، ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی و تجربیات مدیریتی به تشکیل شبکه ها و گروههای اجتماعی با هدف توسعه و پیشرفت جامعه همت گماشت و دوستان بسیاری را حول شمع وجود خویش جمع نمود که امروزه هر کدام از آنها خود یک شخصیت فرهیخته است.
۳- سیره معنوی
استاد سید قادر لاهوتی متولد ۱۳۳۴ بخش مرکزی شهرستان کهگیلویه فرزند حاج سید غریب انسانی بزرگ و نیکنام، پدری متدین، مصلح و بلندآوازه دیار کهگیلویه و مادری از ایل بزرگ بویراحمد از تبار تامرادی بودند. از همان ابتدا در جبهه مبارزه با نفس سربلند بیرون آمد بطوریکه حیات سراسر طیبه اش به درجه ای از خلوص ایمان آراسته گردید. در عین شناخت و احاطه بر مکاتب فکری ماتریالیستی، لیبرالیسم، سوسیالیسم و …، مکتب فکری اسلام و خداباوری را محور همه فعالیتهای فرهنگی، اجتماعی و سیاسی خود قرار داد. فارغ از اینکه ایمان یک رابطه قلبی انسان با خالق است و نمای ظاهری انسان میتواند جلوه ای از اصول و فروع دین باشد اما لاهوتی به ظواهر دیانت مانند انجام واجبات دینی، ترک محرمات و رعایت برخی مستحبات مانند دائم الوضو بودن و تهجد بسنده نکرد بلکه در عمل دیندار واقعی و احکام دین مبین اسلام در زندگی وی بدرستی جاری بود. او به حقوق عامه مردم احترام می گذاشت و در قضاوت مسائل مختلف اجتماعی و فرهنگی جانب انصاف را می گرفت نه تنها عدالتخواه بلکه عدالت پیشه بود و به عدالت علی(ع) اعتقادی راستین داشت بطوریکه در مواجهه با موضوعات گوناگون سیاسی یا اجتماعی از عدالت خارج نمیشد حتی اگر حق خود را تضییع شده می دید با خویشتنداری حدود احکام اسلام را مراعات و در حفظ و انجام ارزشهای دینی سرآمد بود.
لاهوتی در مواجهه با مسائل مختلف زندگی اهل صداقت و یکرنگی بود هرگز دوگانگی را در وجود ساده و بی آلایش خویش راه نداد بلکه ذات پاک وی در برخورد با مردم بویژه یاران و رقیبان عیان بود.
همین خلوص و پاکی از لاهوتی انسانی منحصر به فرد ساخته بود تا نه تنها موافقین همیشگی بلکه مخالفین عقیدتی نیز او را در مراتب بالا تکریم میکردند. در همه دوران های تحصیل دانش و افزایش مراتب علمی و سیاسی دچار غرور و منیت نگردید بلکه همواره انسانی خاکی و مردمی بود بطوریکه رفاقت با اقویا و ضعفای جامعه برای او تفاوت چندانی نداشت و این خصیصه وی ناشی از درجات بالای ایمان و اعتقاد به ارزشهای والای دینی و انسانی بود. لاهوتی به مال و ثروت دنیا اعتنای چندانی نداشت و همواره خود را از ورود به معاملات دنیوی منع میکرد با اینکه موقعیت های خوبی برای مال اندوزی داشتند ولی با ورع و پرهیزگاری نگذاشتند دامن پاک خود مانند برخی سیاسیون منفعت طلب آلوده گردد زیرا افسار نفسش را آگاهانه به قدرت ایمانش گره زده بود تا مبادا در باتلاقی از مادیات غرق شود. همواره ضمن برقراری رابطه ای ناگسستنی با کتاب و مطالعه، برای اندیشه و اندیشیدن جایگاهی ویژه قائل بود.
۴- سیره سیاسی
سید قادر لاهوتی یکی از خوشنام ترین چهره های سیاسی کهگیلویه بزرگ بود که حدود چهار دهه فعالیت فکری و سیاسی، وی را تکیه گاه و محوری مطمئن برای راهبری طیف عظیمی از کنشگران عرصه فعالیتهای اجتماعی، سیاسی و مدیریتی جامعه نموده است. او بعنوان یکی از فعالترین نیروها و نخبگان استان کهگیلویه و بویراحمد، به علم سیاست و اندیشه سیاسی نگاهی متعالی داشته و سیاست را به همان مفهوم درست آن یعنی علم اداره جامعه دنبال کرده و در این مسیر با ثبات قدم و قلم از طی کردن درست آن عدول ننموده است. برای تفکر و مشی سیاسی حرمتی ویژه قائل بوده بطوریکه در طول دوران فعالیتهای سیاسی با وجود مهیا بودن شرایط قومی و منطقه ای برای جهت گیری خاص سیاسی و پرداختن هزینه های گوناگون، ضمن عدم عقب نشینی و دست کشیدن از تفکر و باورهای سیاسی خویش، از نیروهای سیاسی رده اول دهه شصت بهرام تاجگردون نماینده مجلس آن دوران مردم کهگیلویه و گچساران بشمار میرفت. پس از جدایی سیاسی کهگیلویه از گچساران در دهه هفتاد، دکتر لاهوتی به همراه آقای منطقیان دو محور اصلی جریان اصلاح طلب(چپ) کهگیلویه را تشکیل داده اند. او در دو انتخابات ۱۳۷۸ و ۱۳۸۲ مجلس شورای اسلامی بعنوان کاندیدای جریان اصلاح طلب کهگیلویه توانست آراء قابل توجه مردمی را کسب نماید ولی بدلیل انشقاق در جریان اصلاح طلبی از راهیابی به مجلس شورای اسلامی باز ماند. پس از آن دوران، ضمن رد صلاحیت پیاپی از سوی نهادهای مسئول و عدم معرفی به مردم او هیچوقت خاموش ننشست و همواره کنشگری فعال و تعیین کننده در حوزه سیاست شهرستان کهگیلویه بشمار میرفت. نکته قابل توجه اینکه لاهوتی سیاست و کار سیاسی را به هر قیمتی پیگیر نبوده بلکه همواره پای ارزشهای والای انسانی و اسلامی را در میان فعالیتهای سیاسی خویش باز میکرد. او ذات پاک و خالص خود را در معاملات پلید سیاسی آلوده نکرد و برای رسیدن به اغراض و اهداف سیاسی هرگز به اخلاقیات، باورها و اعتقادات دینی خویش چوب حراج نزد بدینوسیله توانست ایمان خود را در این آشفته بازار سیاست حفظ و از معبرهای تنگ و تاریک امیال نفسانی با موانعی از شبکه های درهم تنیده سیم خاردار منفعت و عافیت طلبی به سلامت عبور کند. همین سلامت نفس از ایشان نیرویی مطمئن ساخت تا در حوزه فعالیتهای اجرایی بعنوان فرد سیاسی شاخص و اثرگذار در مقطعی به سمت فرماندار شهرستان گچساران منصوب شود. عمده شهرت دکتر لاهوتی بواسطه فعالیتهای سیاسی در حوزه کهگیلویه بوده که البته ضمن ارتباط با بزرگان ملی در تصمیم های مهم سیاسی طرف مشورت جریان اصلاح طلب کشور و استان قرار میگرفت. او ضمن احترام به سایر نگرشهای سیاسی جامعه، راه توسعه و پیشرفت بهتر شهرستان، استان و کشور را محوریت و برتری جریان سیاسی اصلاح طلب میدانست و در این راه از هر گونه کوشش و سعی وافر دریغ نورزید. برای ارتقای پتانسیل انسانی و شیوه صحیح مدیریت و رقابت انتخاباتی، به حق و حقیقت اعتقادی راسخ و عملی داشته برای رشد و شکوفایی جامعه اش بهترین تصمیم ها را اتخاذ نمودند البته که ممکن است برخی تصمیمات سیاسی وی در قبال آن همه مرید و حامی مانند سایر مردان سیاسی روزگار مصون از اشتباه نبوده که بدون تردید نقش نفوذ برخی منفعت طلبان و کوته نظران در برخی تصمیمات سیاسی استاد بی تاثیر نبوده است گرچه اطمینان داریم هدف اساسی و مسلم وی ترقی و اثرگذاری جریان اصلاح طلب در جامعه بوده بطوریکه در مقطعی با ازخودگذشتگی تمام و در جهت تعقیب اهداف عالی، خودش را فدای ماندگاری تفکر اصلاح طلبی نمود. در راستای تداوم فعالیتهای سیاسی، لاهوتی توانست اعتماد جریان اصلاح طلب کشور را جلب نموده بطوریکه وی در سال ۱۳۷۶ مسئول ستاد انتخاباتی ریاست جمهوری شهرستان کهگیلویه بودند.
نتیجه گیری:
با بررسی ابعاد شخصیتی دکتر سید قادر لاهوتی در مجموع میتوان نتیجه گرفت وی فردی سیاسی بود اما صرفا سیاسی نبود فردی علمی بود ولی صرفا علمی نبود فردی فرهنگی بود ولی صرفا فرهنگی نبود فردی دینی بود ولی صرفا دینی نبود بلکه ترکیب و آمیزه ای از سه وجه دانش، ایمان و سیاست بود و چه ترکیب زیبایی که به انسان جلایی درخشان می بخشد. اینگونه بود که لاهوتی از عالم ناسوت(جهان مادی) نردبانی برای رسیدن به عالم لاهوت(جهان معنوی) ساخت و در واقع سیاستمداری از قبیله لاهوتیان بود امید آنکه مدعیان سیاست اعم از جریانهای اصولگرا، اصلاح طلب، … و آنهایی که به هر میزان علاقمند کار سیاسی هستند به این سه ضلع مثلث محبوبیت یعنی دانش، ایمان و سیاست

لاهوتی، همه اینها بود ،ولی این همه،لاهوتی نبود. که ،لاهوتی لاهوتی بود.
اوبرای اینکه لاهوتی شود ،لاهوتی بود، تا اینکه لاهوتی شد و او از اوان حیاتش چنین بود.
بادیگرن ودرکنار دیگران بود.دردکش رنجبران ودُردی چش معارف اهل معرفت بود.
قلمروگام های اندیشه اش گستره ی آکادمی هاومحافل علمی وفرهنگی بود؛ ولی دیدگان دلش، زل زده، به گوژی پشت پیرزن روستایی بود، که ثقل بار مصائب زندگی ،طاقتش راتاب داده ورمق از زانوانش گرفته بود.
چون کنارش می نشستی گهر می گفت ودر می سفت. گر به خود می آمدی، از خودت بیخود می کرد.گر ازجان جام کلامش می چشیدی مست می شدی، دست زنان وپای کوبان می گشتی. گوئیا شمس پیدای مولا ناهای پنهان بود.
آلایش دست نوازشگر کلامش، بر سر دل های مستعد، دیدگان دل را خمار کرده وبه خواب می برد. چکانش حلاوت نکت نغزش چنان کام دل رامحظوظ می کرد که حریص شرب مدام پیاله اش می گشتی وعطشناک برودت جام صبوحش.

طرفه معجون سرشته شده از گوهر اصل وکیمیای کسب ،شهره ی شهرش کرده بود و صیت لاهوتیش درافواه بیفکند، تا آنجای که عشقش، پای بر سرزمین سینه ها بیفشرد و کاروان غریب وآشنای دیار را، والهش نمود.
آری! اومرد ی بود،چند لایه که در هر لایه اش لایه ای مکتوم بود ودر نهانگاه هر لایه اش معنایی مخبون.خمیر ودرون مایه هر لایه اش توحید بودوآرایه وحاشیه بند هر کدام تقوی .وآری او چنین بود که چنان شد.
لاهوتی طبل نبود،صوت وصدا نبود که گوش ها بخراشدوچندشها در چهره ها اندازد بل صندوقچه عطاری بود خاموش وهنر نمای که مفرح ذات ها بود و التیام مشام جان ها.
اوبیش ازآنچه بخواهدقدم گذار در قلمروبرون وفتح قله ی قدرت باشد،عطش سیر در ساحت درون وگذران همه داشته هایش از صافی پرویزن تقوی راداشت ودرنگاهش قدرت ،درخدمت خدمت بود وهنگامه اصطکاک آن دو، سزا ،گسیختن افسار قدرت ونشستن همراه با حرکت وحضور، در پستوی صبر وسلامت بود. چرا که اونه تنها علی شناس مانند خیلی ها، بل بسان علویان اندک عمل گرای علی گرا بود.
او ریزه خوار خوان کرم قرآن وچشنده شراب شهدین کوزه ای ازدریای نهج البلاغه وغواصی یابنده ورباینده مروارید های پنهان در صدف های دریاهای دل واندیشه صدها ،ادیب ،دانشور ومتفکربوده است.
گوئیا ابن ابی الحدیدی بود که خطبه های نهج البلاغه اش ،چشمه های ذهن وزبانش را جو شاند که جوشاند وجرج جرداقی که باهر بار خواندن نهج البلاغه اش افق های جدیدی از دریای معانی در کرانه ی نگاهش گشوده می شد.
آری نهج البلاغه با جلد و عظم ولحم ودم این مرد آمیخته بود واز این حیث ونگاه می توان گفت لاهوتی را نهج البلاغه لاهوتی کرد.
ایشان شاذ مردی تک وتنها بود وتنهائیش تنها بود. تنهائی نه به معنای بریدگیش ازجامعه وخلوتش از دیگران،نه !نه! بل ایشان از این نگاه محتشم مردی بود که صدای حنجره اش فریاد بر آمده از سینه پر دردسینه جامعه وبغض گلویش ناشی از نگاهش به رخ زعفرانی ودست های فشانده ی ناروائیها برگلوی جامعه بود، که ازاین روی، روی او ازهر رخی زردتر بود وسامانش زهر نا بسامانی آشفته تر. چرا که او درد داشت ودرد داشت ،چون بیدار بود وبیدار بود ،چون آگاه بودو به قول مولانا:
هرکه اوبیدارتر پردردتر
هرکه اوآگاهتر رخ زردتر
واو رخ زردبود؛ چرا که احساس شدید مسئولیت اجتماعی می کرد، تا آنجا که نبض قلبش رابه ناف قلب مردم گره زده وهمدم آمده ها وآورده هاشان بود. اگر همشهریانش شاد بودند اوچنین احساسی داشت وگر غمین بودند پر وبال می شکست واز آلامشان، متالم ومتاثر می شد.
نه برمسند قدرت چمپاته زده بود ونه در همیان های زر بیت المال دستی داشت ؛ولی رسالت دینی وانسانیش چنان خواب ازچشمش برده ورامش از دلش ربوده، که به گواهی گواهان از همان چندر غاز حقوقش، که شاید کفایت گذران معیشت عائله اش را نمی نمود،در قالب پاکت هایی، نابهنگام وبه طور ناشناس و باواسطه به تهیدستان ونیازمندانی که دقیق رصد وشناسایی کرده بود، می رساند. وآنگاه می گفت، حالا آرام شده ام.
آری اینهاست که اورا مصطفی وممتاز کرده است واین است که او تنهاست وتنهائیش تنها. واوتنهاست چرا که شهرتش در گمنامی بیش از شهر گیش درشهر است واین راز مستوره مردان خداست‌‌‌. آفرین بر تو ای مرد خدا !که
چه دیده وچه گوش وچه هوشی داشتی
چه در طریقش سیر خموشی داشتی
.چه خوب دیدی!چه نیک شنیدی وچه به موقع بیدار شدی. وبه راستی چه تاجری خوش معامله بودی!
سینه آن مرد گنجینه سخن ،حکمت ومعرفت بودوبه گفته اوجایگاه علم حقیقی، درسینه انسان حق جوست وسینه واجد چنان علمی، بسان چشمه زاینده ای هست، که هرچه بیشتر بجوشد زایش وفوران بیشتری خواهدداشت وبه همین جهت ظرف های بیشتری را از مظروف خود پر خواهد کرد وچنین مظروفی تمام شدنی نیست واینکه ما دروصف ائمه علیهم السلام در زیارت جامعه می خوانیم که ،آنها ،خزان العلم ومنتهی العلم بودند؛ یعنی همین! که چنان علمی نه تنها تمام نمی شود ،بلکه مدام در حال زایش وتراوش است وچنان علمی، همان حکمت است که وجوب وجودش در انبیاو ائمه ،قطعی ودر انسان های واجد شرائط دیگر، به میزان تقرب ولیاقتشان، از دریای بی انتهای حقیقت ،عطا گردد وآن مرد،از چنان موهبت الهی ،بهره ای داشت.

او مرد ی سیاس بود که علی رغم ناکامی های ظاهرش ،بطن عقید ه اش را مانند خیل اشباح الرجال ولا رجال وبسان چند زیسته های متلون درمسلخ عقده اش قربانی نکرد. با آنکه در آعوش سیاست بود وسیاستش در آغوش؛ ولی آن ضحاک اژدها به دوش نتوانست، از او ،همچون خود باخته های خدا باخته، زهر چشم گرفته وطلب مغز ایمان وعقیده جوانش را بنماید
ایشان با عبور از بیابان پر از مغیلان دنیا، دامنش را دچار خلش خار ها وربایش خط وخال های زر اندودش، نکرد.
گریز پایی بود که غل وزنجیر های علق های دنیا ، یارای اسارتش نبورپایان باید بگویم که، اویک معلم بود که تا زنده بود یاد داد چگونه باید زیست وبعد از مرگش یاد داد ، چگونه باید مرد؛اما چگونه زیستن را، در تابلوی کلاس با قلم خودش یاد داد؛ ولی چگونه مردن رادر تابلوی میدان شهر با قدم های دیگران.رحمت خدا بر اوباد ،کهد وپارسا وپرهیز گاری بود که تاروپودهای عنکبوت دنیا، درخودش گرفتار نکرد.۰
لاهوتی رابانوشته بی بضاعتی چو من ومقاله عمروزید ،نمی توان شناخت، بلکه به قول عامیانه، باید اوراکتاب کرد وبر اساس آرای فرزانگان ودانشوران، باید برایش کنگره لاهوتی شناسی بر گزار کرد چرا که اونه چهره ی ماندگار بل صاحب چهره های متنوع ماندگار در این دیار بوده است.
واو چگونه زیستن وچگونه مردن راچه نیکو آموخت
حمداله برزگر
🌱🖤🌹

سخنان آموزنده بزرگان

🌱🤍🌹
مجموعه جملات و متن های زیبا از بزرگان

گاندی قشنگ میگه :::

اگر جرات زدن حرف حق را نداری لااقل برای کسانی که حرف نا حق میزنند دست نزن.

کاری که خیلی از ما رعایت نمیکنیم...!!!!
ناپلئون میگوید:
دنیا پر از تباهی است،
نه به خاطر وجود آدمهای بد،
بلکه به خاطر سکوت آدمهای خوب.

گرگ همیشه گرگ می زاید
گوسفند همیشه گوسفند.
تنها فقط انسان است
که گاهی گرگ می زاید
و گاهی گوسفند.
وقتی برنامه های شعبده بازی رو نگاه میکنم متوجه نکته خوبی میشم:

مردم برای کسی دست میزنن که گیجشون کنه،
نه آگاهشون!


خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می‌توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم؟
چارلی چاپلین

✅✅✅

میلیاردها انسان در جهان متولد شده اند؛ اما هیچ یک اثر انگشت مشابه نداشته‌اند. اثر انگشت تو، امضای خداوند است که اتفاقی به دنیا نیامده‌ای و دعوت شده‌ای تو منحصر به فردی مشابه یا بدل نداری تو اصل اصل هستی و تکرار نشدنی وقتی انتخاب شده بودن و منحصر به فرد بودنت را یادآوری کنی؛ دیگر خودت را با هیچکس مقایسه نمی‌کنی و احساس حقارت یا برتری که حاصل مقایسه کردن است از وجودت محو می‌شود.

حسین الهی قمشه‌ای

✅✅✅

جملات بزرگان
به محض اینکه کاری در جهت منافع کسی انجام می‌دهید، نه تنها او به شما فکر می‌کند بلکه خداوند نیز به شما فکر می‌کند.
پاراما هانسا یوگاناندا


✅✅✅

یک دروغ ممکن است دنیا را دور بزند و به جای اولش برگردد؛ اما در همین مدت، یک حقیقت هنوز دارد بند کفش‌های خود را می‌بندد تا حرکت کند.

مارک تواین

✅✅✅

برای اجتناب از بحران می توانید از سیاست سکوت استفاده کنید.

✅✅✅

دوست داشتن یک نفر یعنی دیدن او به همان شکلی که خداوند اراده کرده است.
داستایوفسکی

جملات زیبا از بزرگان

✅✅✅

من فکر می‌کنم هیچ احساسی، رهایی و آزادی بیشتری را به کسی نخواهد داد، زمانی که جرأت کنی در زندگی مانند یک اتومبیل بچرخی و دور بزنی.
ماریه بونه
✅✅✅


اگر می‌خواهید شجاعان را بیابید، کسانی را جستجو کنید که قادر به بخشودن هستند و اگر می‌خواهید قهرمانان را بیابید، کسانی را بجویید که قادرند در مقابل نفرت عشق بورزند.
بهاگاوادگیتا


ازدواج مثل بازار رفتن است تا پول و احتیاج و اراده نداری بازار نرو.

چارلی چاپلین

✅✅✅

شما هم می‌توانید هر کاری را که دوست دارید، بکنید؛ اگر فقط باور کنید که می‌توانید.
جک کانفیلد


آگر کسی همسر خود را به صورتی که آرزو دارد انتخاب نکند،دو نفر را بدبخت کرده است.

حجازی

✅✅✅

زینت منزل، دوستانی هستند که به آنجا رفت و آمد دارند.
امرسون

✅✅✅

متن های انگیزشی بزرگان
تنها یک چراغ است که مرا هدایت می‌کند و آن چراغ تجربه است.
پاتریک‌ هانری

✅✅✅

اگر به هوا پری مگسی باشی، اگر بر روی آب روی خسی باشی، دل به دست آر تا کسی باشی.
بایزید بسطامی

✅✅✅


به زیبایی بیندیش، نه برای انگیزش، که در جهت تعالی. زیبایی به هر جا آرامش می‌آورد، چه دست ساز انسان و چه طبیعی.
پاول ویلسون

✅✅✅

در مقایسه با ازدواج، تولد یافتن بسی ناچیزتر، و مرگ حادثه ای کوچک است.

دوروتی دیکس

✅✅✅

زندگی یک بوم نقاشی است که در آن از پاک‌کن خبری نیست.
جک کانفیلد

✅✅✅

مادرم می‌گفت: اگر سرباز باشی ژنرال خواهی شد، اگر راهب باشی پاپ خواهی شد؛ در عوض من نقاش بودم و پیکاسو شدم!
پابلو پیکاسو

✅✅✅
اگر کاری را در زندگی‌تان انجام می‌دهید که سبب نمی‌شود قلب‌تان ترانه شادی سَر دهد؛ سوخت لازم به شعله اشتیاق درون‌تان نمی‌رسد تا هر روز با انگیزه از خواب برخیزید. به این ترتیب وظیفه خودتان را به منزله یک انسان، روی این کره خاکی انجام نمی‌دهید.
لین بیچلی

✅✅✅

مفهوم خوشبختی واقعی را نفهمیدم تا ازدواج کردم و آن وقت دیگر خیلی دیر شده بود.

ماکسن کافمن

جملات زیبا از بزرگان

اگر زندگی را برای یکدیگر راحت‌تر نسازیم، برای چه زندگی می‌کنیم؟
جورج الیوت

✅✅✅

اگر کاری را به راستی دوست داشته باشید، با انجام آن، ده برابر بیشتر از کارهای دیگر به نتیجه و کامیابی خواهید رسید.

استیو چندلر

✅✅✅

پاسخ هر پرسش فقط عشق است. پاسخ هر دردی فقط عشق است. عشق همواره یگانه پاسخ است. زیرا عشق یگانه واقعیتی است که وجود دارد.
جرالد جمپالسکی

✅✅✅

متن های بزرگان با معانی زیبا
قدرت شکست‌ناپذیر خدا هر مانعی را از سر راه بر می‌دارد. خداوند بخشاینده است و انسان، دریافت کننده. زندگی، بازگشت اندیشه‌ها، گفتارها و کردارهای ماست که دیر یا زود به ما باز می‌گردد.

اسکاول شین

✅✅✅

مطلب پیشنهادی: متن زیبا + جملات کوتاه تامل برانگیز در مورد زندگی و موفقیت
عشق مشروط می‌گوید: به تو عشق می‌ورزم چون به تو نیاز دارم. عشق بی‌قید و شرط می‌گوید: به تو نیازمندم چون به تو عشق می‌ورزم.
جی پی واسوانی

✅✅✅

جملات زیبای حکیمانه
ما هم به ذهن سلیم و هم قلب نیازمندیم. شکوه زندگی این نیست که هرگز به زانو درنیاییم؛ در این است که هر بار افتادیم دوباره برخیزیم.
نلسون ماندلا

✅✅✅

عشق گوهریست گرانبها اگر با عفت توأم باشد.
تولستوی

✅✅✅

غمگین نشو وقتی کسی تلاشت را نمی‌بیند و هنرت را درک نمی‌کند. طلوع خورشید منظره‌ای تماشایی است اما بیشتر مردم همیشه خدا آن موقع صبح خواب هستند.
جان لنون

✅✅✅

وقتی عشق در میان است، پای عقل می‌لنگد.
موریس مترلینگ

✅✅✅

ﻣﻬﻤ‌ﺘﺮﯾﻦ ﺍﺻﻞ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﺍﺳﺖ؛ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮐﻤﮑﯽ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ، ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﻡ.
ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ ﮐﻮﺋﯿﻠﻮ

✅✅✅

عشق شرایط به ظاهر دشوار را ذوب می‌کند.
کاترین پاندر

✅✅✅

دو چیز بی نهایت است؛ جهان و حماقت بشر ولی من خیلی درباره جهان مطمئن نیستم.
آلبرت انیشتین

✅✅✅

وقتی عشق می‌ورزید بهترین‌های وجودتان شکوفا می‌شوند.
جی پی واسوانی

✅✅✅

برای کشتن یک جامعه روشی ساده به کار گیرید: بر فرهنگ آنان تمرکز کنید، ابتدا کتاب را از آنها بگیرید و بعد سرشان را درون تلویزیون فرو کنید.
کارل پوپر

✅✅✅

جملات و سخنان بزرگان
زندگی همواره به این معنا نیست که انسان مهره‌های برنده در اختیار داشته باشد بلکه به این معناست که با مهره‌های بسیار بدش، خوب بازی کند.
جک لندن

✅✅✅

وقتی می‌گویید «سخت است» مترادف جمله «من به قدر کافی قوی نیستم تا برای آن بجنگم» است. این حرف‌های مزخرف را بس کنید، مثبت باشید و هرچقدر هم سخت باشد، باید بروید بیرون و به دستش بیاورید.
وینس لومباردی

✅✅✅

افراد با یکدیگر متفاوت هستند؛ هرقدر درمورد اینکه دیگران کاری را بهتر از شما انجام می‌دهند غرولند کنید، هیچ تأثیر مثبتی در تغییر فردی شما نخواهد داشت.
وین دایر

✅✅✅

مطلب پیشنهادی: سخنان عاشقانه + جملات و سخنان زیبای عاشقانه و رمانتیک از بزرگان
برای اینکه هیچ انتقادی از شما نشود فقط یک راه وجود دارد: هیچ کاری را انجام ندهید، هیچ چیز نگویید و هیچکس نشوید.
اَرسطو

✅✅✅

مهم نیست اکنون زندگی‌ام چگونه می‌گذرد. عاشق آن خاطراتی هستم که تصادفی از ذهنم عبور می‌کنند و باعث لبخندم می‌شوند.
پابلو نرودا

✅✅✅

ما از شنیدن موسیقی خوب و از دیدن نقاشی دلپذیر لذت می‌بریم اما نمی‌دانیم که برای سازندگانشان به چه بهایی تمام شده اند؟به قیمت چه بی‌خوابی‌ها، چه گریه‌ها، چه کهیرها، چه آسم‌ها.
مارسل پروست

✅✅✅

وقتی زنی کشته می‌شود، شوهر مظنون اول است. این نشان می‌دهد که دیگران چه قضاوتی درباره ازدواج دارند.
جرج اورول

✅✅✅

کسی که خواب باشد را اگر صدا کنیم بیدار می‌شود. اما هستند کسانی که خود را به خواب زده‌اند و با هیچ صدایی بیدار نمی‌شوند.
علی شریعتی

✅✅✅
تنها کسی که بیشترین درجه بدبختی را شناخته باشد، می‌تواند بیشترین درجه خوشبختی را نیز درک کند، انسان باید در حال مرگ باشد تا بداند زنده بودن چقدر خوب است.

کنت مونت کریستو

✅✅✅

اندیشیدن به پایان هر چیز، شیرینی حضورش را تلخ می‌کند. بگذار پایان غافلگیرت کند، درست مانند آغاز.

پابلو پیکاسو

✅✅✅

در طول زندگی‌ام هیچ گاه از انسان‌هایی که با افکار من موافق بودند، چیزی نیاموختم.
آندره مالرو

✅✅✅

کمابیش همه انسان‌ها در برابر ناملایمات پایداری می‌کنند، اما اگر خواستید مَنِش کسی را آزمایش کنید به او قدرت بدهید.
آبراهام لینکلن

✅✅✅

زیبایی ارزشی ندارد. دائمی نیست. اگر زشت باشید بسیار خوشبخت‌اید؛ زیرا اگر مردم دوست‌تان داشته باشند می‌دانید برای چیز دیگری است.
چارلز بوکفسکی

✅✅✅

کاری را که انجام می‌دهید چنان خوب انجام دهید که هرکس کار شما را دید، تصمیم بگیرد دوباره برگردد و کار شما را ببیند و به دیگران هم توصیه کند که بیایند و کار شما را ببینند.
والت دیسنی

✅✅✅

اگر چیزی که در زندگی تجربه می‌کنید، سبب ناراحتی شما می‌شود، باید بدانید که شما خالق آن چیز هستید وگرنه در موضع قربانی قرار نمی‌گرفتید. چرا منتظر هستید دنیا آن را تغییر دهد، وقتی خود شما خالق دنیا هستید؟
دیپاک چوپرا

✅✅✅

بسیاری از چیزها در اطرافتان وجود دارند که به کار موفقیت و عملی شدن رویا‌های شما می‌آیند، اما متوجه وجود آنها نمی‌شوید. زیرا هدف‌های خود را به روشنی تعریف نکرده‌اید و به عبارت دیگر به مغز خود نیاموخته‌اید که آن چیز‌ها دارای اهمیت هستند.
آنتونی رابینز

✅✅✅

کسی که بیش از حد دست روی دست می‌گذارد، نمی‌تواند توقع زیادی از زندگی داشته باشد.
گابریل گارسیا

حسین پناهی فیلسوف و هنرمند يا حسین پناهی بی پناه

با تمام وجودم تقدیم به حسین پناهی.🌱🤍🌹
با تو بی تو همسفر سایه ی خویشم و به سوی بی سوی تو می آیم ای همه ی من کاکل زرد و سایبان مسیح من به یاد تو خودم را از یاد بردم
قانون را دوست دارم ولي از قانون غلط تنفر دارم عشق را دوست دارم ولی عشق به حدی زیبا است که هرچه به ذهنم فشار مي آورم مخالفش را درک نمي کنم
دین را دوست دارم ولی از کسانی نان دین را مي خورند و کاری هم نمی کنند مي نالم
بچه‌ها را دوست دارم ولی از حسادت آنها مي ترسم
استان و شهرم را دوست دارم ولی چون آن طور که باید وشاید تو رانشناخته اند بی زارم چرا که ترکها ی آذربایجان شما را بهتر از شهرزادگاهت مي شناسند
به به سفیدی چشمانم نگاه کن روز را می بینی به سیاهی چشمانم نگاه کن شب را می بینید ولی چرا قسمت سیاهی روز به روز بیشتر میشود وسفیدی کمتر شاید حسین جان شما زود رفتی و شاید هم من زیادی ماندم
به چشمانم نگاه کن جهان و کهکشان‌ها را مي بینید چشم اگر فروبندم جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت اگر انسان نبود دنیا خلقت نمي شد چرا که خدا وند گنج مخفی بود حواست خودی نشان دهد انسان را خلقت کرد

گز می کنم خیابان های شهرم را، چشم بسته راه را از برم و یک روز به سوی تو می آیم نه با شاخه گلی در دست بلکه با "تکه یخی " در مشت, و آن را بر روی خاکت می گذارم تا با آب شدنش گمان کنی کسی به یادت گریه می کند"شاید غروب یک پسین ". " سراسیمه و مشتاق " یک روز به سوی تو می آیم به حرمت اشک هایی که خون بهای دلت بود و صد لحظه اضطراب را به یک لحظه عشق طاق می زنیم " به حرمت عطر آویشن", به حرمت بلوط و به حرمت همه احساسمان که در شعر تو خیال پردازی می کرد چرا که می دانیم ما بدهکاریم به مرداد گل عشق خونرنگ دل تو" نشان به آن نشان که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت". " جشن مرگت برپاست " راه را با رفیق می آیم تا بدانی که نه چیزی دارد تمام می شود و نه چیزی دارد آغاز می شود چرا که " همه چیز از یاد آدم میره الا یادش که همیشه به یادشه ". " بالاخره خدا تو را دید " من مردگان بی شماری دیدم که راه می رفتند, حرف می زدند, شعر می خواندند, میخندیدند و گریه می کردند ولی وقتی که " کلاغ محال " هستی تو را به دیار دیگری برد و تنها امروز که تو سکوت کردی" مفهوم دیر شدن را فهمیدم". راست گفتی که زمان طولانی تر از آن چیزی است که ساعت به ما نشان می دهد.

راست گفتی که ما هیچ گاه همدیگر را به تامل نمی نگریم این گونه است که عزیزترین کسانمان را در چشم به هم زدنی به حوصله زمان از یاد می بریم.

امروز ذهنم پر است از واژه واژه هایی که بی شمارند ولی در شعر تو ناچیزند" فردا برایت شعری عاشقانه خواهم نوشت " " یک دانه سیگار دارم و هزار معمای لاینحل " که در سمفونی ریاضیات و جدول ضرب هم گنجانده نمی شوند, ولی آخر چگونه می توان عشق را نوشت, راست گفتی " از عشق سخن گفتن هنوز برای آدمی زود است"

شاید همه عشق در سادگی تو بود که بوی ناب آدمی می داد.

گفتی می روی و در مرامت رفتن, مردن بود. " اما من هنوز با قطاری به جنوب می آیم, به دنبال بوی بابونه ای می روم چرا که می دانم تو آنجایی " و برای مرد آشنایی که دیروز عمودی راه می رفت و امروز افقی خوابیده است " دستمال سرخ دلم را تکان خواهم داد ". این جهان که پر از مضحکه و تکرار است جاییست که مردمش تکه تکه شدن دل را تماشا می کنند و تو بگریز و پشت ابدیت مرگ پنهان شو اگر خواستار جاودانگی عشقی.

و ما نیز " اهل ماندن نیستیم چرا که میدانیم فردا خانه ای است که تا ابد مال ماست ".
گز می کنم خیابان های شهرم را، چشم بسته راه را از برم و یک روز به سوی تو می آیم نه با شاخه گلی در دست بلکه با "تکه یخی " در مشت, و آن را بر روی خاکت می گذارم تا با آب شدنش گمان کنی کسی به یادت گریه می کند"شاید غروب یک پسین ". " سراسیمه و مشتاق " یک روز به سوی تو می آیم به حرمت اشک هایی که خون بهای دلت بود و صد لحظه اضطراب را به یک لحظه عشق طاق می زنیم " به حرمت عطر آویشن", به حرمت بلوط و به حرمت همه احساسمان که در شعر تو خیال پردازی می کرد چرا که می دانیم ما بدهکاریم به مرداد گل عشق خونرنگ دل تو" نشان به آن نشان که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت". " جشن مرگت برپاست " راه را با رفیق می آیم تا بدانی که نه چیزی دارد تمام می شود و نه چیزی دارد آغاز می شود چرا که " همه چیز از یاد آدم میره الا یادش که همیشه به یادشه ". " بالاخره خدا تو را دید " من مردگان بی شماری دیدم که راه می رفتند, حرف می زدند, شعر می خواندند, میخندیدند و گریه می کردند ولی وقتی که " کلاغ محال " هستی تو را به دیار دیگری برد و تنها امروز که تو سکوت کردی" مفهوم دیر شدن را فهمیدم". راست گفتی که زمان طولانی تر از آن چیزی است که ساعت به ما نشان می دهد.

راست گفتی که ما هیچ گاه همدیگر را به تامل نمی نگریم این گونه است که عزیزترین کسانمان را در چشم به هم زدنی به حوصله زمان از یاد می بریم.

امروز ذهنم پر است از واژه واژه هایی که بی شمارند ولی در شعر تو ناچیزند" فردا برایت شعری عاشقانه خواهم نوشت " " یک دانه سیگار دارم و هزار معمای لاینحل " که در سمفونی ریاضیات و جدول ضرب هم گنجانده نمی شوند, ولی آخر چگونه می توان عشق را نوشت, راست گفتی " از عشق سخن گفتن هنوز برای آدمی زود است"

شاید همه عشق در سادگی تو بود که بوی ناب آدمی می داد.

گفتی می روی و در مرامت رفتن, مردن بود. " اما من هنوز با قطاری به جنوب می آیم, به دنبال بوی بابونه ای می روم چرا که می دانم تو آنجایی " و برای مرد آشنایی که دیروز عمودی راه می رفت و امروز افقی خوابیده است " دستمال سرخ دلم را تکان خواهم داد ". این جهان که پر از مضحکه و تکرار است جاییست که مردمش تکه تکه شدن دل را تماشا می کنند و تو بگریز و پشت ابدیت مرگ پنهان شو اگر خواستار جاودانگی عشقی.

و ما نیز " اهل ماندن نیستیم چرا که میدانیم فردا خانه ای است که تا ابد مال ماست ".
گفتی تازه فهمیدم که فهم من چقدر کم است گفتی ببند چشما را وقت رفتن است اتم تو دنيای خودش حریف صد تا رستم است سالها است که مرده ام گرچه جسمم زنده است ولی ماخیلی از آدمها آخرعمر هم نمی ففهمیم که فهم کمی داریم وخدا بی کار نیست باز هم صبر کند تا شاید ما بفهمیم که چقد نادانیم که بزرگترین درجه علم ما این است که بدانیم که نادانیم ولی چه زود دیر مي شود و به قول مولانا
ما سبوها پر به دجله می‌‌بریم
گر نه خر دانیم خود را ما خریم‌‌

و خیام چه زیبا سرود

می‌خوردن و شادبودن، آیینِ من است

فارغ‌بودن ز کفر و دین، دینِ من است

گفتم به عروسِ دهر: «کابینِ تو چیست؟»

گفتا: «دلِ خُرَّمِ تو، کابینِ من است

🔶 "حسین پناهی" بی‌پناه

✍🏻 رحیم قمیشی
استاد دانشگاه شهید چمران اهواز

[ ۱۴مردادماه سالگرد درگذشت شاعر، نویسنده، بازیگر و کارگردان، شادروان #حسین_پناهی است]

🔸نوجوان که بودم مسجد جزایری اهواز یکی از پاتوق‌هایم بود.

🔸اکثر دوستانی که آنجا پیدا کردم شهید شدند. آنهایی هم که زنده ماندند جنگ هیچکدام را سالم نگذاشت. هر کدام جوری ضربه خوردند.
دیوار مسجدمان دیگر جای زدن عکس همه شهدا را نداشت.

🔸اهواز بود و صدام همه فشارش را گذاشته بود مرکز خوزستان که دستش بیفتد بگوید کل خوزستان را گرفتم، که نگرفت.

🔸نگرفت اما خوزستان را برای دهه‌ها از پیشرفت و توسعه، از زیبایی و شب‌های قشنگش عقب انداخت.

🔸حسین پناهی در جوانی از بچه‌های مسجد ما بود. از همان موقع همان لهجه لری‌اش، همان سادگی روستایی‌اش، و همان قلب زیبایش برای همه جذاب بود. اتفاقا گروه تئاتر مسجد را حسین سر و سامان داد.

🔸بعدها هم که رفت حوزه علمیه قم. دنبال گمشده‌ای می‌گشت که شاید تا آخر عمرش پیدایش نکرد. وقتی جنگ شد دلش پیش دوستان قدیمی‌اش و بچه‌های جبهه بود و هر وقت فرصت می‌کرد می‌آمد.

🔸دل نازکش تحمل خون و جنگ و درگیری را نداشت. همان طور که تحمل آن فقه خشک را هم نیاورد.

🔸هنوز لباس روحانیت نپوشیده بود که رفت همان روستای زادگاهش، معروف است پیرزنی از او می‌پرسد فضله موشی در دبه روغنش پیدا کرده، چه‌کار باید بکند.

🔸دبه روغن حیوانی حاصل چندین هفته کار پیرزن بود و سرمایه مهم زندگی‌اش.

🔸حسین نمی‌تواند بگوید همه آن روغن نجس است، به او می‌گوید فردا بیاید تا جوابش را بدهد.
لباس روحانیتش را درمی‌آورد، می‌بوسد و می‌گذارد کنار و به پیرزن می‌گوید یک قاشق روغن و فضله موش را از آن دبه بزرگ در بیاورد، بقیه روغن را نریزد دور! بگذارد استفاده شود.

🔸در یک شب دینش را اصلاح می‌کند.
بر خلاف هر چه خوانده بود.
بر خلاف هر چه آموخته بود.

🔸و حسین می‌رود بین هنرمندان، همان تئاتری که از نوجوانی دوستش داشت.

🔸و می‌شود همان حسین پناهی که همه دوستش داشتند. همان حسین پناهی که حرف‌های دلش را می‌زد، همان حسین پناهی که با خدا راحت حرف‌هایش را می‌زد، همان حسین پناهی که دل میلیون‌ها انسان را برد.

🔸از حسین نوشتن خیلی سخت است چون انسانی بود چند وجهی. حتی هنرمندان هم شیفته مرامش شدند. وقتی در وسط سرما کاپشنی را که خیلی دوستش داشت درمی‌آورد و تن مستمندی می‌کند که گوشه خیابان افتاده بود.

🔸چقدر انسان‌ها می‌توانند تغییر کنند.
چقدر انسان‌ها می‌توانند کامل شوند.
چقدر انسان‌ها می‌توانند بزرگ شوند.

🔸به قول خودِ حسین؛ "وقتی تصمیم می‌گیرند روی یک فکر مشخص ثابت کهنه هی تکرار نکنند و دور خودشان نچرخند"

🔸و حسین خودش را پیدا می‌کند.
وقتی تصمیم می‌گیرد با عقل و عشق زندگی کند... با هنر زندگی کند. با همان که دوست داشت.

🔸حسین جان، هم مسجدی سابقم، سلام.
امروز ما بین خودمان هزار هزار خط‌کشی کرده‌ایم.

🔸اصلا بین خودمان سنگر بسته‌ایم!
این مسجدی آن بی‌نماز، این حوزوی آن نوازنده، این خداپرست آن بی‌خدا، این مدافع من آن مدافع غیر من، این انقلابی آن غیر انقلابی، این غربی آن شرقی، این مسلمان آن کافر، این خودی آن غیرخودی...

🔸حسین جان، تو با آن روح لطیفت
اگر مانده بودی، حتما این روزها خیلی زجر می‌کشیدی. از این همه تفرقه، از این همه نادانی ما موجودات دو پا.

🔸ما تا رسیدن به آنجا که دنیا را زیبا ببینیم
انسان‌ها را با همه تفاوت‌های فراوان‌شان شایسته ببینیم

🔸تا عاشق طبیعت باشیم
تا همه جانداران را با محبت نگاه کنیم
با همه تنوع‌شان
چقدر راه داریم؟

🔸کی می‌رسیم به آن‌جا که فقط خودمان را دوست نداشته باشیم!

🔸کی می‌رسیم به آنجا که از زندگی
و از خوشبختی تمام اهالی دنیا
با همه وجود لذت ببریم...
مرداد رو با پناهی گره زدم ،همون که تمام دنیا و آسمونا ارث باباشه و می‌خواست برگرده به کودکی ،،،،.
پسر کل کنیزو رو میگم همون روشن سیرتِ مهربان ...
مرداد روز شکفتن پناهی بود و آرزوی پیوستنش به دل ها رو تحقق داد و
مرداد سرآغاز حسین پناهی و شروع سلطنت بر قلم های در حال رقص....
مرداد را باید نوشت بر روی پوستین چرم اویزان از کپرهای سر قله و بروی دیوار های امام زاده و چشمه زیبای آن ....مرداد را باید جستجو کرد در لاله چرخ و مسیر ناهموار دروازه و بی بی زلیخایی همان جا که در نهایت به جاودانگی ختم خواهد شد ....
بله مرداد را باید نگاشت از ماه ها جدا نمود و به. طاقچه اتاق گلی کل کنیزو آویخت .....مرداد را در خورجین چوپان های دژکوه بار ها و بار ها و بارها جستجو کردم و یافتمش از مهربانی و آرزو های محال را با آن تقسیم کردم ....
مرداد آغازگر کودتای باد و باران با کپر لغزان حیاط کل کتا و آشوب های پسین دژکوه هست همان پسین ها با غروب غم انگیز و....
مرداد را درنغمه کبک های دژکوه همواره نگاشتم تا برسد به دست باد و آن را طراوش کند بر پیکره آن کوه ستبر .....
یادت بخیر پناهی مرداد را همواره در شکوفایی قلم میبینم همان قلم که در اتاق محصور و نمناکت بر کاغذ رقص عشق می نمود و چاره از دل عشاق بازکرده ...... .
آن را در دلگ کهنه کی علی پناه در هنگامه سحر بار ها و بارها دیده ام و آشفتگی را قسمت خواهم کرد با مرداد.....


🔸یادت به‌خیر حسین جان.

🌱🤍🌹
مرداد ۱۴۰۴ عمود شماره ۱۰۰۰مسیر کربلا نجف🌱🤍🌹

طایفه‌ی تاحسین شاهی

بنام خدا

طایفه بزرگ تاسی شهی

تاحسین شاهی نام جدید است و اسناد زیاد قدیمی این طایفه با نام تایسی شاهی وجود دارد كه در آینده منتشر خواهد شد .
تاسی شهی به طور کلی از دو قسمت بزرگ ؛ ملاحسن و کای رحیم تشکیل شده

ملاحسن متشکل از:
1: تیره کای عبدالله ساکن در روستای کوشک
2: کای محمدباقر ساکن در جاوروه
3: تیره قاید اقاخون در روستای پاتاوه
4: تیره قاید علمدار در روستای مورد ریشه

5: تیره قاید مهجون در روستای پرویزک
6: تیره تاقاسم(تاقاضم) در روستای دستگرد، ده انار، چیربیون
7: تیره کل شیرمرد در روستای دستگرد
8: تیره قاید حسنقلی در ده نسه و جاورده

9: تیره ملا در حواشی جاورده
10: تیره کای علی بگ در دره نارکی، آبسردکی و جاورده
11: تیره قاید زینل خون در روستای مورد سید
12: تیره شهباز خان ساکن در جاورده

13: تیره میرزاخون ساکن در جاورده و ده نسه
14: تیره قاید حیدر در دشت آزادی و گمبولی
15: تیره قاید علیمراد در دشت آزادی و چیربیون

کای علی رضا (ساکن در گمبولی فرزند کای شهباز) ، کای علی حسن (ساکن در پاتاوه فرزند اغاخون)، کای محمد زکی(ساکن در کوشک فرزند عبدلا)، ملا هیوت الا (ساکن چوکنی)، کای ویس علی (ساکن در صبور فرزند عیسی خون)، کای عیسی خون (ساکن صبور برادر اغا خون)،‌ (کای نگهدار و کای علمدار و کای حسینعلی ساکن مورد ریشه وکای کبوتر ساکن کوشک برادر و فرزندان علی خون بودند) تیره ملاحسن می باشند.

کای رحیم متشکل از:

1: تیره کای رحیم ساکن در روستا های پیراسپید، گود انقلاب، بره گرگ خورده

2: تیره ملا عبدل ساکن در روستای ده انار و بوفه زاری و چند خانواری در یکی از قریه های بی صیدون بودند

3: تیره قاید الماس در روستای فاریاب توت، دستگرد و چیربیون
4: تیره تامحمدعلی در روستای های صبور بزرگ، صبور کوچک، من دره، سرچات و چیربیون

5: تیره قاید محمدیار در روستای پاتاوه
6: تیره کای خلو(خدامراد) در روستای داربلند
7: تیره قاید علیمراد ساکن در دلی یک

✍خوانین مشترک این طایفه و چندین طایفه دیگر از ایل طیبی و سادات جلیل القدر که خانواده فتح الا خان شهبازی می باشند در جاورده و قلعه بنی ساکن بودند. چندین روستا از طایفه بزرگ تاحسین شاهی به دلیل مهاجرت به جاورده و شهرهای دهدشت، گچساران، یاسوج و شهرهای بندری خالی از سکنه شدند یا جمعیت آنها به شدت کاهش پیدا کرد و در حال حاضر مرکز ثقل طایفه تاحسین شاهی که جمعیت زیادی را در خود جای داده جاورده و دشت آزادی هستند که در فاصله کمتر از یک کیلومتر از هم واقع شدند...

🌱🤍🌹

شجره‌نامه خوانین طیبی

💐💐💐💐💐💐💐💐💐
✅👈شجره نامه خوانین ایل طیبی سردسیر و گرمسیرکه جغرافیای ایلی آنان از کردستان بهبهان خوزستان تا مرز بارز در چهارمحال و بختیاری است.
✅✅ابول خان فرزند ملا محمد جد کل خوانیین طیبی است


✅فرزندان ابول خان


1-شهباز خان(جد خوانین جاورده و تشان )
2فتح الله خان(جد خوانین قلعه رئیسی و قلعه جلو)
۳-محمد خان (جد خوانیین لنده و سوق)
۴-محمد علی خان(جد خوانین کردستان بهبهان )
۵-شکرالله خان

آن طور که در منابع موثق ذکر شده شهباز خان کلانتر قدرتمند طیبی بود و ایشان توانست ایل طیبی را به مکنت و هیمنه برساند تا جاییکه در کتاب اسکندرخان عکاشه به صراحت بیان دارد که حسینقلی خان ایلخان قدرتمند بختیاری و پدر سردار اسعد و بی بی مریم با خواهش و تمنا توانست دختر شهباز خان را به همسری خود برگزیند و ماحصل این ازدواج سردار امیر مجاهد ایلخانی بختیاری بود که رشادت های کم نظیری در فتح تهران و شکست محمد علی میرزا در قیام مشروطیت از خود به یادگار گذاشت.و بعد از شهباز خان برادرش فتح الا خان هم اقتدار ایلی را حفظ و تحکیم بخشید.
👈شجره نامه خوانین طیبی
✅شهباز خان که مادرش دختر هادی خان بویراحمدی و همسرش بیگم جان دختر داییش محمدطاهر خان بویراحمدی است و فرزندان
1-محمد علی خان
2-خان بابا خان
3-کریم خان
4-کی خداکرم
5-بی بی ماه خانم *ستاره* همسر حسین قلی خان ایلخانی بختیاری و مادر یوسف خان امیر مجاهد بختیاری
6-بی بی زهرا مادر حسین خان ایل بیگی بهمئی
✅فرزندان محمد علی خان شهبازی
1-فتح الله خان شهبازی
2- کی اسدالله
3-کی حیدر
4-بی بی گل پنبه همسر کی دهراب فرزند علی مراد خان
5-بی بی گلابتون همسر کی ولی از کدخدایان طایفه تاسیشهی ایل طیبی سردسیری
✅فرزندان مرحوم فتح الله خان شهبازی
1- حمدالله خان شهبازی
2- کی منوچهر خان شهبازی
3-کی سیف الا شهبازی
4-کی نادر شهبازی
5-کی امان الا شهبازی
6-کی حبیب الا شهبازی
7-کی نصرالا شهبازی
8-کی تاجمحمد شهبازی
9- مرحومه بی بی گلاب شهبازی همسر کی نورالله خان فتحی
10- مرحومه بی بی سلطنت شهبازی همسر کی محمد خان از کدخدایان طایفه تاسیشهی
11-بی بی سدرس همسر حیات خان رستم دشمن زیاری
12-مرحومه بی بی شوکت شهبازی همسرمرحوم آمیر خنیاب توفیقی بزرگ مرد سادات رضا توفیق
13-بی بی هما همسر کی عبدالا فتحی
14-مرحومه بی بی فاطمه همسر کی شکرالله خوبانی از کدخدایان طایفه تاسیشهی
15مرحومه بی بی خانزاده همسر مرحوم کی مهرعلی پاسیار از کدخدایان طایفه تاسیشهی
16-بی بی ماهتاب همسر کی براتعلی خان مرادی بختیاری کلانتر ایلات دهدز و حومه
17-بی بی کتایون
18-بی بی رودابه

✅فرزندان فتح الله خان فرزند ابول خان
1-علی مراد خان فتحی
2-علی رضا خان فتحی
3-کی قلی

✅فرزندان علی مراد خان
1-مصطفی خان فتحی
2-کی ابول
3-کی سهراب
4-کی محمد حسین
5-کی اسکندر
6-کی حسین
7-کی دهراب
8-کی تاجمحمد
9-کی مظفر
10-کی لطفعلی
11-مشهدی محمود
12-بی بی صدری همسر قاید خانعلی نریمانی
13-بی بی سلطنت همسر تاجمحمد خان نیکبخت
14-بی بی شهناز همسر مرحوم حاج سید موسی از بزرگان سادات رضا توفیق

✅فرزندان مصطفی خان فتحی
1-کی ولی فتحی
2-کی عبدالله فتحی
3-کی فرج الله فتحی
4- امان الله فتحی
5- تیمور فتحی
6-کی جهان فتحی
7-کی باقر فتحی
8-کی منوچهر فتحی
9-کی خسرو فتحی
10-بی بی مریم فتحی همسر کی حمدالله خان شهبازی
11-بی بی شاهزاده فتحی همسر حاج حیدر قلی پورمحمدی
12-بی بی ستاره فتحی همسر حاج علی محمد نیکبخت
13-بی بی زری فتحی همسر کی صاحب فتحی
14-بی بی ملک فتحی
15-بی بی فاطمه فتحی

✅فرزندان علی رضا خان
1-یوسف خان
2-کی اسفندیار
3-کی یدالله
4-کی نورالله خان
5-کی صاحب
6-بی بی خانم بی بی همسر ملا محمد تقی دانشور
7-بی بی ماهتاب همسر ملا تراب کدخدای تاماولی
8-بی بی ماه سلطان همسر ملا کاظم تاماولی

✅ فرزندان یوسف خان فتحی
1-مشهدی ناصر فتحی
2-کی نادر فتحی
3-کی بهادر فتحی
4-کی بهمن فتحی
5-کی حیات فتحی
6-قاید ابوالقاسم فتحی
7-کی خداکرم فتحی
8-کی حمید فتحی
9-کی سرتیپ فتحی
10-کی هوشنگ فتحی
11-بی بی شوکت فتحی همسر میر غریب از بزرگان سادات رضا توفیق
12-بی بی حاج بی بی فتحی همسر ملا قدرت دانشور
13-بی بی اشرف فتحی همسر کی لهراس تاماولی
14-بی بی عطری فتحی همسر کی علی قلی تاماولی
15-بی بی عذرا فتحی همسر سید علی رضا شاه غالبی
16-بی بی صاحب جان فتحی همسر کی مهتی خوب


❇️شجره نامه خوانین گرمسیر(شاخه لنده و سوق)

✅فرزندان محمد خان


۱-حسنعلی خان( مادر از طایفه تا محمودی)(جد خوانین لنده)
۲- علی خان(مادر بختیاری)(جد خوانین سوق)


❇️شجره نامه خوانین گرمسیر شاخه لنده


✅فرزندان حسنعلی خان:

۱-محمد شفیع خان
۲ -قاید کاظم
۳-قاید خلیل
۴-سرتیپ خان
۵- قاید درویش
۶-قاید محمد کریم
۷-قاید محمد رضا
۸-عباس خان
۹-قاید علنقی

✅فرزندان سرتیپ خان:(نام خانوادگی:ضرغامی)

۱- قاید حسین
۲- محمد حسین خان
۳- قاید جعفر
۴-قاید اسد
۵-قاید حسن
۶-قاید الله یار
7-بی شاهی همسر قاید فرج الا محمدی
8-بی بی صولت همسر مشهدی خلیفه شفاهی
9بی بی شوکت همسر کای مهدی محمدی
10-بی بی شیره که قبل از ازدواج از دنیا رفتند
✅ فرزندان محمد حسین خان ضرغامی
1-قاید الماس ضرغامی
2-قاید ابول حسن ضرغامی
3-قاید محمد رضا ضرغامی
4-قاید بهادر ضرغامی
5-بی بی ملکه ضرغامی همسر سلطان علی خان رزمجو بهمئی سردسیر
6-بی بی منیر ضرغامی همسر حاج حیدر قلی پورمحمدی
7-بی بی هما صرغامی همسر کربلایی سرهنگ ضرغامی
8-بی بی ملک ضرغامی تاج حاج خدارحم محمدی
9-بی بی زرین تاج ضرغامی همسر حاج فرض الا محمدی
10-کربلایی افروز ضرغامی ضرغامی همسر قاید محمدطاهر محمدی

❇️شجره نامه خوانین گرمسیر شاخه سوق


✅فرزندان قاید علی خان:

۱-علی محمد خان
۲- قاید شاهرخ


✅فرزندان علی محمد خان

۱-اسکندر خان
۲-قاید تیمور
۳-قاید سهراب
۴-قاید باقر
✅فرزندان اسکندر خان
1-حاح حیدر قلی پورمحمدی
2-کی ستار پورمحمدی
3-کی غفار پورمحمدی
4-کی جمال پورمحمدی
5-کی جبار پورمحمدی
6-کی رستم پور محمدی
7-بی بی عالم تاج پور محمدی

✅فرزندان محمد علی خان فرزند ابول خان *طیبی های زیر کوه بهبهان و حواشی*
✅ جانمحمد خان و فرزندان جانمحمد خان
1-درویش خان
2-همسر کی مراد شهرویی
3-همسر کی کلبعلی قنبری

✅فرزندان درویش خان
1-پوری خان
2-بی بی ماهتاب همسر حاج علی محمد صفایی
2-بی بی سلطان همسر کربلایی نجف شرافت
3-بی بی طلا زن شکرالله خان خلیلی لیکک
✅ شکرالله خان فرزند ابول خان
1-مهرعلی خان که فرزندی به اسم قاید سیاوش داشت که نوه و نتیجه اش در شهر تشان سکونت دارند.
💐💐💐💐💐💐💐

خوانین طیبی  

سلام

معرفی طایفه خوانین طیبی

*قنبر و محمد* دو برادر که اولین خان قنبر بود
بعد از قنبر فررندش :رشید، خان شد
بعد * ابول * فرزند محمد خان شد

*ابول خان* جد کل خوانیین طیبی است


✅فرزندان خود ابول خان


۱-فتح الله خان(جد خانهای چاروسا)
۲-شهباز خان(جد خانهای جاورده )
۳-محمد خان (جد خوانیین لنده و سوق)
۴-محمد علی خان(جد خانهای کردستان بهبهان)
۵-شکرالله خان


❇️شجره نامه خوانین گرمسیر(شاخه لنده و سوق)

✅فرزندان محمد خان


۱-حسنعلی خان( مادر از طایفه تا محمودی)(جد خوانین لنده)
۲- علی خان(مادر بختیاری)(جد خوانین سوق)


❇️شجره نامه خوانین گرمسیر شاخه لنده


✅فرزندان حسنعلی خان:

۱-محمد شفیع خان
۲ -کای کاظم
۳-کای خلیل
۴-سرتیپ خان
۵- کای درویش
۶-کای محمد کریم
۷-کای محمد رضا
۸-عباس خان
۹-کای علنقی


✅فرزندان محمد شفیع خان:

۱-محمد تقی خان(نام خانوادگی:تقی زاده)
۲-کای علیقلی(نام خانوادگی:محمدی)
۳- کای آقا(نام خانوادگی:شفایی)
۴-کای محمود(نام خانوادگی : محمدی)
۵-کای حبیب الله(نام خانوادگی:محمدی)
۶-کای داراب(نام خانوادگی:شفایی)
۷- کای هداد
۸- کای نصرالله(نام خانوادگی :محمدی)


✅فرزندان عباس خان:


۱-کای عبدالله(ورثه در شوتاور با نام خانوادگی حقیقت جو و در کردستون با نام خانوادگی: کائیدی)
۲-بی بی گلابتون


✅فرزندان سرتیپ خان:(نام خانوادگی:ضرغامی)

۱- کای حسین
۲- محمد حسین خان
۳- کای جعفر
۴-کای اسد
۵-کای حسن
۶-کای الله یار


✅فرزندان کای کاظم:

کای هادی (پدر بی قمر: و بی نوری و بی برآفتاب)


✅فرزندان کای محمد کریم:

۱-حاج سلطان علی(نام خانوادگی:محمدی)
۲-حاج‌ محمد علی(نام خانوادگی: کریمی زاده)
۳-کای لطفعلی(نام خانوادگی:کریم پور)


✅فرزندان کای محمد رضا:(نام خانوادگی:محمدی)

۱-کای ابولحسن
۲-مشهدی خلیفه
۳-مشهدی یوسف
۴-کای خداکرم
۵- کای علی رضا


✅فرزندان علی نقی خان:
۱-کای نجف

❇️شجره نامه خوانین گرمسیر شاخه سوق


✅فرزندان علی خان:

۱-علی محمد خان
۲- کای شاهرخ


✅فرزندان علی محمد خان

۱-اسکندر خان
۲-کای تیمور
۳-کای سهراب
۴-کای باقر


✅فرزندان کای شاهرخ:

۱-کای فرج الله
۲-کای امان الله
۳-کای عباس
۴-کای مهدی
۵-کای نجف
۶-کای مرتضی


چگونگی تشکیل شاخه سوم کلانتری ایل طیبی در بهبهان و روستای کردستان


مقارن با اوایل 1260 ه.ش برخی از کدخدایان طیبی سرحدی با تحریک جان محمد خان فرزند محمدعلی خان ایلخانی طیبی وی را تحریک به قتل شهباز خان عموی خود که کلانتر وقت طیبی بود کردند.

نیت آن بود که با قتل شهباز خان جانمحمد خان کلانتر طیبی سرحدی شود؛ بنابرین شبانه در خواب تفنگچیان جانمحمد خان چادر شهباز خان را محاصره و جانمحمد خودش شهباز خان را در خواب كشت .

بعد از کشته شدن شهباز خان زمینه برای به قدرت رسیدن جانمحمد خان فراهم نشد و در پی درگیری و مخالفت مردمان ایل، جانمحمد خان به همراه کدخدایان و تفنگچیان ابواب جمعی خود به منطقه کیزوک بختیاری متواری میشوند و فتح الله خان بزرگ کرسی کلانتری ایل طیبی سرحدی را بدست میگیرد.

اولین اقدام وی جمع آوری قشون برای انتقام خون برادر بود بنابراین بسوی کیزوک شتافت و در غافلگیری تمام به اردوی جانمحمد خان شبیخون زد و تمامی کدخدایان و تفنگچیان ابواب جمعی جان محمد خان را قتل عام و جانمحمد خان را اسیر و با خود به قلعه رئیسی میاورد.

اما بخاطر جلوگیری از خونریزی و انشقاق در ایل وی را روانه بهبهان مینماید و جانمحمد خان در برج حسنقلی خان سکنی و از برگشتن به درون ایل منع میشود و فرزندی بنام درویش خان از خود به یادگار میگذارد تاریخ فوت جانمحمد خان مشخص نیست اما میدانیم در سال 1281 ه.ش که بختیاری ها برای نخستین بار حکومت بهبهان و کهگیلویه را بدست گرفتند. خبری از جانمحمد خان نبود و احتمالا قبل از این تاریخ وفات نموده بود.

درویش خان تا سال 1290 ه.ش در برج حسنقلی خان سکنی داشت بعد از حکومت دوم بختیاریان بر بهبهان و کهگیلویه که امیرمجاهد حاکم بهبهان و کهگیلویه می شود بنا به نسبت خویشاوندی که با طیبی های سرحدی داشت درویش خان را به اراضی کردستان می آورد تا قبل از این ملک کردستان توسط خوانین بختیاری در اجاره علینقی خان بهمئی بود و مال اجاره خود را به خوانین بختیاری تقدیم میکرد.


طبق روایت های محلی که سینه به سینه از بزرگان نقل شده امیر مجاهد به علت دیم بودن اراضی روستای برج حسنقلی خان و مقرون به صرفه نبودن زراعت در آنجا درویش خان را تشویق به سکونت در کردستان و احداث جوی آّبی در بالا دست روستای قالند نموده

که درویش خان به نحو احسن با طیبی های جمعی خود دست به این کار عام المنفعه زد و جوی آبی به عرض و عمق یک متر بصورت کار شیفتی مدت 70 روز احداث نمود که معروف به جوی کردستان گردید و هنوز آثار آن جوی که مدت درازی اقتصاد کردستان به آن وابسته بود مشهود است.

1⃣قسمت اول

با به سرانجام رساندن این مهم و فاریاب شدن اراضی کردستان طیبی های گرمسیری كه در پی اختلاف با خوانین لنده از آنجا متواری یا کوچ میکردند به درخواست و مرحمت درویش خان ساکن کردستان می شدند که اولاد آنها هنوز مقیم و ساکن کردستان و در همین اراضی مشغول کشت و زارعت میباشند.

هر ساله توسط خان و مزارع جمعی خود جوی کردستان را لای روبی میکردند که با این کار عرض وعمق جوی ژرف تر، زمین های آبیاری فزونتر و طیبی های بیشتری ساکن آنجا می شدند؛ بنابرین مقارن با حکومت دوم بختیاریان در زمان تصدی یوسف خان امیرمجاهد بختیاری در سال 1290 ه.ش روستای کردستان بزرگ تاسیس و عملا شاخه سوم ایل طیبی در بهبهان و زیر کوه به کلانتری درویش خان محمدی با حمایت امیرمجاهد تاسیس شد و این نقطه عطفی در به قدرت رسیدن طیبی ها در حومه بهبهان بود.

بافت جمعیتی کردستان را طوایف تاج الدین طیب ، سلیمان شهرویی ، غندی ، اولاد ، شاهان صفوی قالند ، تامحمودی و... تشکیل میدهد.

درویش خان به واسطه خویشاوندی خود با خانواده ایلخانی بختیاری و خوانین بهمئی گرمسیر و تدبیر و کارآیی خود خیلی زود توانست کردستان را به روستای بزرگ و آباد تبدیل کند که بعضا در حوادث تاریخی معاصر در یکی از حساس ترین برهه های تاریخی کشور که دستان کثیف استعمار به واسطه شیخ خزعل سعی در جدایی خوزستان از مام میهن را داشت توانست به جمع آوری تنفنگچیان جمعی خود از پدران همین طیبی هایی که ساکن کنونی کردستان میباشند و همراهی قوای دولتی در جنگ 1303 در جبهه ده ملا و هندیجان نقش بسزایی ایفاد کند که شرح این جنگ بصورت مختصر به سمع نظر خوانندگان رسانده میشود :

با خود سری شیخ خزعل و تشکیل قیام کمیته سعادت به کمک خوانین بختیاری بنا به فراخوان چریک های عشایر توسط هنگ بهبهان سردار امجد منصوری و ملا یوسف قنواتی مامور جمع آوری قوای محلی شدند، بنابراین درویش خان به همراه تفنگچیان جمعی خود به این اردو جهت حفاظت از کیان ایران پیوستند.

با جبهه گیری قوای دولتی و چریک های عشایر محلی درویش خان که حسین خان بهمئی عمه زاده وی محسوب میشد و از جنگیدن با خویشاوند خود شرم و حیا مینمود با انتخاب جبهه زیدون و اعزام قوای تحت امر خود منطقه محل سکونت خود را در اختیار طیبی های کهگیلویه به رهبری سرتیپ خان ضرغام عشایر و داراب خان فرزند علیمرادخان فتحی گذاشته و خود راهی زیدون میشود.

2⃣ قسمت دوم

یکی از دلایل شکست طیبی های کهگیلویه در جنگ اول با نیروهای بهمئی همین عزیمت نیروهای بومی محلی به زیدون و عدم آشنایی طیبی های کهگیلویه با منطقه و موانع و سنگرهای طبیعی این محل بوده است.

سردار سپه با وجود اینکه خبر تسلیم شدن شیخ خزعل را در شیراز بصورت تلگراف شنیده بود دستور حرکت قوای نظامی ومحلی به سوی ده ملا و هندیجان را صادر نمود که مدت یک هفته جنگ سختی صورت گرفت رهبری سواران عرب در جبهه زیدون میر عبداله پدر زن شیخ خزعل بود که با سواران جمعی خود و نیروهای بختیاری که به کمک وی آمده بودند حملاتی غافلگیرانه ای به اردو قوای دولتی و محلی وارد میکردند.

در یکی از شبیخون های قوای متخاصم به زیدون ملا خان بابا (پدر مشهدی نجف بادپر) میر منصور پسر میر عبدالله را که سوارکار قهاری بود را نقش بر زمین میکند و میکشد برخی از تفنگچیان و چریک های محلی کردستان که همراه درویش خان بودند عبارت بودند از ملا خان بابا طیبی ، کاید صفر طیبی، کاید سلبعلی طیبی، ملا محمدظاهر کرایی و همت علی طیبی متاسفانه به علت عدم کتابت و فزونی نیروهای محلی اسامی بقیه تفنگچیان در دسترس نیست و به نسیان فراموشی سپرده شده است.

بنا به گفته نورمحمد مجیدی در یکی از همین شبیخون ها درویش خان و ملا یوسف قنواتی که شجاعانه تا آخرین فشنگ خود جنگیده بودند در حمله غافلگیرانه ای اسیر قوای متخاصم میشوند که بعد از فتح ده ملا توسط قوای نظامی و محلی آزاد میشوند و به اردو برمیگردند.


بعد از فائق آمدن رضا شاه از فتنه شیخ خزعل وی تمامی سران عشایر که در جبهه جنگ 1303چریک های محلی را فرماندهی میکردند را به اهواز دعوت نمود؛ برخی از سران عشایر را لقب بخشید ملا یوسف قنواتی را به شجاع السلطانی مفتخر نمود و بقیه سران عشایر ازجمله درویش خان محمدی را ساعت مچی و هدایای گرانبهایی به پاس همکاری در خاموش کردن فتنه خزعل خلعت بخشید.

درویش خان در سال 1338 هجری شمسی دار فانی را وداع گفت و در جوار امامزاده شاه حمزه شهرستان قم به خاک سپرده شد.

بنا به گفته کسانی که هم رزم و هم دوره درویش خان بوده اند وی به دلیل منیع الطبع و سلیم النفس بودن و مردمداری منحصر به فرد بود و از قداست ایلی خاصی برخوردار است و اولاد و احفاد این بزرگ مرد ساکن کردستان و مانند پدر بزرگ خود مردم داری را سر لوحه کار خود قرار داده و از احترام خاصی در منطقه برخوردار میباشند و عمرگرانقدر خود را در حل و فصل اختلافات و مشکلات مردم کردستان و منطقه صرف مینمایند.


منابع :
کتاب یادوراه نظام سنتی ایلات کهگیلویه نورمحمد مجیدی
خاطرات کهن مردان خوزستان انتشارات دانشگاه جندی شاپور

گزارش از ایلات کهگیلویه ستوان جمیز لانکستر

تاریخ ایل بختیاری اسکندرخان عکاشه

https://www.instagram.com/@eilteybi
شماره حساب گروه طیبی

داستان مرکز استان کهگیلویه وبویراحمد

بنام خدا

،واماروایتی دیگرازمرکزفرمانداری کل کهگیلویه و بویراحمد بشنوید.البته خیلی تان این موضوع را شنیده اید:
نخست، چرام مرکز فرمانداری کل کهگیلویه وبویراحمدبودکه بعدامانندفرمانداری کل های دیگر،یعنی چهارمحال وبختیاری،ایلام،سیستان و بلوچستان وبوشهرتبدیل به استان شدوسرهنگ علیزاده فرماندارکل کهگیلویه و بویراحمد بود.
یک بار سرهنگ علیزاده ازایلخانی چرام مرحوم اسکندرخان چرامی خواست که عشایرتحت فرماندهی اش راخلع سلاح کندوبه دولت تحویل دهد.اسکندرخان این کارراکردولی یک شب از علیزاده خواست که بیست قبضه ازاین تفنگ ها رابه اوبدهدجهت حفاظت از خودشان وپول شان راهم دریافت کند.علیزاده قبول کردوتفنگ هاراقیمت کردند.اسکندرخان ازیک تفنگ شناس خوب خودش خواست که بیست تفنگ خوب را انتخاب کن که من بعدایکی شأن رادیدم که ام-۱ بود.فردایش قراربودسرهنگ علیزاده ازراه بهبهان به تهران برود.طرف حساب سالانه ی جناب اسکندرخان نمی دانم دیدبان بهبهانی بودیااسماعیلی بهبهانی.باوجوداین که این ماجرارابارهاشنیده ام ولی یادم رفته که طرف حسابش کدام یک ازاین دوتن ثروتمندوقدرتمندبهبهانی بوده است.اسکندرخان نزداوجنس قرضی می آوردوسرسال یک جابااوحساب می کرد.
اسکندرخان حواله ی پول تفنگ ها رابه یکی ازاین دوکه بیشتر احتمال می دهم دیدبان بودنوشت وبه سرهنگ علیزاده دادتاسرراه خودپول را ازاوبگیردولی شبانه پیکی نزد دیدبان( حالابپذیریدکه آن فرد دیدبان بوده است) فرستادونوشت سرهنگ علیزاده حواله ای نزدت می آورد،آن رامران( بدان عمل نکن). فرداکه علیزاده نزد دیدبان رفت،دیدبان به اوگفت اسکندرخان چرامی نزدمن هیچ حسابی ندارد!!!
سرهنگ علیزاده همه چیزرافهمیدوبادلی پرازکینه به دربار شاه رفت و انتقام خود رابه خوبی گرفت.بعدازمقدمات وتشریفات گفت از کهگیلویه وبویراحمدچه خبر؟ همه جاامن است؟ گفت قبله ی عالم بایدعرض کنم که مادر انتخاب چرام به عنوان مرکزکل فرمانداری کهگیلویه و بویراحمد اشتباه سختی کرده ایم! شاه یکه خوردوگفت مگرچه شده؟ گفت قربان بویراحمدآتش زیرخاکستراست وهمین امروزوفردااست که بویراحمدطغیان کندواین بارنه سمیرم رامی گیردبلکه شیرازرامی گیرد.اسکندرچرامی مطیع وحلقه به گوش شمابوده و هست وخواهدبودوپیوسته چرام آرام بوده واصولاچرام ایل بسیار کوچکی است،آنچه که مهم است بویراحمد است.شاه گفت به نظرتوچه کنیم؟ گفت قربان مصلحت ملک خویش خسروان دانند،بنده دربرابر قبله ی عالم اهل نظرنیستم.شاه عصبانی شدوگفت توفرماندارآن جایی،همه چیزراازنزدیک دیده ای وبهترمی دانی بگومصلحت چیست؟ گفت قربان تنها راه این است که مرکز فرمانداری کل رابویراحمداعلام کنی که زادگاه عبدالله خان ضرغامپور است.همین امروزتلگراف بزنی بهترازفردااست.شاه گفت می خواهی کجای بویراحمدباشد؟ گفت قربان یاسیچ هم زادگاه ضرغامپوراست وهم برای شهرشدن جغرافیای خوبی دارد.می توانیدبامیرزامجیدموسوی هم درآنچه که بنده عرض کرده مشورت فرمایید.( سرهنگ علیزاده می دانست که میرزامجیدموسوی که شاه به اومی گفت میرزامجیدازخدایش است که فرمانداری کل ازچرام به یاسیچ بیاید).
این بود که شاه همان روزتلگراف زدویاسیچ رابه عنوان مرکز فرمانداری کل کهگیلویه و بویراحمد اعلام کرد.
سرهنگ علیزاده ازکینه ای که به اسکندرخان داشت سریع برگشت وبه اسکندرخان گفت بروکه من توراباقلم زدم.پول بیست تاتفنگ چه بود؟!البته آن وقت دهدشت شهری قدیمی وکاملاسالم بودواغلب ساختمان هایش سه طبقه بود.دولت می خواست آن را که دارای آبادانی بوده به عنوان مرکز فرمانداری کل اعلام کندولی دهدشت آب نداشت.درسمغان دهدشت چاه عمیق زدندولی آبش آمونیاک داشت وبه درددهدشت نمی خورد.اکثرخانه های دهدشت چاه آب داشتندویک چاه آب بسیار بزرگ به نام چاه دلاورداشت که جنبه ی عمومی داشت.این چاه هنوزموجودوپرآب است وشهرداری ازآب آن درخت هاوچمن های دهدشت راآبیاری می کند.درضلع شمال و شرق دهدشت رودخانه ی کوچکی هست به نام آب شور که دام هاراباآن آب می دادند.پوزه ی غربخانه نیز چنین آبی داشت.این دوآب حالافصلی شده اند.
درهرصورت خوب شدکه یاسیچ مرکز فرمانداری کل کهگیلویه وبویراحمدشد.
یاد اسکندرخان به خیر.اوآدمی باشکوه وشاهانه بود.هرروزی که اراده می کردبابرادرش جان محمدخان نزدشاه می رفت.باغ چشمه بلقیس اومرکزسران کشوری بود.مراسم وفاتش راصداوسیماپوشش داد.آبادانی چرام مرهون اوبود.

دهدشتی‌ها قدیمی

دهدشت در گذر تاریخ
🌱🤍🌹
- دهدشت که در چند قرن، مرکز ایالت بزرگی به نام کهگیلویه بود همواره یکی از شهرهای آباد و تجاری ایران به شمار می رفت و بازرگانان ثروتمندی در آن زندگی می کردند؛ اما در آخرین دوران رونق آن که به دوره قاجار بر می گردد اتفاقات ناخوشایندی در آن رخ داد که تا مرز نابودی پیش رفت.

پژوهش های بسیار کمی درباره شهر مهم و تاریخی دهدشت صورت گرفته است و هنوز زوایای مختلف دوران شکوه و شکست آوازه این شهر تجاری در جنوب غرب ایران روشن نشده است اما بر اساس بیشتر پژوهش ها این شهر در اواخر دوران قاجار به دلیل ناامنی سراسری و منطقه ای رو به زوال گذاشت.

مردم ثروتمند آن مجبور به مهاجرت به شهرهای مختلف ایران مانند اصفهان، بوشهر، کرمان و حتی کشورهای همسایه، مانند هند و امیرنشین های حاشیه خلیج فارس و عراق شدند.

بخشی از تجار دهدشتی به بندر بوشهر مهاجرت کردند و سبب رونق و آبادی این شهر شدند و جزئی از مردم این شهر شدند اما همواره پسوند دهدشتی خود را حتی تا امروز حفظ کرده اند.

تجار دهدشتی از جمله بازرگانان موفقی بودند که در دوره قاجار در بندر بوشهر فعالیت می‌کردند. آنها از دهدشت، شهری در استان کهگیلویه و بویراحمد، به بوشهر مهاجرت کرده بودند. دلایل مختلفی برای این مهاجرت وجود داشت، از جمله رونق تجارت در بوشهر و ناآرامی‌های سیاسی و اجتماعی در دهدشت.

این مردم در شهرهای مختلفی از جمله بوشهر و اصفهان به رونق و آبادی پرداختند. دهدشتی‌ها در دوره قاجار از دهدشت به بوشهر مهاجرت کردند و در زمینه‌های اقتصادی، اجتماعی، و فرهنگی نقش مهمی در توسعه این شهر و خلیج فارس داشتند.

آنها بناهای بزرگی بر جای گذاشتند که اکنون جزو میراث فرهنگی این شهرها به حساب می آیند اما همچنان پسوند دهدشتی آن حفظ شده است تا ریشه تاریخ خود را گم نکنند. در اصفهان بنای بزرگ و معروفی به نام خانه دهدشتی و در بوشهر بناهای زیادی مانند عمارت دهدشتی، و مسجد دهدشتی ها همچنان وجود دارد که سازمان میراث فرهنگی این شهرها آنها را خریداری کرده است.

مهاجرت دهدشتی‌ها و میراث آنان برای ایرانیان

خانه دهدشتی های اصفهان

خانه دهدشتی در خیابان دروازه دولت اصفهان واقع شده است و در سال ۱۲۸۰ هجری شمسی توسط سید محمد دهدشتی، از تجار و بازرگانان، ساخته شده است. این خانه در سال ۱۳۸۵ به عنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسیده است.

خانه دهدشتی دارای دو بخش اصلی است: بخش شمالی که شامل اتاق‌های پذیرایی و نشیمن است و بخش جنوبی که شامل فضاهای اقامتی است. بخش شمالی خانه با طاق‌های بلند و گچ‌بری‌های زیبا تزئین شده است. اتاق‌های پذیرایی این بخش دارای درهای چوبی قدیمی و پنجره‌های ارسی با شیشه‌های رنگی است.

حیاط خانه دهدشتی نیز فضایی زیبا و دلنشین است. این حیاط دارای درختان سرسبز و گل‌های رنگارنگ است و آب‌نمای زیبایی در وسط آن قرار دارد. در اطراف حیاط، فضاهای اقامتی قرار دارد که شامل اتاق‌های خواب، آشپزخانه و سایر فضاهای مورد نیاز زندگی است.

خانه دهدشتی یکی از جاذبه‌های گردشگری اصفهان است و سالانه گردشگران زیادی از آن بازدید می‌کنند و فضایی مناسب برای گذراندن اوقات فراغت را فراهم می‌کند.

خانه دهدشتی دارای پلان مستطیل‌شکلی است و مساحت آن حدوداً ۱۰ هزار متر مربع است. این خانه دارای دو بخش اصلی است: بخش شمالی که شامل اتاق‌های پذیرایی و نشیمن است و بخش جنوبی که شامل فضاهای اقامتی است.

از ویژگی‌های برجسته معماری خانه دهدشتی می‌توان به تزیینات روی درهای چوبی، ارسی‌کاری پنجره‌ها و گچ‌بری‌های ستون‌های روی ایوان اشاره کرد. درهای چوبی خانه دهدشتی با طرح‌ها و نقوش گره‌چینی و اسلیمی تزیین شده‌اند. پنجره‌های خانه نیز با ارسی‌های رنگی تزیین شده‌اند که درخشندگی خاصی به نمای خانه بخشیده‌اند. ستون‌های روی ایوان خانه نیز با گچ‌بری‌های زیبا و هنرمندانه تزیین شده‌اند.

این خانه در واقع یک منزل مسکونی بوده که به خانواده دهدشتی‌ها تعلق داشته و نسل به نسل بطور موروثی از فردی به فرد دیگری منتقل شده‌ است و پس از انقلاب اسلامی، سازمان میراث فرهنگی آن را از مالک نهایی خریداری کرد.

مهاجرت دهدشتی‌ها و میراث آنان برای ایرانیان

عمارت دهدشتی بوشهر

در قلب بافت تاریخی بوشهر، در محله کوتی، بنایی با شکوه و مجلل به چشم می‌خورد که با ظرافت و زیبایی خاصی ساخته شده است. این بنا که عمارت دهدشتی نام دارد، یکی از آثار تاریخی ارزشمند استان بوشهر است و در سال ۱۳۷۷ به عنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسیده است.

عمارت دهدشتی در دوره قاجار توسط حاج غلامحسین دهدشتی شاهرخ، تاجر روغن، ساخته شد. این بنا چهار طبقه دارد و از عمده مصالح آن گچ، سنگ مرجانی، آهک، چوب ساج و صندل تشکیل شده است. پوشش سقف از چوب صندل است و سقف اتاق پذیرایی با نقاشی رنگ و روغنی که برگرفته از نقاشی اروپایی است، تزئین شده است.

در و پنجره‌های عمارت دهدشتی با گچبری‌های زیبا و گره چینی‌های هنرمندانه تزئین شده‌اند. هلال‌ها، درها، کنده کاری روی اتاق‌ها و پنجره‌های دیواری نیز از دیگر عوامل تزئینی این بنا هستند. شیشه‌های رنگی نیز باعث تلطیف نور و زیبایی بیشتر ساختمان شده‌اند.

مهاجرت دهدشتی‌ها و میراث آنان برای ایرانیان

عمارت دهدشتی در گذشته کاربری تجاری و مسکونی داشته است. این بنا اکنون به عنوان موزه تاریخ پزشکی خلیج فارس مورد استفاده قرار می گیرد.

در سال‌های اخیر اقدامات مرمتی زیادی در عمارت دهدشتی انجام شده است. از جمله اقدامات مرمتی انجام شده در این بنا می‌توان به شمع‌گذاری قسمت‌های در حال تخریب، تعمیر پشت بام و بازسازی و مرمت قسمت‌های فروریخته اشاره کرد.

دهدشتی‌ها، مهاجرانی از دهدشت بودند که در دوره قاجار به بوشهر نقل مکان کردند. آنها محله دهدشتی را در شرق بوشهر بنا کردند و در آنجا مسجد، حسینیه و سایر بناهای عمومی و مذهبی ساختند.

عمارت دهدشتی، یکی از آثار برجای مانده دهدشتی‌ها است که اسناد و مدارک زیادی از آن کشف و شناسایی شده است. بررسی و مطالعه این اسناد، برای پژوهشگران حوزه تاریخ و فرهنگ بوشهر و جنوب ایران حائز اهمیت است.

بر اساس اسناد و مدارک برجای مانده از خاندان دهدشتی، می‌توان به رونق بی‌سابقه تجاری شهر بوشهر در دوره قاجار پی برد. این اسناد، شامل اسناد مالی، تجاری، بازرگانی، حقوقی، دفاتر و صورتحساب‌ها هستند که نشان می‌دهند دهدشتی‌ها از تجار موفق و ثروتمند بوشهر بودند.

مهاجرت دهدشتی‌ها و میراث آنان برای ایرانیان

اسناد و مدارک برجای مانده از خاندان دهدشتی در این عمارت، از جمله اسناد آقا صاحب دهدشتی، عبدالرسول دهدشتی، حاجی علی دهدشتی، محمدتقی دهدشتی و دیگر اسناد مالی، تجاری، بازرگانی، حقوقی، دفاتر و صورتحسابها، نشان‌دهنده رونق بی‌سابقه تجاری شهر بوشهر در دوره قاجار و پس از آن است. این اسناد که در عمارت دهدشتی نگهداری می‌شوند، اطلاعات ارزشمندی در مورد تجارت، بازرگانی، اقتصاد و زندگی اجتماعی شهر بوشهر در این دو دوره ارائه می‌دهند.

اسناد عمارت دهدشتی تا پیش از بررسی و پژوهش در این عمارت، در صندوق‌هایی به شیوه بسیار نامناسب نگهداری می‌شدند. این اسناد در سال ۱۳۷۷ مورد بررسی و پژوهش قرار گرفتند و گزارشی از آنها در همان سال منتشر شد.

اسناد این مجموعه، از حیث تنوع و نوع مواد، شامل پاکت نامه‌ها، تمبر، اوراق تجاری، مالی، بازرگانی، حقوقی، دفاتر، تقویم‌ها و مجوزهای گمرکی هستند. این اسناد، اطلاعات ارزشمندی در مورد تاریخ و فرهنگ بوشهر و جنوب ایران در دوره قاجار ارائه می‌دهند.

بوشهر در دوره قاجار، بندری معتبر و پررونق بود که با بمبئی برابری می‌کرد. این شهر از مراکز تجاری و ثروتمند ایران به شمار می‌آمد و از جمعیت زیادی برخوردار بود.

مهاجرت دهدشتی‌ها و میراث آنان برای ایرانیان

جمع بندی:

تجار دهدشتی از جمله بازرگانان موفقی بودند که در دوره قاجار در بندر بوشهر فعالیت می‌کردند. آنها از دهدشت، شهری در استان کهگیلویه و بویراحمد، به بوشهر مهاجرت کرده بودند. دلایل مختلفی برای این مهاجرت وجود داشت، از جمله رونق تجارت در بوشهر و ناآرامی‌های سیاسی و اجتماعی در دهدشت.

دهدشتی‌ها در دوره قاجار از دهدشت به بوشهر مهاجرت کردند و در زمینه‌های اقتصادی، اجتماعی، و فرهنگی نقش مهمی در توسعه این شهر و خلیج فارس داشتند.

در زمینه اقتصادی، دهدشتی‌ها در زمینه‌های واردات و صادرات کالا، کشتی‌رانی، و صرافی فعالیت می‌کردند. آنها با کشورهای مختلف از جمله بریتانیا، فرانسه، و هند تجارت می‌کردند و باعث رونق اقتصادی بوشهر و خلیج فارس شدند.

در زمینه اجتماعی و فرهنگی، دهدشتی‌ها مساجد، مدارس، و بیمارستان‌هایی را در بوشهر ساختند. آنها با ساخت مساجد و مدارس، به توسعه فرهنگ و دین در بوشهر کمک کردند. همچنین با ساخت بیمارستان‌ها، به بهبود وضعیت بهداشت و درمان در این شهر کمک کردند.

در زمینه سیاسی، دهدشتی‌ها در امور شهر بوشهر مشارکت می‌کردند و در برخی موارد به مقامات دولتی نیز می‌رسیدند. آنها با مشارکت در امور شهر، به توسعه بوشهر کمک کردند. همچنین با رسیدن به مقامات دولتی، در تصمیم‌گیری‌های سیاسی نقش داشتند.

در مجموع، دهدشتی‌ها با تلاش و پشتکار خود، نقش مهمی در توسعه اقتصادی، اجتماعی، و فرهنگی بوشهر و خلیج فارس داشتند. آنها با ساخت بناهای تاریخی، فعالیت های اقتصادی گسترده، و مشارکت در امور شهرهای مختلف، به این مناطق هویت و اعتبار بخشیدند.

منابع:

کریمیان سردشتی، نادر. (۱۳۹۷). اسناد و مدارک تاریخی عمارت دهدشتی. بوشهر: مجله فرانما، فص

سخنان بزرگان

💎 #دست_خط_کدخدا

دو نفر از مأمورین حکومت، سواره در زمین زراعی تاختند و مقداری از آن مزرعه را پایمال کردند.
زارع بیچاره گفت آخر چرا به این کشت و زرع خرابی می آورید؟
گفتند از کدخدای ده، دست خط داریم.
گفت باکی نیست.

سپس سگش را رها کرده و به طرف آن دو مأمور اشاره کرد.
#سگ نیز به آن دو پرید و لباسشان را درید.
التماس کردند که بیا سگت را بگیر.
گفت دست خط کدخدا را نشانش بدهید می رود.

منبع: بزم ایران، صفحه 26

🍁 @hosen_panahiy‌‌‌‌‌‌‌

⬅️.. ﺭﺍﺳﺖ ﮔﻔﺘﯽ ﺳﻬﺮﺍﺏ!!!!✓✓

ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺗﺮﺩﯾﺪﻡ،،
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻋﺮﺻﻪ ﺁﻏﺸﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﻐﺾ؛؛
ﻟﺐ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺩﯾﺪﻡ....
ﭼﺸﻢ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﺩﯾﺪﻡ....
ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ
ﺍﻣـــﺎ……
ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ!!
ﺭﻣﺰ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﺭا
ﭘﺸﺖ ﺑﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺍﯾﻦ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎ
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ..!!
ﺗﻮ ﺑﻪ ﺁﻣﺎﺭ ﺯﻣﯿﻦ ......"ﻣﺸﮑﻮﮐﯽ"
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﻟﻬﺎﯼ ﺯﻣﯿﻦ...✗

مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.

سلیمان گفت: تحمل آن را نداری.
اما مرد اصرار کرد.
سلیمان پرسید: کدام زبان؟
جواب داد: زبان گربه ها!
سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت.
روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!
دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،
آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،
آنرا فروخت!
گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت نه،
صاحبش فروختش، اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟
گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
مرد شنید و به شدت برآشفت.
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن !
پیامبر پاسخ داد:
خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!

حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد،
ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بلا را از ما دور میکند ،
و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم !!!

@hosen_panahiy

🍁 @hosen_panahiy‌‌‌‌‌‌‌

اونجا که قیصر امین پور میگه:

در میان آفتاب و دل
مرز مشترک کجاست؟
چشم‌های من
میزبان نقشه هاست:
نقشه‌ها و مرزهای روبه‌رو
مرز‌های درد، آرزو
مرزهای مبهم خیال
مرزهای ممکن و محال

نقشه‌های فاصله،
مرزهای خاکی و غریب
بین آفتاب و دل کشیده‌اند
مرزهای شرقی دلم کجاست ؟

چشم‌های من
میزبان نقشه‌هاست
کوه‌ها
روی نقشه سر به اوج می‌زنند
رودها
روی نقشه موج می‌زنند
مرزهای بین آفتاب و دل
ناگهان خراب می‌شوند.

.

🍁 @hosen_panahiy‌‌‌‌‌‌‌

دفــتـــر‌ امــــروز را
از سـطـری شـروع مـیـشـود
كه بنام بزرگ تو تكيه كرده است
بـه نـام تـو‌ ای خـدایِ مهربان …
ای خــدایِ روشــنــی …
ای خــدایِ زنــدگــی ...

هـــــــر روز
آغازی ست برای رسیدن بـه تـو
یـــاریــمـــان کـــن
رهـا از اتـفـاقـاتِ تـلـخِ گـذشـتـه
روزمــــان را شـــیـــریــــن و
لــذت بـخـش سـپـری کـنـیـم

بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
الــهــی بـه امــیـد تــو

‌ 🍁 @hosen_panahiy‌‌‌‌‌‌‌

ﺭﺿﺎ ﮐﯿﺎﻧﯿﺎﻥ چه زیبا میگوید :

ﻗﺪﯾﻢﻫﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ
ﯾﮏ ﺁﺩﻡ *۳۰ ﺳﺎﻟﻪ* ﺩﯾﮕﺮ ﭘﯿﺮ ﺍﺳﺖ
ﻭﻗﺘﯽ *۳۰ ﺳﺎﻟﻪ* ﺷﺪﻡ
ﻓﮑﺮﻣﯽﮐﺮﺩﻡ *۴۰ ﺳﺎﻟﮕﯽ* ﺯﯾﺎﺩ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭ *۵۰ ﺳﺎﻟﮕﯽ* ﺗﺼﻮﺭﻡ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ *۷۰ ﺳﺎﻟﮕﯽ* ﺩﯾﮕﺮ ﭘﯿﺮﯼ ﺍﺳﺖ

ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ *۶۷ﺳﺎﻟﻪ* ﺷﺪﻩﺍﻡ
ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺍﮔﺮ *۹۹ ﺳﺎﻟﮕﯽ* ﻫﻢ ﺑﻤﯿﺮﻡ
ﺟــوانمرگ ﺷـده ام ...!

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﺎﺩﻣﻮﻥ ﺑﻤﻮﻧﻪ...
ﺳﻦ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﻋـــدد ‌هـست ...
ﺍﻟـهي ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺳﻨﯽ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯿﺪ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟــوانﺩﻝ ﺑﻤﺎﻧﯿﺪ ...🙏🏻

🍁 @hosen_panahiy

به آنچه دیده‌ام از خلق اعتمادی نیست،
که می‌زنند در این شهر بر نقاب نقاب...

#فاضل_نظری

🍁 @hosen_panahiy‌‌‌‌‌‌‌

آدمی تا زمانی که سختی‌هایش را
می‌فهمد، زنده است...

ولی وقتی سختی‌های دیگران را درک
می‌کند، آن وقت یک انسان است...

👤لئو تولستوی