با تمام وجودم تقدیم به حسین پناهی.🌱🤍🌹
با تو بی تو همسفر سایه ی خویشم و به سوی بی سوی تو می آیم ای همه ی من کاکل زرد و سایبان مسیح من به یاد تو خودم را از یاد بردم
قانون را دوست دارم ولي از قانون غلط تنفر دارم عشق را دوست دارم ولی عشق به حدی زیبا است که هرچه به ذهنم فشار مي آورم مخالفش را درک نمي کنم
دین را دوست دارم ولی از کسانی نان دین را مي خورند و کاری هم نمی کنند مي نالم
بچه‌ها را دوست دارم ولی از حسادت آنها مي ترسم
استان و شهرم را دوست دارم ولی چون آن طور که باید وشاید تو رانشناخته اند بی زارم چرا که ترکها ی آذربایجان شما را بهتر از شهرزادگاهت مي شناسند
به به سفیدی چشمانم نگاه کن روز را می بینی به سیاهی چشمانم نگاه کن شب را می بینید ولی چرا قسمت سیاهی روز به روز بیشتر میشود وسفیدی کمتر شاید حسین جان شما زود رفتی و شاید هم من زیادی ماندم
به چشمانم نگاه کن جهان و کهکشان‌ها را مي بینید چشم اگر فروبندم جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت اگر انسان نبود دنیا خلقت نمي شد چرا که خدا وند گنج مخفی بود حواست خودی نشان دهد انسان را خلقت کرد

گز می کنم خیابان های شهرم را، چشم بسته راه را از برم و یک روز به سوی تو می آیم نه با شاخه گلی در دست بلکه با "تکه یخی " در مشت, و آن را بر روی خاکت می گذارم تا با آب شدنش گمان کنی کسی به یادت گریه می کند"شاید غروب یک پسین ". " سراسیمه و مشتاق " یک روز به سوی تو می آیم به حرمت اشک هایی که خون بهای دلت بود و صد لحظه اضطراب را به یک لحظه عشق طاق می زنیم " به حرمت عطر آویشن", به حرمت بلوط و به حرمت همه احساسمان که در شعر تو خیال پردازی می کرد چرا که می دانیم ما بدهکاریم به مرداد گل عشق خونرنگ دل تو" نشان به آن نشان که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت". " جشن مرگت برپاست " راه را با رفیق می آیم تا بدانی که نه چیزی دارد تمام می شود و نه چیزی دارد آغاز می شود چرا که " همه چیز از یاد آدم میره الا یادش که همیشه به یادشه ". " بالاخره خدا تو را دید " من مردگان بی شماری دیدم که راه می رفتند, حرف می زدند, شعر می خواندند, میخندیدند و گریه می کردند ولی وقتی که " کلاغ محال " هستی تو را به دیار دیگری برد و تنها امروز که تو سکوت کردی" مفهوم دیر شدن را فهمیدم". راست گفتی که زمان طولانی تر از آن چیزی است که ساعت به ما نشان می دهد.

راست گفتی که ما هیچ گاه همدیگر را به تامل نمی نگریم این گونه است که عزیزترین کسانمان را در چشم به هم زدنی به حوصله زمان از یاد می بریم.

امروز ذهنم پر است از واژه واژه هایی که بی شمارند ولی در شعر تو ناچیزند" فردا برایت شعری عاشقانه خواهم نوشت " " یک دانه سیگار دارم و هزار معمای لاینحل " که در سمفونی ریاضیات و جدول ضرب هم گنجانده نمی شوند, ولی آخر چگونه می توان عشق را نوشت, راست گفتی " از عشق سخن گفتن هنوز برای آدمی زود است"

شاید همه عشق در سادگی تو بود که بوی ناب آدمی می داد.

گفتی می روی و در مرامت رفتن, مردن بود. " اما من هنوز با قطاری به جنوب می آیم, به دنبال بوی بابونه ای می روم چرا که می دانم تو آنجایی " و برای مرد آشنایی که دیروز عمودی راه می رفت و امروز افقی خوابیده است " دستمال سرخ دلم را تکان خواهم داد ". این جهان که پر از مضحکه و تکرار است جاییست که مردمش تکه تکه شدن دل را تماشا می کنند و تو بگریز و پشت ابدیت مرگ پنهان شو اگر خواستار جاودانگی عشقی.

و ما نیز " اهل ماندن نیستیم چرا که میدانیم فردا خانه ای است که تا ابد مال ماست ".
گز می کنم خیابان های شهرم را، چشم بسته راه را از برم و یک روز به سوی تو می آیم نه با شاخه گلی در دست بلکه با "تکه یخی " در مشت, و آن را بر روی خاکت می گذارم تا با آب شدنش گمان کنی کسی به یادت گریه می کند"شاید غروب یک پسین ". " سراسیمه و مشتاق " یک روز به سوی تو می آیم به حرمت اشک هایی که خون بهای دلت بود و صد لحظه اضطراب را به یک لحظه عشق طاق می زنیم " به حرمت عطر آویشن", به حرمت بلوط و به حرمت همه احساسمان که در شعر تو خیال پردازی می کرد چرا که می دانیم ما بدهکاریم به مرداد گل عشق خونرنگ دل تو" نشان به آن نشان که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت". " جشن مرگت برپاست " راه را با رفیق می آیم تا بدانی که نه چیزی دارد تمام می شود و نه چیزی دارد آغاز می شود چرا که " همه چیز از یاد آدم میره الا یادش که همیشه به یادشه ". " بالاخره خدا تو را دید " من مردگان بی شماری دیدم که راه می رفتند, حرف می زدند, شعر می خواندند, میخندیدند و گریه می کردند ولی وقتی که " کلاغ محال " هستی تو را به دیار دیگری برد و تنها امروز که تو سکوت کردی" مفهوم دیر شدن را فهمیدم". راست گفتی که زمان طولانی تر از آن چیزی است که ساعت به ما نشان می دهد.

راست گفتی که ما هیچ گاه همدیگر را به تامل نمی نگریم این گونه است که عزیزترین کسانمان را در چشم به هم زدنی به حوصله زمان از یاد می بریم.

امروز ذهنم پر است از واژه واژه هایی که بی شمارند ولی در شعر تو ناچیزند" فردا برایت شعری عاشقانه خواهم نوشت " " یک دانه سیگار دارم و هزار معمای لاینحل " که در سمفونی ریاضیات و جدول ضرب هم گنجانده نمی شوند, ولی آخر چگونه می توان عشق را نوشت, راست گفتی " از عشق سخن گفتن هنوز برای آدمی زود است"

شاید همه عشق در سادگی تو بود که بوی ناب آدمی می داد.

گفتی می روی و در مرامت رفتن, مردن بود. " اما من هنوز با قطاری به جنوب می آیم, به دنبال بوی بابونه ای می روم چرا که می دانم تو آنجایی " و برای مرد آشنایی که دیروز عمودی راه می رفت و امروز افقی خوابیده است " دستمال سرخ دلم را تکان خواهم داد ". این جهان که پر از مضحکه و تکرار است جاییست که مردمش تکه تکه شدن دل را تماشا می کنند و تو بگریز و پشت ابدیت مرگ پنهان شو اگر خواستار جاودانگی عشقی.

و ما نیز " اهل ماندن نیستیم چرا که میدانیم فردا خانه ای است که تا ابد مال ماست ".
گفتی تازه فهمیدم که فهم من چقدر کم است گفتی ببند چشما را وقت رفتن است اتم تو دنيای خودش حریف صد تا رستم است سالها است که مرده ام گرچه جسمم زنده است ولی ماخیلی از آدمها آخرعمر هم نمی ففهمیم که فهم کمی داریم وخدا بی کار نیست باز هم صبر کند تا شاید ما بفهمیم که چقد نادانیم که بزرگترین درجه علم ما این است که بدانیم که نادانیم ولی چه زود دیر مي شود و به قول مولانا
ما سبوها پر به دجله می‌‌بریم
گر نه خر دانیم خود را ما خریم‌‌

و خیام چه زیبا سرود

می‌خوردن و شادبودن، آیینِ من است

فارغ‌بودن ز کفر و دین، دینِ من است

گفتم به عروسِ دهر: «کابینِ تو چیست؟»

گفتا: «دلِ خُرَّمِ تو، کابینِ من است

🔶 "حسین پناهی" بی‌پناه

✍🏻 رحیم قمیشی
استاد دانشگاه شهید چمران اهواز

[ ۱۴مردادماه سالگرد درگذشت شاعر، نویسنده، بازیگر و کارگردان، شادروان #حسین_پناهی است]

🔸نوجوان که بودم مسجد جزایری اهواز یکی از پاتوق‌هایم بود.

🔸اکثر دوستانی که آنجا پیدا کردم شهید شدند. آنهایی هم که زنده ماندند جنگ هیچکدام را سالم نگذاشت. هر کدام جوری ضربه خوردند.
دیوار مسجدمان دیگر جای زدن عکس همه شهدا را نداشت.

🔸اهواز بود و صدام همه فشارش را گذاشته بود مرکز خوزستان که دستش بیفتد بگوید کل خوزستان را گرفتم، که نگرفت.

🔸نگرفت اما خوزستان را برای دهه‌ها از پیشرفت و توسعه، از زیبایی و شب‌های قشنگش عقب انداخت.

🔸حسین پناهی در جوانی از بچه‌های مسجد ما بود. از همان موقع همان لهجه لری‌اش، همان سادگی روستایی‌اش، و همان قلب زیبایش برای همه جذاب بود. اتفاقا گروه تئاتر مسجد را حسین سر و سامان داد.

🔸بعدها هم که رفت حوزه علمیه قم. دنبال گمشده‌ای می‌گشت که شاید تا آخر عمرش پیدایش نکرد. وقتی جنگ شد دلش پیش دوستان قدیمی‌اش و بچه‌های جبهه بود و هر وقت فرصت می‌کرد می‌آمد.

🔸دل نازکش تحمل خون و جنگ و درگیری را نداشت. همان طور که تحمل آن فقه خشک را هم نیاورد.

🔸هنوز لباس روحانیت نپوشیده بود که رفت همان روستای زادگاهش، معروف است پیرزنی از او می‌پرسد فضله موشی در دبه روغنش پیدا کرده، چه‌کار باید بکند.

🔸دبه روغن حیوانی حاصل چندین هفته کار پیرزن بود و سرمایه مهم زندگی‌اش.

🔸حسین نمی‌تواند بگوید همه آن روغن نجس است، به او می‌گوید فردا بیاید تا جوابش را بدهد.
لباس روحانیتش را درمی‌آورد، می‌بوسد و می‌گذارد کنار و به پیرزن می‌گوید یک قاشق روغن و فضله موش را از آن دبه بزرگ در بیاورد، بقیه روغن را نریزد دور! بگذارد استفاده شود.

🔸در یک شب دینش را اصلاح می‌کند.
بر خلاف هر چه خوانده بود.
بر خلاف هر چه آموخته بود.

🔸و حسین می‌رود بین هنرمندان، همان تئاتری که از نوجوانی دوستش داشت.

🔸و می‌شود همان حسین پناهی که همه دوستش داشتند. همان حسین پناهی که حرف‌های دلش را می‌زد، همان حسین پناهی که با خدا راحت حرف‌هایش را می‌زد، همان حسین پناهی که دل میلیون‌ها انسان را برد.

🔸از حسین نوشتن خیلی سخت است چون انسانی بود چند وجهی. حتی هنرمندان هم شیفته مرامش شدند. وقتی در وسط سرما کاپشنی را که خیلی دوستش داشت درمی‌آورد و تن مستمندی می‌کند که گوشه خیابان افتاده بود.

🔸چقدر انسان‌ها می‌توانند تغییر کنند.
چقدر انسان‌ها می‌توانند کامل شوند.
چقدر انسان‌ها می‌توانند بزرگ شوند.

🔸به قول خودِ حسین؛ "وقتی تصمیم می‌گیرند روی یک فکر مشخص ثابت کهنه هی تکرار نکنند و دور خودشان نچرخند"

🔸و حسین خودش را پیدا می‌کند.
وقتی تصمیم می‌گیرد با عقل و عشق زندگی کند... با هنر زندگی کند. با همان که دوست داشت.

🔸حسین جان، هم مسجدی سابقم، سلام.
امروز ما بین خودمان هزار هزار خط‌کشی کرده‌ایم.

🔸اصلا بین خودمان سنگر بسته‌ایم!
این مسجدی آن بی‌نماز، این حوزوی آن نوازنده، این خداپرست آن بی‌خدا، این مدافع من آن مدافع غیر من، این انقلابی آن غیر انقلابی، این غربی آن شرقی، این مسلمان آن کافر، این خودی آن غیرخودی...

🔸حسین جان، تو با آن روح لطیفت
اگر مانده بودی، حتما این روزها خیلی زجر می‌کشیدی. از این همه تفرقه، از این همه نادانی ما موجودات دو پا.

🔸ما تا رسیدن به آنجا که دنیا را زیبا ببینیم
انسان‌ها را با همه تفاوت‌های فراوان‌شان شایسته ببینیم

🔸تا عاشق طبیعت باشیم
تا همه جانداران را با محبت نگاه کنیم
با همه تنوع‌شان
چقدر راه داریم؟

🔸کی می‌رسیم به آن‌جا که فقط خودمان را دوست نداشته باشیم!

🔸کی می‌رسیم به آنجا که از زندگی
و از خوشبختی تمام اهالی دنیا
با همه وجود لذت ببریم...
مرداد رو با پناهی گره زدم ،همون که تمام دنیا و آسمونا ارث باباشه و می‌خواست برگرده به کودکی ،،،،.
پسر کل کنیزو رو میگم همون روشن سیرتِ مهربان ...
مرداد روز شکفتن پناهی بود و آرزوی پیوستنش به دل ها رو تحقق داد و
مرداد سرآغاز حسین پناهی و شروع سلطنت بر قلم های در حال رقص....
مرداد را باید نوشت بر روی پوستین چرم اویزان از کپرهای سر قله و بروی دیوار های امام زاده و چشمه زیبای آن ....مرداد را باید جستجو کرد در لاله چرخ و مسیر ناهموار دروازه و بی بی زلیخایی همان جا که در نهایت به جاودانگی ختم خواهد شد ....
بله مرداد را باید نگاشت از ماه ها جدا نمود و به. طاقچه اتاق گلی کل کنیزو آویخت .....مرداد را در خورجین چوپان های دژکوه بار ها و بار ها و بارها جستجو کردم و یافتمش از مهربانی و آرزو های محال را با آن تقسیم کردم ....
مرداد آغازگر کودتای باد و باران با کپر لغزان حیاط کل کتا و آشوب های پسین دژکوه هست همان پسین ها با غروب غم انگیز و....
مرداد را درنغمه کبک های دژکوه همواره نگاشتم تا برسد به دست باد و آن را طراوش کند بر پیکره آن کوه ستبر .....
یادت بخیر پناهی مرداد را همواره در شکوفایی قلم میبینم همان قلم که در اتاق محصور و نمناکت بر کاغذ رقص عشق می نمود و چاره از دل عشاق بازکرده ...... .
آن را در دلگ کهنه کی علی پناه در هنگامه سحر بار ها و بارها دیده ام و آشفتگی را قسمت خواهم کرد با مرداد.....


🔸یادت به‌خیر حسین جان.

🌱🤍🌹
مرداد ۱۴۰۴ عمود شماره ۱۰۰۰مسیر کربلا نجف🌱🤍🌹