نادر شاه پسر شمشیر

زندگی نامه نادر شاه افشار
*پسر شمشیر*

*قسمت اول*
شب سردی بود ، در خراسان بزرگ در ناحیه درگز ، روستای دور افتاده ای بود که نامش دستگرد بود ، در این روستا تیره ای ایرانی به نام افشار زندگی می کردند که با گله‌ داری و پوستین دوزی امورات خود را می گذراندند
سحرگاه یک شب نسبتاً سرد پاییزی در سال ۱۱۰۰ هجری ، زن روستائی بنام هاجر ، درد زایمان امانش را بریده بود ، شوهرش امام قلی برای چرای گله گاو و گوسفند ، به صحرا رفته بود ، قابله سالمند روستایی برای پرستاری از هاجر ، کمر بسته بود ، هاجر درد زیادی می کشید که او را تا آستانه مرگ پیش برده بود ، سرانجام درست هنگامی که نزدیک بود پنجه مرگ ، مرغ جان او را از قفس تنش بیرون بکشد ، نوزاد به دنیا آمد
آفتاب نیمروز (ظهر) تمامی دشت را پوشانده بود که امامقلی با شتاب به چادر آمد تا ببیند چه بر سرِ همسرش آمده ، زنان تیره افشار دور او حلقه زدند و او را بشارت دادند که پسری بسیار قوی و غیر عادی به دنیا آورده ، امامقلی مشتاق دیدن او شد و به چادر در آمد و با دیدن همسر رنگ پریده اش ، با قدردانی تمام او را بوسید ، زنان تیره افشار ، نوزاد را آوردند ، امامقلی با دیدن بچه که بسیار قوی و تنومند بود گفت چنین بچه ای واقعاً نادره ، در همین حال کدخدای ده نیز به چادر آمد و وقتی که درشتی و تندرستی بچه را دید لبخندی زد و گفت واقعا این بچه نادره (نایاب ، کمیاب) ، همانجا اسم این نوزاد ، نادر نامیده شد و بدینسان پهلوان پر آوازه دیگری در گوشه ای از خاک قهرمان پرور ایران زمین ، زاده شد
سال ها یکی پس از دیگری گذشت ، نادرقلی ۷ ساله و ۱۰ ساله و ۱۷ ساله شد امامقلی دیگر ، پیر و از کار افتاده شده بود ، نادرقلی و برادر بزرگترش ابراهیم ، سرپرستی و تیمار خانواده خود را عهده دار شده بودند

در یک شب تیره ، ناگهان ازبکان غارتگر به دستگرد تاختند و دارایی و گوسفندان و اسبان روستاییان را به غنیمت گرفتند ، دختران و پسران جوان را اسیر ، و با خود می بردند و هر که در مقابلشان ایستادگی می کرد به ضرب شمشیر و نیزه و گرز از پای می انداختند ، اما مقلی و ابراهیم ، پدر و برادر بزرگتر نادر به سمت کوههای الله اکبر فرار کردند ، ولی نادرقلی هفده ساله و جوان با وجود پای گریز ، فرار نکرد و با شهامت تمام در کنار مادرش ایستاد و گفت من ، مادرم را تنها نمی گذارم و بدون او قدم از قدم بر نمی دارم
ازبکان با تازیانه به جان نادر افتادند ، اما او از جان گذشته در همان جا ایستاد و گفت ، بدون مادرم ، با شما نخواهم آمد ، ازبکان که پایداری آن جوان رشید و سرسخت را دیدند تصمیم گرفتند هاجر سالخورده را نیز با خود ببرند به این امید که تا رسیدن به مقصد ، بر اثر خستگی از پای درآید و بمیرد
لشگر چپاولگر ازبک ، بهمراه اسراء براه افتادند ، شدت تابش خورشید و حرارت آفتاب لحظه به لحظه بیشتر می شد ، گرما و تشنگی ، عده ای از اسیران را یک به یک از پای درمیآورد ، هاجر دیگر ، تاب رفتن نداشت ، نادر از فرمانده غارتگران ازبک خواست تا مادرش را بر پشت یکی از اسب هایشان سوار کنند ، فرمانده پوزخندی زد و گفت ، تو خود خواستی که مادرت را بیاوری ، پس باید جورش را هم خودت بکشی ، نادر با مردانگی و غرور تمام گفت ، می‌پذیرم ولی باید دستهایم را باز کنید تا خودم مادرم را بدوش بگیرم
فرمانده ازبکان که می پنداشت نادر در آن گرمای طاقت فرسا ، چند گامی بیشتر نمی تواند مادرش را بر دوش بکشد دستور داد تا بند از دست های نادر بگشایند ، نادر بیدرنگ مادر را به دوش گرفت و به راه افتاد
نزدیک به یک فرسنگ دیگر راه پیمودند ، فرمانده ازبک زیر چشمی نادر جوان و تنومند را که بدون ذره ای ضعف راه می پیمود زیر نظر داشت و از پایداری و سرسختی و نیروی فوق العاده این جوان ، سخت در شگفت شده بود و در دل او را تحسین می کرد و بعبارتی ، از نادر خوشش آمده بود
سردار ازبک بناگاه دستور توقف داد و فرمان داد هاجر را از دوش نادر پیاده و بر پشت یکی از اسبان بنشانند ، و بدین گونه بود که نادر برای نخستین بار سخن خود را به کرسی نشاند
نادرقلی و مادرش چهار سال در اسارت ازبکان بودند ، نادر که در طول دوران اسارت ، سخت ترین کارها را به دستور ازبکان انجام میداد ناخواسته ، فولاد آبدیده شده بود
شب غم انگیزی بود ، درون خیمه ای مندرس و کهنه ، در اسارت ازبکان ، نادر روبروی مادرش بر روی گلیمی پاره نشسته بود ، هاجر علاوه بر پیری ، اینک کاملا فرتوت و درهم شکسته شده بود و بر بستری از پلاسی کهنه با مرگ دست و پنجه نرم می کرد و ساعت‌های پایانی زندگی خود را می گذراند ، نادر در این ایام در آستانه ۲۱ سالگی بود و نگران و اندوهگین و ماتم زده چشم از چشم مادرش برنمی داشت ، ناگهان هاجر چشم گشود و گفت ، پسرم ، دیگر به من امیدی نیست ، می دانم که در این چهار سال فقط بخاطر من روح سرکش ات را تسلیم این نامردان کرده ای ، امشب آخرین شب زندگی من است ، از این به بعد ، تو آزادی که از اسارت ازبکان بگریزی ، من تو را به خدا می سپارم و از خداوند خواسته ام قدرتی به تو بدهد که انتقام قوم و قبیله ات را از این غارتگران بستانی،
نادر با چشمانی گریان و قلبی مجروح مادر را می نگریست ، آوای هاجر دردمند ، آهسته و آهسته تر شد تا اینکه نادر وحشت‌زده ، گوش خود را نزدیک به دهان مادر برد و دیگر آوایی نشنید ، در حالی که بغض راه گلویش را بسته بود به سختی گریست ، فردای آن شب ، پیکر بی جان مادر ستمدیده اش را در گورستان ازبکان به خاک سپرد و پس از بدرود با مادر ، در حالی که یک جهان کینه و خشم ازبکان در درونش انباشته شده بود از همان لحظه ای که از گورستان باز می گشت تصمیم به گریختن از اسارت و انتقام از ازبکان گرفت.

پایان قسمت اول زندگی نامه نادر شاه افشار

زندگی نامه نادر شاه افشار
پسر شمشیر
قسمت دوم
نادر قلی در طول چهار سالی که در اسارت بود با ذهن فعالی که داشت همیشه در اندیشه گریز بود و تمامی راههای فرار را زیر نظر داشت
در طول چهار سال اسارت ، نادر قلی از میان اسیران قدیم و جدید ایرانی ، که ازبکان هر از چند گاهی در غارتهای گاه و بیگاهشان به ایران که بعلت ضعف سلسله صفویه و محاصره پایتخت ایران توسط محمود افغان و از هم گسیختگی شیرازه مملکت با حملات گستاخانه خود به سرزمین ایران با خود می آوردند ، دوستانی یکدل و همراه پیدا کرده بود که پس از درگذشت مادر عزیز تر از جانش ، نقشه فرار خود را با آنها در میان گذاشت ، یاران نادر نیز هم قَسَم شدند و در شب اجرای نقشه فرار ، در چادر نادر گِرد هم آمدند
نیمه شب فرا رسید ، خواب سنگینی بر ازبکان ، که از غارت جدیدشان بازگشته بودند مستولی شده بود ، نادرقلی بهمراه دوستانش در تاریکی شب هر کدام بطور جداگانه به سوی نگهبانانی که بعضا با خوش خیالی در حال چرت زدن بودند مانند عقابی که بطور ناگهانی بر سرِ خرگوشی فرود می آید بر آنان فرود آمده و با دشنه و خنجرهائی که قبلا در مکانهائی خاص پنهان کرده بودند سینه و گلوی آنها را دریده و با غنیمت گرفتن شمشیر و اسبهای منحصر به فرد و تیز تک آنان ، با سرعتی تمام از آن مهلکه گریختند
در این مرحله از فرار ، نبوغ ذاتی نادر جلوه کرد ، بدین طریق که یارانش قبل از فرار بدستور نادر ، درب اصطبل ها را گشوده و افسار اسبان ازبکان را بریده و آنان را رم داده بودند و هنگام فرار نیز به جای اینکه به سمت جنوب که زادگاهشان در آنجا واقع شده بود طبق دستور نادرقلی ، به سمت شمال فرار کردند و در مکانی خاص که نادر از قبل در نظر داشت پنهان شدند
در گرگ و میش سپیده دم ، ازبکان خونخوار ، دیوانه وار برای تعقیب نادر و یارانش و مجازات حتمی آنان ، به سمت جنوب تاختند و با گرفتن کمک از دیگر قبایل ازبک ، تمامی راهها و مسیرهای جنوب که به خراسان ختم می شد را وجب به وجب گشتند و باز هم گشتند و پس از چند روز ، سَر خورده و پریشان و با نا امیدی و خشم تمام ، به قرارگاههای خود بازگشتند
پس از چند روز که از اوج آماده باش ازبکان کاسته شده بود و راهها و روستاهای مسیر ، از رفت و آمدهای گاه و بیگاه ازبکان تقریبا خالی شده بود نادر قلی با احتیاط تمام از مخفیگاه خود خارج و با اسبهای تیز تک و مقاوم ازبک ، از بیراهه به سوی آزادی قدم گذاشت
نادرقلی پس از چند روز راه پیمودن به نزدیکی شهر اَبیوَرد رسید و در آنجا به عَیّارانی (جوانمردانی در قدیم که راه را بر قافله و کاروانهای ثروتمندان می بستند و حاصل غارت خود را با فقراء و نیازمندان تقسیم می کردند) برخورد کرد که در خدمت بابا علی بیک ، حاکم شهر بودند ، عیاران یاد شده وقتی سرگذشت نادر و یارانش را شنیدند او را نزد فرمانده خود بردند و بدین ترتیب نادرقلی در گروه مردان جنگی باباعلی بیک درآمد ، و این زمان دقیقا زمانی بود که مقاومت شهر اصفهان پایتخت ایران ، در پی محاصره محمود افغان در حال در هم شکستن بود و مردم شهر از گرسنگی به خوردن سگ و گربه و علف و حتی اجساد پدر و مادر و خواهر و برادر خود که از گرسنگی می مردند ، روی آورده بودند
در تاریخ آمده روزی زنی نزد قاضی رفت و از برادرانش بعلت خوردن جسد برادر مرده اش شکایت کرد ، قاضی به زن گفت در این شرایط گناهی متوجه برادرانت نیست چون از روی اجبار چنین کرده اند ، زن رو به قاضی کرد و گفت علت شکایت من از برادرانم این است که آنها سهم من و فرزندانم را از گوشت بدن برادرم را نداده اند و جنازه اش را ، بین خود تقسیم نموده اند
بابا علی بیک پس از چند ماه به جوانمردی و دلاوری و تیزهوشی نادر پی برد و برای اطمینان بیشتر او را با نفرات نه چندان زیاد به ماموریت های بزرگ اعزام می کرد که نادر با هوش سرشار خود پس از بازگشت از ماموریت ، باباعلی بیک را حیرت زده میکرد ، مدت زیادی نگذشت که نادرقلی ، فرمانده سربازان حاکم ابیورد شد
جانشین قانونی باباعلی بیک که اینک به سن پیری رسیده بود برادر زاده اش بود که قرار بود داماد وی نیز بشود ، هر چند در شجاعت و جنگاوری همتای نادر نبود ولی بسیار نیرومند و توانمند بود و در مسابقات کشتی ، پشت تمام پهلوانان دور و نزدیک را به خاک مالیده بود و تا آنزمان هیچکس در هماوردی بر وی پیروز نگشته بود
باباعلی بیک که قلبا شیفته دلاوری ها و تیز هوشی های نادرقلی شده بود برای خاموش کردن اعتراضات اطرافیان و بزرگان شهر که به برادر زاده اش متمایل بودند ، شرط دامادی و جانشینی برادر زاده اش را پیروزی بر نادر قرار داد ، برادر زاده حاکم و اطرافیان باباعلی بیک که به پیروزی قطعی خود باور داشتند در حضور همگان ، شرط را پذیرفتند ، پس از آن روز مسابقه تعیین گردید و در صبح یک روز بهاری ، تمامی مردم شهر برای دیدن مسابقه در میدان مسابقه حاضر بودند ، نادر و هماوردش با هم گلاویز شدند و تقریبا هیچکس امیدی به پیروزی نادرقلی نداشت
انتظار مردم و بزرگان شهر مدت زیادی بطول نینجامید و در نخایت حیرت و تعجب ، همگان دیدند که حریف نادرقلی بر روی دستان نادر در هوا چرخی خورد و با شدت تمام پشتش بخاک مالیده شد ، و بدینگونه بود که نادرقلی رسما و قانونا ، داماد و جانشین باباعلی بیک شد
دختر باباعلی بیک ، یکسال پس از ازدواج با نادرقلی درگذشت ، باباعلی بیک از فرط علاقه به نادرقلی ، دختر دیگرش را نیز به همسری نادر درآورد ، دیری نگذشت که باباعلی بیک ، که نادر را بسیار دوست می داشت درگذشت و نادرقلی حاکم شهر ابیورد شد.☘️
پایان قسمت دوم
زندگی نامه نادر شاه افشار،پسر شمشیر
قسمت سوم
نادر را در ابیورد رها میکنیم و به اصفهان می‌رویم ، شاه سلطان حسین پس از اینکه محاصره اصفهان طولانی شد و مردم نیز دیگر حتی علف و سگ و گربه ای نمانده بود که بخورند ، پسرش تهماسب میرزا را شبانه بهمراه ده نفر از افراد زبده و از جان گذشته از میان خیل سربازان افغان برای گرفتن کمک به قزوین فرستاد ، تهماسب میرزا پس از رسیدن به قزوین توانست سپاهی با سی هزار نفر نیرو فراهم کند ولی از بخت بد ، درست هنگامی که نیروها در حال ترک قزوین به سوی اصفهان بودند خبر رسید مقاومت اصفهان شکسته شده و افغانان مانند سیل وارد شهر شده اند بدون اینکه هیچ مقاومتی در مقابل آنان دیده شود
شاه سلطان حسین وقتی اوضاع را این چنین دید پس از ورود محمود افغان به تالار قصر ، شخصا تاج پادشاهی ایران را از سر برداشته و با مهربانی تمام بر سر محمود افغان گذاشت ، محمود افغان هم در ظاهر شاه سلطان حسین را محترم شمرد و او را پدر خطاب کرده و در کنار خود نشاند
ولی از آنطرف سپاهیان افغان در شهر به گردش درآمده و ضمن آزار و سرکوب مردم ، به غارت اموال مردم شهرنموده و بازار اصفهان را خالی کرده و بین خود تقسیم نمودند
در تاریخ آمده سپاهیان افغان که زعفران را نمی شناختند بعنوان علف خشک از آن بعنوان افروختن آتش و گرم کردن دیگ های غذا استفاده می کردند و بهمین ترتیب ، دیگر اموال مردم را حیف و میل می کردند
محمود افغان پس از اطلاع از لشکرکشی شاه طهماسب که با سی هزار نفر نیرو به سوی اصفهان در حرکت بود سپاه هشت هزار نفره خود را به فرماندهی امان اله خان به مقابله با تهماسب میرزا فرستاد
پس از نزدیک شدن سپاه افغان به نزدیکی قزوین ، شاه تهماسب در حالی که چهار برابر محمود افغان نیرو داشت از مقابله و رویاروئی با افغانها پرهیز کرد و با سپاه خود به تبریز رفت
سپاه افغان بدون هیچ مقاومتی وارد قزوین شدند و در حالیکه برای تصرف قزوین حتی یک کشته نیز نداده بودند ، بیدرنگ به آزار مردم پرداختند ، مردم قزوین که این آزار و شکنجه ها را تحمل می کردند بیست روز پس از ننگ شکست ناگهان کاسه صبرشان لبریز و با چوب و دشنه و تبر و داس به پایگاههای افغانها تاختند و در این گیر و دار ، کشتاری هولناک از دو طرف آغازیدن گرفت
با اینکه امان اله خان به سختی می جنگید و دفاع می کرد و افغانها از کشته مردم ، پشته می ساخت ولی بالعکس ، بر دلیری و انتقامجوئی مردم شهر افزوده می شد تا اینکه کار بجائی رسید که از هشت هزار سپاهی افغان فقط هزار تن ، سرباز خسته و زخمی و لنگ و کور ، با امان اله خان که اینک در این غوغا زخم های کاری برداشته بود سراسیمه فرار را بر قرار ترجیح داده و از آن مهلکه هولناک به سوی اصفهان جان بدر بردند
تهماسب میرزا که اینک شاه تهماسب دوم نامیده می شد به محض رسیدن به تبریز ، برای پطر کبیر امپراطور روس ، برای بیرون کردن افغانها نامه ای نوشت و از او درخواست کمک کرد ، پطر کبیر فرستاده شاه تهماسب را گرامی داشت و به او گفت بیدرنگ با سپاهی چشمگیر به یاری تان خواهیم آمد
سپاه بیست هزار نفره روس بجای یاری دادن شاه ایران ابتدا بندر هشتر خان را تصرف کرد و سپس راهی قفقاز و گرجسنان شد و بعد از آن به سمت شهر دربند مرکز داغستان پیشروی کرده و آنجا را نیز تصرف کردند و سپس بسوی جنوب تاختند
شاه تهماسب همزمان با ارسال نامه و درخواست کمک از روس ها ، نامه‌ دیگری هم توسط محمد خان عبدالوند برای امپراطوری عثمانی فرستاده بود ، سلطان عثمانی نیز فرستاده تهماسب دوم را بسیار احترام کرد و قول همکاری داد و سپس سپاهش را با سی هزار نیرو در ظاهر برای پشتیبانی از شاه طهماسب و در باطن برای تصرف نقاط مختلف ایران ، به سوی آذربایجان و کرمانشاه گسیل داشت ، نیروهای روس و ترک در شمال رود ارس به یکدیگر رسیدند و مانند گرگ هایی که بر سر مرداری با یکدیگر می جنگند بر روی هم شمشیر کشیدند و جنگ خونینی بین آنها در گرفت
در این کشاکش ، آتش جنگ ، چنان گرم شده بود که سفیر فرانسه در استانبول به عنوان میانجی با نمایندگان دو کشور روس و عثمانی به گفتگو پرداخت و در نهایت دو طرف توافق کردند هر یک به اندازه حق خود ، نواحی مختلف از سرزمین ایران را بین خود تقسیم کنند
در این کشاکش ها در نهایت سفیر فرانسه با سخاوتمتدی تمام ، اردبیل ، تنکابن و شمال ایران و گرجستان و شمال آذربایحان و ارمنستان و همدان را به روس ها بخشید و تبریز و ارومیه ، کردستان و کرمانشاه و لرستان و ایلام و اهواز نیز به عثمانی ها (ترکیه امروزی) تقدیم شد
این سازش پلید و ناجوانمردانه یک بار دیگر همانند هزار باری که تاریخ ایران به یاد دارد نشان داد که بیگانگان ، هیچگاه دلشان برای کشور مغلوب و شکست خورده نمی سوزد و دشمنی ، در نهاد هر بیگانه ای پنهان است و این دشمنی ، هنگامی آشکار می شود که کشور مورد نظر آنها ، ناتوان و از هم پاشیده باشد ، و هنگام ضعف و زبونی است که می توان چشم های نامحرم را ، در نگاه این بیگانگان تماشا کرد
پس از این بذل و بخشش های ناجوانمردانه ، سپاه عثمانی به تبریز رسید و برای مردم شهر پیام فرستادند که ما هم زبان و از تیره و تبار شما هستیم و در پی آن هستیم که با هم یک ملت باشیم ، اما تبریزیان پاسخ دادند درست است که ما هم ، ترک‌ زبان هستیم ولی نیاکان و نژاد ما ایرانی و آریائی است و هرگز به هیچ بیگانه ای اجازه ورود به شهر خود را نمی دهیم ، این درخواست و پاسخ عثمانیان و مردم تبریز چند بار تکرار شد تا اینکه فرمانده ترک قسم خورد شهر تبریز را با خون تبریزیان رنگین میکند ، جنگ خونینی درگرفت ، مردم دلیر شهر تبریز با داس و دشنه و تبر و گرز و چوبدستی از یکطرف و از طرف دیگر سربازان عثمانی با جنگ افزارهای پیشرفته به جان هم افتادند ، تبریزی‌ها دیوانه وار و دلاورانه می جنگیدند بطوریکه نیروهای عثمانی را با خفت تمام در بیرون از شهر زمین گیر کردند
از سوی دیگر مردم همدان نیز ، همین کار را با روس ها کردند و در آنجا نیز مردم شهر ، از جان گذشته و با دست خالی به سربازان امپراطور روس درسی فراموش نشدنی دادند و بسیاری از آنها را کشتند تا جایی که فرمانده نیروهای روس ناگزیر از فرماندهی کل ، درخواست نیروی کمکی کرد ، پس از آمدن نیروهای کمکی ، روس ها در یک تاخت و تاز وحشیانه و ناجوانمردانه به جان مردم شهر افتاده و جان و مال و ناموس را به باد داده و بسیاری از مردم و دلاوران شهر ، به خون غلطیدند
در این اوضاع نابسامان ایران ، که روس‌ها از شمال و عثمانی‌ها از غرب و شمال غرب ، هر یک سهم خود را برداشته بودند ، ازبک‌ ها که موقعیت را مناسب می دیدند با پانزده هزار نیرو از شمال خراسان به طمع تسخیر مشهد به سوی ایران هجوم آوردند و شهرها و روستاهای شمال را مورد تاخت و تاز و نهب و غارت سهمگین خود قرار داده بودند ، آنها پس از تصرف آبادی ها و شهرهای اطراف ابیورد در حالیکه هیچ نیرویی را در مقابل خود نمی دیدند تصمیم گرفتند با تمامی سپاه پانزده هزار نفره خود ، شهر ابیورد را نیز تصرف و ضمن غارت ، آنرا ضمیمه خاک خود کنند
در تاریخ آمده ازبکان هر روستا و آبادی را که تصرف می کردند برای اینکه از پشت سر ، خیالشان راحت باشد خانه ها را می سوزاندند و چاههای مردم را با گچ و ساروج (ماده ای شبیه به سیمان) پر می کردند
و این گونه بود که نادر که فقط سه هزار سرباز در اختیار داشت برای اولین بار در بوته آزمایشی سخت با ازبکان قرار گرفت☘️
پایان قسمت سوم
زندگی نامه نادر شاه افشار، پسر شمشیر
قسمت پنجم
(...در این قسمت به مقاومت مردم لرستان در مقابل یورش افغانها اشاره شده است ..)

مجددا نادر را در ابیورد رها می کنیم و به اصفهان بازمی گردیم
محمود افغان که اینک به افتخار دامادی شاه سلطان حسین نیز درآمده بود ، فرمانده ارشد سپاه خود بنام زبر دست خان را با سه هزار نیرو برای تصرف شیراز به آنجا فرستاد ، مردم شهر دروازه های شهر را بستند و مقاومت جانانه ای کردند بطوری که سپاه افغان با دادن تلفات زیاد مجبور به عقب نشینی گردید ، محمود افغان برای بار دوم سپاهیان بیشتری به شیراز اعزام کرد که سرنوشت بهتری نصیب آنها نشد ، افغانها که دیدند حریف مردم شیراز نمی شوند دست به محاصره شهر زدند و از ورود خواربار جلوگیری کردند که در اندک زمانی ، گرسنگی و مرگ نصیب شیرازیان شد و پس از گذشت هشت ماه ، شیراز تسلیم شد ، زبر دست خان پس از تصرف شیراز متوجه بندرعباس شد که در آنجا نیز بعلت مقاومت مردم ناچار به عقب نشینی گردید ، محمود افغان که موفق به تسخیر بندرعباس نشده بود با تقویت سپاهیان افغان ، آنان را به سوی لرستان و بختیاری ها فرستاد
در همین هنگام برف سنگینی باریدن گرفت و افغانها در بیابان ، دچار سرما و حملات و یورش های گاه و بیگاه مردمان غیور لرستان شدند و بناچار چشم براه بهار پشت دروازه های لرستان زمینگیر شدند
با آمدن بهار ، آب رودخانه ها بالا آمد ، بختیاری ها نیز پل های رودخانه ها را شکستند که این امر ، منجر به نابسامانی شدید و سرگردانی افغانها شد ولی در نهایت با بدبختی تمام ، با راهنمایی عده ای از افراد محلی ، با سَرخوردگی و شرمندگی تمام به اصفهان بازگشتند
بدنبال این شکست های پی در پی ، محمود افغان که دچار جنون و افسردگی و بدبینی ناشی از آن دچار شده بود دستور داد تمام درباریان و بزرگان شهر ، برای مشورت و چاره اندیشی در شبستان قصر ، حضور به هم رسانند ، دستور وی به سرعت انجام شد و جلسه با عده زیادی بالغ بر 350 نفر برگزار شد
به حاضرین در این گردهمائی گفتند پس از حضور ملک محمود افغان همگی باید ایستاده و سپس تعظیم کنند و تا زمانی که فرمانی صادر نشده به همان حال باشند ، پس از حضور ملک محمود ، حاضرین در همان حالت تعظیم توسط محافظان قصر با تردستی تمام گردن زده شدند و خون از تن های بی سرشان جهیدن گرفت
بدستور ملک محمود سرها و پیکرهای بیجان بزرگان شهر گردآوری و فردای همان روز به دستور وی ، دویست نفر از فرزندان افراد کشته شده نیز به قصر دعوت شدند
جوانان و نوجوانان بی گناه که از همه جا بی خبر بودند با لباس های مرتب و زیبا به کاخ آمدند ، ملک محمود افغان این بار دستور داد دست و پای تمامی آنها را بسته و در کنار هم بخوابانند و بی آنکه به عجز و لابه های آنان توجهی کند فرمان داد آنها را مانند گوسفند ، سر ببرند
فردای همان روز مجددا بدستور ملک محمود افغان ، سیصد نفر از افراد گارد شاه سلطان حسین به تالار قصر احضار و تماما سربریده شدند ، و این داستان برای دیگر اقشار شهر در روزهای دیگر به همین منوال ادامه یافت تا اینکه تمامی مردم شهر به علت اصلی ناپدید شدن دعوت شدگان پی بردند.
هنگام این کشتارهای فجیع ، اطرافیان ملک محمود افغان می دیدند که او با دیدن رنگ خون ، آرامشی بس عجیب در چهره اش پدیدار می شود و دیوانه وار ، خنده های زشت و کریهی از او صادر می شود.
خبر این کشتارهای ناجوانمردانه به شاه تهماسب رسید ، او هم فریدون خان را به فرماندهی بیست هزار نفره سپاه خود برگزید و دستور حمله به اصفهان را صادر کرد ، ملک محمود افغان هم سپاهی با همین تعداد روانه کارزار با لشگر فریدون خان نمود ، دو لشگر در نزدیکی قزوین به هم رسیدند ، جنگ سختی درگرفت و افغانها به سختی شکست خوردند و به اصفهان بازگشتند ، با این شکست ، خشم و بدبینی ملک محمود افغان به اوج خود رسید
او با اینکه داماد شاه سلطان حسین بود روزی دستور داد همه فرزندان و برادران و هر کسی که با شاه سلطان حسین نسبتی دارد را دست بسته به تالار قصر بیاورند ، خبر به شاه سلطان حسین رسید و مطمئن شد که خطر مرگ همه آنها را تهدید می کند ، بهمین خاطر ، سراسیمه خود را به ملک محمود رسانید و به پای او افتاد و با ناله و زاری و بوسیدن پای وی درخواست ترحم کرد ، ملک‌ محمود خنده تلخی کرد و بدون هیچ ترحمی ، دستور داد تمامی یکصد و پنجاه نفر خویشاوندان حاضر شاه سلطان حسین را که دو کودک خردسال هشت و ده ساله وی نیز در آن جمع بود را سر از تن شان جدا کنند ، شاه سلطان حسین با دیدن این صحنه ها ، چشمانش سیاهی رفت و کامش خشک شد و مانند چوبی خشک ، بر زمین افتاد و از حال رفت.
رفته رفته ، دیوانگی و جنون ملک محمود افزونی گرفت و با کوچکترین بدگمانی جلاد را احضار می کرد تا اینکه دوستان وی نیز از اطراف وی پراکنده و سرانجام با توطئه ای علیه وی ، او را کشتند و پسر عموی وی بنام اشرف افغان را به پادشاهی ایران برگزیدند.
اشرف افغان بلافاصله پس از نشستن بر تخت سلطنت برای دلجوئی به نزد شاه سلطان حسین دلشکسته و نگونبخت رفت ، مشاهده وضع دلخراش وی ، چشمان اشرف را نیز پر از اشک کرد و با احترام تمام وی را پدر خود و شاهنشاه ایران خطاب کرد و از او خواست بر تخت سلطنت بنشیند.
شاه سلطان حسین که داغدار بود و رمقی برایش نمانده بود به او گفت ، من دیگر توان انجام هیچ کاری ندارم ، کار من تا آخر عمر ، گریه بر عزیزانم خواهد بود ، از محمود افغان هم هیچ گله ای ندارم زیرا او دیوانه بود و بر دیوانه ایراد نمی توان گرفت اما از کسانی که حکم یک دیوانه را اجراء می کردند در روز رستاخیز از آنها نمی گذرم
اشرف با دیدن چهره و قد خمیده شاه سلطان حسین دلش به رحم آمد و دستور داد پانصد نفر از جلادان محمود افغان که رئیس شان شخصی بنام الیاس بود را احضار و تمامی آنها را در یک جلسه ، گردن زد
شاه سلطان حسین به نشانه قدردانی از ادب و احترام اشرف افغان ، دختر دیگرش را به عقد وی در آورد
از آن طرف امپراطوری عثمانی (ترکیه امروزی) که از اوضاع آشفته ایران اطلاع یافته بود در اندیشه تصرف پایتخت ایران ، یعنی اصفهان سپاه بزرگی آماده کرده و از سمت کرمانشاه و همدان به سوی اصفهان حمله کردند ، سپاه اشرف افغان در نزدیکی همدان به سپاه ترکها رسید و جنگ خونینی درگرفت ، در این جنگ با اینکه آسیب های جدی به سپاه اشرف وارد آمد ولی بعلت پشتیبانی مردمی و آشنا نبودن ترکان به وضعیت منطقه آثار شکست در بین آنها نمایان شده و عقب نشستند
اینک اصفهان را با همه حوادث ریز و درشت و اندوهبارش رها کرده و به مقر جدید نادر در خراسان باز می گردیم
☘️
پایا ن قسمت پنجم
زندگی نامه نادر شاه افشار، پسر شمشیر
قسمت چهارم
همانگونه که در پیام قبل گفته شد با توجه به اینکه نادر نیروهای اندک خود را از روستاها و آبادیهای اطراف ابیورد به نزد خود فراخوانده بود سپاه پانزده هزار نفره ازبکان هیچگونه مقاومتی را در مناطق مختلف مشاهده نمی کردند و هر گونه که دلخواه آنان بود با مردم رفتار می کردند و مردم ساکن در روستاها و نواحی مختلف را به خاک سیاه نشانده بودند ، به همین انگیزه با توجه به اخبار آشفته دولت مرکزی و ارتش ایران و حملات پی در پی روس ها و عثمانی ها (ترکیه امروزی) به جای جای ایران و همچنین درگذشت باباعلی بیک و جانشینی جوان ۲۹ ساله بجای وی ، ازبکان تصور کردند که هیچ نیروئی در مقابل آنان عرض اندام نخواهد کرد و بدین سبب به تمامی سپاه پراکنده خود را که هر کدام در گوشه ای در حال غارت و یا تجاوز به جان و مال مردم بی دفاع بودند فرمان دادند که به سپاه اصلی ملحق شوند تا با نیروی تمام به ابیورد حمله کنند
نادر که از فزونی نیروهای مهاجم ازبک که پنج برابر نیروهای وی بودند بخوبی آگاه بود تمامی گشتی های پیرامون شهر را فراخواند و سربازان خود را به چهار بخش تقسیم کرد ، یک بخش با پوشش کامل جنگی را به جنوب شهر و بخش دیگر را در شرق ابیورد و بخش دیگر در غرب و خود نیز در قلب سپاه جای گرفت
ازبکان وقتی که به ابیورد نزدیک شدند فریب بی دفاعی شهر را خوردند و بدون رعایت احتیاط های لازم با تمام نیروی خود به سوی شهر حمله کردند و اصولا در ذهن آنها خطور نمی کرد که در این بیشه خالی ، پلنگی خشمگین در کنام خود ، خفته باشد
ازبکان که نعره زنان با شمشیرهای برهنه در حال نزدیک شدن به ابیورد بودند ناگهان با یورش برق آسای سپاهیان نادر که از چپ و راست و از پشت سر ، به سمت آنان می آمدند روبرو شدند ، فرماندهی سپاه ازبک که میخواست از خطر محاصره شدن لشکرش جلوگیری کند ناگزیر شد برای در امان ماندن از گزند سربازان ایرانی ، آرایش سپاه خود را به هم زند و سپاهیانش به سه بخش تقسیم کرد و مشغول نبرد با آنان شد
در گرماگرم نبرد نابرابر دوسپاه ، ناگهان ازبکان مشاهده کردند دروازه های شهر گشوده شده و تک سوارانی با فریادهائی رعد آسا به سوی آنان در حال نزدیک شدن هستند (این شیوه جنگیدن که به ابتکار نادر طرح ریزی شده بود بعدها بنام حمله گازانبری نامیده شد )
شیرازه لشگر پانزده هزار نفره ازبکان که عملا در محاصره سه هزار نفر قرار گرفته بود عملا متلاشی شد و لشگر آنان در صحرا پراکنده و به دستجات کوچک تقسیم شده و براحتی طعمه شمشیر و نیزه های بلند سپاهیان نادر می شدند ، فرماندهی ازبکان ناچاراً با دادن چهار هزار نفر تلفات ، دست به عقب نشینی زده و با زحمت و مشقت زیاد خود را به بالای کوههای نه چندان بلند اطراف ابیورد رسانیده و در همانجا سنگر گرفتند ، نادر نیز سپاهش را به پائین دست کوه و سنگرهای ازبکان رسانید و در همانجا آنها را زمینگیر و محاصره کرد
پنج روز از محاصره ازبکان می گذشت ، در این مدت مردان جنگی نادر سخت ترین حملات ازبکان را تحمل می کردند و هر روز بر شمار کشته ها و زخمی های سربازان نادر افزوده می شد ، نادر پی برد گذشت زمان به زیان او خواهد بود زیرا با توجه به تلفات سپاه اندکش و خستگی سربازان ، و همچنین رسیدن احتمالی نیروهای پشتیبان ازبک ، هر لحظه ممکن بود ازبکان که هنوز چند برابر نیروهای نادر بودند از کوهها سرازیر شده و همه را تار و مار نمایند ، بهمین خاطر در روز پنجم با سرداران خود به مشورت پرداخته و در پایان گفت
برای یکسره کردن کار ازبکان ، نقشه ای دارم و برای انجام آن پنچ نفر سرباز جان بر کف میخواهم ، به محض اینکه سخن نادر به پایان رسید دوازده تن داوطلب شدند که از میان آنان پنج نفر از زبده ترین افراد برگزیده شدند
در آن شب تار ، که شب از نیمه گذشته بود پنج دلاور بهمراه نادر از چادر ها بیرون آمده و آرام به دامنه کوه رسیدند ، تا آنهنگام هیچکس نمی دانست که نادر چه نقشه ای در سر دارد ولی هنگامی که به دامنه کوه رسیدند نادر رو به یارانش گفت ، ماموریت ما این است که با احتیاط تمام از کوه بالا برویم و سر از بدن فرماندهان اصلی ازبک جدا کنیم ، البته احتمال پیروزی کم است ولی بجز این ، هیچ چاره ای نداریم ، سپس یکایک دلاوران همراه را خود را در آغوش گرفته و بسوی سرنوشت قدم گذاشت
مدت دو ساعت ، پیاده روی و خزیدن های گاه و بیگاه نادر و همراهانش بطول انجامید تا اینکه به اولین پست نگهبانی ازبکان رسیدند ، و در کسری از ثانیه چند نگهبان ازبک بدون اینکه بتوانند کوچکترین فریادی بزنند حلقومشان دریده و مانند چوبی خشک بر زمین افتادند و بهمین ترتیب چند پست نگهبانی دیگر ، توسط نادر و یلان همراهش ، به سرنوشت همپالگی های خود دچار شدند تا اینکه به چادر و خرگاه فرماندهان اصلی ازبک که با بیست نفر از افراد ورزیده ازبک بشدت از آن محافظت میشد،رسیدند
نادر و همراهانش در یک فرصت مناسب ، مانند ببری که بر روی آهوئی می جهد با نعره های گوشخراش و شمشیرهای آخته و هندی خود به محافظان سران ازبک یورش برده و در چشم بهم زدنی آنان را از پای درآورده و سپس به داخل چادرها رفته و بلافاصله ، سر و دست و گلو و مغز چهار نفر از فرماندهان اصلی ازبک ، طعمه شمشیر و گرز نادر و یارانش گردید
پس از این شبیخون ، نادر و همراهانش در تاریکی شب شروع به بریدن بندهای چادر ازبکان نموده و تعداد زیادی از سربازان ازبک در زیر چادرهای آوار شده بر سرشان ، محبوس شده و از انجام هر گونه عکس العملی بازماندند ، در این اثناء سربازان نادر که در پائین کوه منتظر علامت نادر بودند با فریادهای گوشخراش به سمت ازبکان خواب آلود که در تاریکی شب دوست را از دشمن تشخیص نمی دادند یورش آورده و در این احوال ، هنگامه ای عظیم بهمراه بی نظمی گسترده ای ، در سپاهیان ازبک حکمفرما شد و ازبکان گروه گروه طعمه شمشیرهای سپاهیان نادر می شدند و آنهائی که فرار می کردند یا اسیر می شدند و یا از بلندی های کوه در میان صخره های ناهموار سقوط می کردند و به هلاکت می رسیدند
چادرهای در هم کوفته و پیکرهای بی جان ازبکان و اسب های بی صاحب صحنه های دیدنی در سپیده دم پدید آورده بود
در گرگ و میش هوا در حالی که هنوز سپیده صبح طلوع نکرده بود از یازده هزار سرباز مهاجم ازبک قریب به هشت هزار نفر کشته و یکهزار تن از آنان نیز به اسارت نیروهای نادر درآمدند و الباقی نیز در سیاهی شب فرار را بر قرار ترجیح دادند
با پایان جنگ هر کس سرگرم کاری بود ، گروهی مشغول بستن دستهای ازبکان و جمع آوری جنگ افزارها و اسب ها و جمع آوری چادرها بودند ، دو نفر از همراهان نادر نیز مجروح شده بودند و در این میان ، کسی متوجه نادر نبود
نادر به کنار بلندی تپه ای آمده بود و به سوی شرق که خورشید از آنجا در حال سر زدن بود زانو بر زمین زده و رو به آسمان چنین گفت
مادر جان ، مادر نازنین من ، آسوده بخواب ، روح و روانت آسوده باد ، همانطور که در آن غربت و در کنج آن چادر کهنه و گلیم پاره ، با تو عهد بسته بودم انتقام مظلومیت تو را از این راهزنان پست و نامرد گرفتم ، پسرت همیشه به یادت هست و هیچگاه از خاطرم محو نخواهی شد ، آنگاه قطره ای اشک از گوشه چشم وی بر چهره خاک آلود و خسته وی در غلتید و از آن پس شاید کمتر کسی ، اشک های نادر را دید
مزه پیروزی بر ازبکان خونخوار ، اشتهای این سردار ایرانی را تحریک کرده بود و نادر ، کسی نبود که فقط راضی به حکومت بر ابیورد باشد از این رو ، چشم به مشهد که مرکز خراسان بزرگ بود و هر تکه ای از آن در دست های بیگانه و یا شورشگری بود ، دوخت☘️
پایان قسمت چهارم
☘️زندگینامه نادر شاه افشار پسر شمشیر.
قسمت هشتم
نادر پس از اینکه به اردوی شاه تهماسب رسید متوجه شد سفیر عثمانی در حال ملاقات با شاه تهماسب است ، پس از رفتن سفیر عثمانی ، نادر دریافت سلطان عثمانی از شاه تهماسب خواسته (بخوانید دستور داده) که اشغال آذربایجان و کردستان و کرمانشاه و خوزستان ، توسط عثمانی را به رسمیت شناخته و با اعزام نماینده تام الاختیاری به استامبول (پایتخت عثمانی) ، آنرا در حضور دیگر سفرای روس و اروپائی و ملل دیگر نیز ، تائید و امضاء نماید ، در غیر اینصورت منتظر جنگی ویرانگر باشد ، نادر پس از اطلاع ، برافروخته شد ولی به شاه پیشنهاد کرد ، چون در حال حاضر برای بیرون آوردن خراسان و مشهد از چنگ ملک محمود سیستانی و گوشمالی افغانها و همچنین بیرون کردن اشرف افغان و جنگ در چند جبهه ، نیروی کافی برای مقابله با ابر قدرت عثمانی نداریم ، لذا صلاح بر این است که در ظاهر نماینده تام الاختیاری برگزیده و وی را با اتلاف وقت و بهانه های مختلف کاری کنیم که در مسیر اعزام به استامبول (پایتخت عثمانی) از مسیر بغداد و عتبات و به بهانه زیارت نجف و کربلا و سامرا و کاظمین و بهانه های دیگر که رسیدن او به استامبول مدت زمان زیادی بطول انجامد وقت کشی نموده و عثمانی ها را از عکس العمل فوری بازدارد تا پس از سرکوب یاغیان محلی و داخلی ایران ، به سراغ آنان برویم ، پیشنهاد نادر از میان پیشنهادهای دیگر مشاوران شاه ، پذیرفته شده و به اجراء درآمد.
در این قسمت ، شرح جنگهای نفس گیر نادر با معارضان داخلی ، بسیار مختصرا بعرض خوانندگان ارجمند می رسد.
دیری نپائید که بیست هزار نفر سپاهیان نادر با سی هزار نفر از لشگریان ملک محمود سیستانی در منطقه ای بین قوچان و مشهد به هم رسیده و در برابر هم صف آرائی کردند.
در لشگریان نادر در حدود سه هرار سرباز کرد حضور داشت و در سپاه ملک محمود نیز کمی بیش از این تعداد سرباز کرد در خدمت او بودند ، ملک محمود که میدانست کردها تحت هیچ شرایطی حاضر نیستند با هم بجنگند از این فرصت استفاده کرد و طی نامه محرمانه ای به فرمانده کردهای سپاه نادر پیشنهاد کرد که از نادر کناره گیری و به او بپیوندند ، کردهای سپاه نادر که از حضور همشهریهای خود در هر دو سپاه ، اطلاع یافتند پنهانی با یکدیگر مکاتبه و از جنگ صرفنطر کردند ، ملک محمود که متوجه شد ترفند و سیاست وی نتیجه معکوس داده ، کردهای سپاه خود را تهدید که در نهایت پس از زد و خوردهایی ، کردهای سپاه وی راضی به جنگ نشدند و او را ترک نموده ، و به زادگاهشان در قوچان مراجعت کردند ، دیری نپائید که جنگی شدید بین دو طرف آغاز شد.
در اینجا باز هم نبوغ جنگی نادر نمایان شد ، به این معنی که پس از شروع جنگ ، ملک محمود مشاهده کرد که لشگریانش ، سپاه نادر را به محاصره خود درآورده اند لذا دستور داد دیگر جناحهای لشگر که در نقطه ای در کمین بودند ، آرایش خود را به هم زده و به سپاه اصلی ملحق شده تا حلقه محاصره را تنگ تر کرده و کار سپاهیان نادر را یکسره کنند ، ملک محمود با اینکه خودش در فنون جنگی ، سرآمد روزگار بود ولی با این حال ، فریب نقشه های بی مانند نادر را خورد ، به این معنی که نادر ، صحنه کارزار و جنگ را ، طوری طراحی کرده بود که ملک محمود سیستانی و سرداران لشگرش ، بدون اینکه متوجه باشند خودشان در محاصره هستند تصور کنند که آنها سپاه نادر را محاصره کرده اند ، علی ایحال جنگ ، مغلوبه شد و سپاه ملک محمود از هم پاشیده و با بی نظمی ، به سمت مشهد عقب نشینی و خود را در پناه برج و باروی مشهد قرار دادند ، نادر نیز بدون از دست دادن فرصت ، با سرعت به تعقیب ملک محمود پرداخت ولی وقتی به مشهد رسید دروازه های شهر را بسته دید ، پس بناچار در پشت دروازه های شهر اردو زده و با محاصره شهر ، منتظر فرصتی بود تا بداخل آن تاخته و کار ملک محمود را یکسره کند.
محاصره شهر مشهد دو ماه طول کشید تا اینکه کم کم‌ آثار گرسنگی در میان مردم پدیدار و آذوقه و خواربار مردم کمیاب و گران شد که در نهایت باعث نارضایتی عمومی گردید ، بزرگان شهر که گرسنگی مردم را دیدند و خالی شدن تدریجی انبارهای آذوقه را مشاهده می کردند از ترس اینکه مبادا به سرنوشت مردم اصفهان دچار شوند نزد یکی از سرداران ملک محمود بنام پیرمحمد رفته و به چاره جوئی پرداختند ، پیرمحمد با بزرگان شهر توافق کردند که خود را به نادر تسلیم کنند ، بهمین منظور شبی از شبها ، پیرمحمد به همراه تنی چند از بزرگان شهر ، شبانه و پنهانی از یکی از دروازه های شهر به اردوی نادر رفته و وفاداری خود را به وی اعلام کردند.
طی مذاکره ای که بین آنان انجام شد قرار شد فردای همان شب ، پیرمحمد که رئیس یکی از دروازه های شهر ، بنام دروازه میرعلی آمویه بود ، دروازه را بر روی نادر و یارانش باز کرده و سپاه نادر ، از همانجا به داخل شهر حمله کنند.
شب بعد نادر با شمشیر و تبرزین معروف خود و علیرغم مخالفت سرداران لشگر خود ، که جان فرمانده دلیرشان را در خطر می دیدند ، شخصا در جلوی سربازان خود ، آماده ورود به شهر شد ، پس از رسیدن نادر به پائین برج و باروی دروازه موسوم به میر علی آمویه ، پیرمحمد از بالای برج ، نادر را شناخته و دستور گشودن دروازه شهر را داد.
پیر محمد با حیرت مشاهده کرد اولین کسی که وارد شهر می شود خود نادر است که با فریادهای معروف یا علی و یامحمد ، در نوک پیکان لشگرش ، با لشگر سلطان محمود ، با شجاعتی مثال زدنی درآویخته و مانند یک سرباز عادی و پیاده ، سر و بدن و قلب خود را ، آماج هزاران شمشیر و نیزه و گرز قرار داده و بی محابا مانند گرگی که به آغل گوسفندان رفته باشد مدافعین قلعه را تار و مار می نماید.
با ورود نادر بداخل شهر ، دروازه های دیگر شهر نیز بدست یاران نادر گشوده شد و سپاهیان نادر که شهر را در محاصره داشتند مانند رودخانه ای بی پایان ، بداخل شهر ریختند ، جنگ وحشتناکی درگرفت و دو طرف بی رحمانه به هم می تاختند ، این جنگ تا ظهر فردا ادامه یافت و عده زیادی از دو طرف به کام مرگ کشیده شدند و در نهایت ، آثار شکست در سپاهیان ملک محمود نمایان شده و او بناچار با الباقی سپاهیان خسته و از نفس افتاده خود به ارگ شهر (ارگ شهر در قدیم محل استقرار فرمانروایان بود که تالار و قصر شاه و فرمانروا در آن قرار داشت و در حقیقت ارگ هر شهری به تنهائی خودش یک قلعه مستحکم محسوب می شد) عقب نشینی کرد.
نادر دستور داد ارگ شهر را محاصره و ملک محمود را که اینک مانند روباهی به تله افتاده بود را مواظبت کنند که نگریزد، نادر با اینکه پیروز میدان بود ولی باز هم جانب احتیاط را رعایت می کرد و سپاهیان خود را در حالت آماده باش قرار داده بود تا دچار شبیخون و غافگیری دشمن نشوند.
از آنطرف ملک محمود که خود را گرفتار می دید به مشورت با سرداران خود پرداخت ، سرداران ملک محمود ، جوانمردی نادر را به او گوشزد کردند و از طرفی ملک محمود نیز خود می دانست که نادر با کسی که تسلیم وی شود بزرگوارانه رفتار می کند ، لذا تاج شاهی خود را با پیکی بسوی نادر فرستاد و خود نیز درخواست امان کرد ، نادر او را امان داد و ملک محمود سیستانی با خانواده اش به اردوی نادر رفتند.
نادر بزرگوارانه او را در آغوش کشید و گفت ، هر چند که تو قصد جان مرا کرده بودی ولی من از تو کینه ای به دل ندارم و در حال حاضر اگر پیشنهادی داری بگو تا آنرا برآورده سازم ، ملک محمود گفت من هیچ خواسته ای ندارم و فقط میخواهم در خانه ای در جوار امام رضا علیه السلام سکونت کنم تا سرنوشت ، چه پیش آورد ، نادر ، خواسته ملک محمود را برآورده ساخته و سپس به زیارت مرقد امام هشتم رفته و پس از زیارت ، بلافاصله و بدون هیج استراحتی برای لشگر کشی و تصرف هرات در افغانستان ، به اردوی شاه تهماسب ، رهسپار شد☘️
پایان قسمت هشتم
زندگی نامه نادر شاه افشار
پسر شمشیر ☘️
قسمت ششم.
همانطور که در قسمت های پیشین گفته شد ایران عزیز ما بواسطه ضعف دولت صفویه از اطراف و اکناف و مرزهای وسیع خود مورد هجوم و تاخت و تاز بیگانگان و حتی خودی ها قرار گرفته شده بود روس ها ، گرجستان و ارمنستان و چچن و شوشی و باکو و آستارا و قسمت هائی از گیلان و بنادر آن را تصرف کرده بودند و بنا به سفارش پطر کبیر (پطر کبیر می گفت ما باید به آبهای گرم خلیج فارس دسترسی داشته باشیم) قصد داشتند بدون توقف تا قزوین که اینک پایتخت ایران شده بود آمده و با تصرف ایران خلیج فارس را هم از آنِ خود کنند.
از طرف دیگر امپراطوری عثمانی نیز همین خیال را در سر می پروراند و قصد داشت از شمالغرب و غرب و جنوب ایران یعنی آذربایجان و کرمانشاه و همدان و ایلام و خوزستان که اینک در اشغال وی بود به اصفهان حمله ور و با برکناری اشرف افغان تمامی نواحی ایران را به تصرف خود درآورد.
برای آگاهی دوستان ذکر این نکته ضروریست که امپراطوری عثمانی (ترکیه) در آن دوران و تا همین صد سال پیش ، ابر قدرت بلامنازع جهان آنروز بود و در اروپا کشورهای اوکراین و چندین کشور اروپای شرقی و غربی تا دروازه های وین ، پایتخت اتریش پیشروی کرده بود ، در آفریقا ، کشورهای مصر و الجزایر و تونس و لیبی و سودان و سومالی و مراکش و در آسیا کشورهای سوریه و لبنان و فلسطین و عراق و کویت و عربستان سعودی و در یک کلام تمام کشورهای عرب و مسلمان زیر یوغ امپراطوری عثمانی بود و سربازان معروف ینی چری (سربازان زبده و بسیار ورزیده و جنگاور های خاصی بودند که هنگام جنگ ، صورتهایشان را سرخ می کردند و نامشان لرزه بر اندام اروپائیان انداخته بود) به استعداد پنجاه هزار نفر را در اختیار داشت.
به ایران بازمی گردیم که در هر شهر و گوشه اش در اختیار سردارانی بود که هر کدام داعیه حکمرانی بر ناحیه ای و در مواردی حتی ادعای پادشاهی بر تمامی ایران را داشتند و در این گیرودار ، و جنگهای داخلی بین این یاغیان که مانند قارچ از زمین می روئیدند بازنده اصلی مردم پی پناه و گرسنه ایران بودند که جان و مال و ناموسشان به تاراج رفته بود و هیچ‌ امنیتی در هیچ نقطه ای برقرار نبود.
شاه تهماسب دوم پس از پیروزی بر سپاه محمود افغان ، متوجه خراسان و شهر مشهد شد که اینک با توجه به ضعف دولت مرکزی ایران ، تحت تسلط سرداری بنام ملک محمود سیستانی قرار گرفته بود ، ملک محمود سکه بنام خود زده و خود را پادشاه ایران نامیده بود.
شاه تهماسب وقتی به قوچان رسید متوجه شد تمام مردم و بزرگان شهر از اعجوبه ای بنام نادر یاد می کنند که با نفرات اندک خود ، ازبکان را شکست داده و راهها و شهرها را امنیت بخشیده ، لذا بنا به خواست اطرافیان و همچنین ترس از رویاروئی با ملک محمود سیستانی که در دلاوری و جنگ و صف آرائی سپاه جزء نوابغ روزگار بود ، دستور داد نادر را به حضورش بیاورند ، پیکی روانه شد ، دیری نگذشت که نادر بهمراه تنی چند از یاران وفادارش در سراپرده شاهی ، بحضور شاه تهماسب رسید.
در مذاکره ای که بین دو طرف انجام شد نادر پیشنهاد کرد بخاطر جلوگیری از جنگ و برادر کشی ، شخصا نزد ملک محمود سیستانی که اینک تاج پادشاهی ایران را بر سر گذاشته بود رفته تا سرباز ایرانی بدست هموطن خود کشته نشود ، پیشنهاد نادر با استقبال شاه تهماسب و مخالفت یاران وفادارش مواجه شد ولی در نهایت نادر به مشهد ، نزد ملک محمود رفت.
وقتی نادر به مشهد رسید ملک محمود سیستانی او را بسیار تکریم و احترام کرده و پذیرائی شایانی از وی نمود ولی با توجه به اینکه مطمئن بود در سرتاسر ایران حریفی بجز نادر ندارد ، در خفا منتظر فرصتی بود که بدون اینکه در ظاهر ، تقصیری متوجه وی بشود نادر را از میان بردارد ، بهمین منظور چند روز بعد به نادر پیشنهاد کرد که با یکدیگر به شکار بروند ، نادر پدیرفت و در سحرگاه فردای آنروز برای شکار به صحرا رفتند.
ملک محمود با اطرافیان خود بهمراه نادر و یاران همراهش مشغول شکار شدند و تا بعد از ظهر بهمین منظور اسب می تاختند تا اینکه بعلت خستگی مفرط تصمیم گرفتند در نقطه ای به استراحت بپردازند ، نادر پذیرفت و از آنجائیکه بسیار محتاط و تیزهوش بود در نقطه ای که آفتاب از پشت سرش در حال تابیدن بود به استراحت پرداخت، در حقیقت این عمل نادر ، مانند آن بود که وی در جلوی خود آینه ای گذاشته باشد تا پشت سرش را ببیند.
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که نادر بدون اینکه پشت سرش را ببیند متوجه شد سایه های بلندی آهسته به سوی او می آیند ، او آرام آرام بدون جلب توجه ، دسته تبرزین معروف و شمشیر خود را لمس نمود و با حرکتی برق آسا از جای خود بلند شده و به سوی افرادی که بسوی او می آمدند حمله کرد.
شدت حمله نادر به حدی شدید بود که در کسری از ثانیه ، پنج نفر از مهاجمین با توجه به اعضای قطع شده بدنشان و آسیب های دیگر بر زمین افتادند و نادر در این زمان با فریادهای بلندش مشغول زد و خورد با شش یا هفت نفر باقیمانده مهاجمین شد ، در این میان با توجه به سر و صدای ایجاد شده ، یاران نادر نیز از راه رسیده و مهاجمین تماما کشته شدند ، نادر و یارانش ، مشهد را جای ماندن ندیدند و با شتاب تمام رو به فرار نهادند.
از آن سو ملک محمود سیستانی که می دید ، مرغ در حال پریدن از قفس است دستور داد دروازه های شهر را بسته و به تعقیب نادر و یارانش بپردازند و جایزه هنگفتی نیز برای زنده یا مرده نادر تعیین کرد.
دروازه شهر مشهد و تمام راهها ، با هزاران سرباز بسته شد ، نادر که در نقطه ای از مشهد پنهان شده بود متوجه شد که هیچ روزنه ای برای خروج از شهر وجود ندارد ، لذا دل به سرنوشت سپرد و تصمیم گرفت شبانه بهمراه افراد کمی که همراهش بودند از مشهد بگریزد.
در نیمه های شب ، ملک محمود سیستانی که در ارگ قصر خود در حال استراحت بود با شنیدن صدای چکاچک شمشرها و نعره ها و فریادهای نادر و ده نفر از همراهانش و‌ ناله و فغان مجروحین سپاهش که مانند برگ خزان به زمین می ریختند مواجه و در کمال تعجب متوجه شد که نادر و یارانش دل به مرگ نهاده و بی محابا با شمشیر و گرزهای خود در حالیکه فریادهای یا علی و یا محمد سر می دادند به قلب سپاه بی شمار وی زده و قصد خروج از مشهد را دارند.
ملک محمود سراسیمه فرمانده سپاه خود را احضار و با تهدید وی از او خواست بدون هیچ تعلل و بهانه ای زنده یا مرده نادر را به وی تحویل دهد ، در آن شب هولناک هیچ سربازی در مشهد خواب نبود و همه برای دستگیری و یا کشتن نادر و به امید گرفتن جایزه ، بسیج شده بودند.
یاران باوفا و از جان گذشته نادر که او را ناجی ایران می دانستند خود را فراموش کرده و سینه خود را سپر بلای نادر می کردند ، انبوه سپاهیان پیاده و سواره مشهد ، نادر و همراهانش که همگی سوار بر اسب بودند را در میان گرفته و امیدوار بودند با توجه به جنب و جوش زیاد نادر ، حداقل وی بعلت خستگی از پای درآید ولی نادر مرد خستگی نبود و تبرزین نادر ، لحظه ای از شکافتن سر و انداختن کتف ها باز نمی ماند.
باری ، یاران نادر که از هیچ جانفشانی دریغ نمی کردند یک به یک ، طعمه نیزه ها و شمشیرهای دشمنان شده و از زین های اسبها به زمین سقوط می کردند که این امر ، کار را برای نادر ، سخت و سخت تر می کرد ، در آن شب هولناک که بیش از دوساعت بطول انجامید معجزه ای رخ داد و نادر که مجروح شده بود توانست فقط بهمراه دو نفر از یارانش که آنها نیز زخمی شده بودند از آن ورطه هولناک بگریزد و پس از ساعتها تعقیب سواران ملک محمود ، در نهایت در نقطه ای دور ، در بیابانی در اطراف قوچان به کلبه ای مخروبه رسید و در همانجا پناه گرفت.
پس از رسیدن به کلبه ، نادر و دو نفر از یارانش ، تازه متوجه درد و سوزش زخمهای بی شمارشان شدند ولی آنقدر خسته و بی رمق بودند که فقط از روی لباس و برای جلوگیری از خونریزی زخم ها را بسته و به خواب عمیقی فرو رفتند.
در آن شب ، نادر داستان ما ، خواب عجیبی دید که سرنوشت وی و ایران ویران ما ، به این خواب گره زده شد☘️
پایان قسمت ششم
.زندگی نامه نادر شاه افشار
پسر شمشیر☘️
قسمت هفتم.
صبح روز بعد نادر و دو نفر از یارانش که از آن مهلکه جانکاه ، جان بدر برده بودند و با زخم های ریز و درشتشان کنار آمده بودند صبح فردا با طلوع خورشید از خواب برخاستند ، یاران نادر مشاهده کردند که فرمانده شان زودتر از آنان از خواب برخاسته ولی بدون اینکه کلامی بگوید در اندیشه ای سخت فرو رفته و هیچ توجهی به آنان ندارد ، آنان که حاضر بودند تمام هستی شان نابود شود و خاری به پای نادر نرود با تعجب به نادر می نگریستند و پیش خود تصور می کردند خطائی از آنان سر زده که باعث بی اعتنائی نادر به آنان شده ، نادر که افکار دوستان باوفایش را خوانده بود با مهربانی دستی بر شانه آنان زده و آنان را از اشتباهشان بیرون آورد.
سپس ، هر سه نفر با احتیاط تمام بسوی ابیورد به راه افتادند ، دوستان نادر در طول مسیر متوجه شدند نادر ، نادر دیروز نیست و بشدت ساکت و غرق در تفکرات خود است ، یکی از آنان به دیگری گفت ممکن است که فرمانده عزیز ما ، بخاطر حوادث هولناک شب پیش مبتلا به بیماری بُهت (بیماری حاد روحی ، که بعلت پیش آمدن حوادث بسیار تلخ و ناگوار و یا ترس بیش از حد برای انسان رخ می دهد و یکی از علائم آن سکوت بیش از حد است) شده باشد
احوالات نادر به همان صورت تا رسیدن به ابیورد ادامه پیدا کرد ، نادر و یارانش زخم های خود را مداوا و پس از چند روز ، اندکی از سلامتی خود را بازیافتند ، ولی نادر به همان حالی بود که بود ، ساکت و غرق در تفکر و بقول شعراء ، سر در گریبان (یقه)
در یکی از روزها ، طاقت یاران نادر طاق شد و صبرشان به سر آمد ، بهمین خاطر به سرای نادر آمده و با خواهش و التماس از نادر خواستند علت تغییر روحیه خود را برای آنان بازگو کند ، نادر باز هم چیزی نگفت ، یکی از دوستان نادر که در اسارت همراه نادر و مادرش بود ، او را به جان مادرش قسم داد که اگر اتفاقی افتاده بگوید و فکر و جان آنان را خلاص نماید.
نادر وقتی نام مادرش را که نزد او عزیزترین فرد بود شنید ، اندکی مکث کرد و با تردید و دودلی مبنی بر اینکه بگوید یا نگوید ، با دیدن چشم های نگران و ملتمس آمیز دوستان عزیزش ، دل به دریا زده و پرده از راز خواب آن شب خود برداشته و گفت ، در آن شب ، خوابی بس عجیب دیدم که برای خودم هم باورنکردنی است
او ادامه داد نزدیک سپیده دم ، در خواب دیدم در سرسرای تالاری بزرگ و با شکوه ایستاده بودم ، در حالیکه تا به حال آنجا را ندیده بودم و نمی دانستم کجاست ، تالار خلوت بود و هیچکس در آنجا رفت و آمد نمی کرد ، من با نگاه پرسشگر به پائین و بالای تالار نگاه می کردم و هر چه فکر می کردم نمی دانستم به چه منظوری در آنجا هستم ، در افکار خود غوطه ور بودم که ناگهان دیدم پیرمردی که آثار بزرگی و وقار از چهره اش هویدا بود نزد من آمد و دست مرا گرفته و با مهربانی مرا به سمت قسمت انتهائی تالار هدایت کرد ، در آنجا سرائی دیدم که با درگاهی که دربی نداشت ، فقط با یک پرده از راهرو بزرگ تالار جدا شده بود ، پیرمرد دست مرا رها کرد و قبل از اینکه بداخل سرا برود مرا از داخل شدن به سرای پشت پرده منع کرد و گفت ، همین جا منتظر باش تا من برگردم .
پیرمرد پرده را کنار زد که داخل برود ، من که کنجکاو بودم چه کسی و یا چه کسانی در آن سرای پشت پرده حضور دارند هنگام کنار زدن پرده دیدم حضرت علی علیه السلام در بالای سرا نشسته و در حال سخنرانی است ، پرده افتاد و من دیگر چیزی ندیدم ولی در همان حالی که دیگر چیزی نمی دیدم متوجه می شدم که مستمعین سخنرانی حضرت علی علیه السلام ، فرزندانش هستند ، من از همان پشت پرده ، گوشهایم را تیز می کردم حضرت چه می گوید ولی چیزی نمی شنیدم ، مدتی گذشت بدون اینکه چیزی بشنوم و یا ببینم ، متوجه شدم سخنرانی تمام شده و آن پیرمرد در حال گفتگو با حضرت علی علیه السلام است و در مورد شخص من با ایشان صحبت می کند.
مدت زیادی طول نکشید که دیدم آن پیرمرد پرده را کنار زده ، در حالیکه شمشیری در دست دارد و قصد دارد آن را به من هدیه کند ، متعجب و سر در گم به وی می نگریستم ، پیرمرد که تعجب و سردرگمی مرا دید گفت
مردم ایران به سختی و مشقت های فراوانی دچار شده اند و بی پناه و بی یاور از اطراف و اکناف مورد هجوم ستمگرانی پلید واقع شده اند ، آنان برای خلاصی خود از شر اجانب و اشرار ، دعا کرده اند ، اینک دعای آن ها مورد قبول خداوند بزرگ قرار گرفته ، مولایمان حضرت علی علیه السلام ، تو را لایق این شمشیر دانسته و آن را بتو هدیه کرده ولی سفارش اکید کرده که تو باید حق آنرا به خوبی اداء کنی و آگاه باش ، تا زمانی که از حق فراتر نروی و حق این هدیه بزرگ را اداء کنی شمشیر ، از آنِ تو خواهد بود و هر زمانی که پا را از حق فراتر گذاشتی و ظلمی روا داری ، شمشیر از تو بازپس گرفته خواهد شد
نادر پس از تعریف خواب خود گفت هر چند خود را لایق چنین مقامی نمی دانستم و نمی دانم ، ولی هر چه هست سرنوشت و ماموریت من نجات ایران خواهد بود
مدت کوتاهی نگذشته بود که نادر به قوچان و محل اردوی جنگی شاه تهماسب قدم گذارد.☘️
پایان قسمت هفتم

☘️ زندگی نامه نادرشاه افشارفرزند شمشیر ، سردار نا آرام
*قسمت نهم*
شاه تهماسب که از شکست ملک محمود سیستانی اطلاع یافته بود پس از ورود نادر به اردوی شاهی ، وی را تکریم و احترام کرده و به پاس خدماتش ، وی را بعنوان سپهسالار لشگر خویش (وزیر جنگ) معرفی و مفتخر کرد ، نادر نیز به نشانه قدر دانی از اعتماد شاه تهماسب ، قول داد تا جان خود را در راه خدمت به پادشاه و سرفرازی ایران فدا کند.
نادر که فقط چند روزی از جنگ با ملک محمود فارغ شده بود از شاه تهماسب اجازه خواست به افغانستان که پایگاه سیاسی و اجتماعی اشرف افغان بود حمله ور شده و پس از جنگ و تسلیم افغانها ، با حمله مستقیم به اصفهان ، سر اشرف افغان را پیشکش نماید ، شاه تهماسب که از اینهمه بی قراری و نا آرامی نادر در جنگ با یاغیان حیرت زده بود ، اجازه لشگر کشی به هرات در افغانستان را صادر و نادر بلافاصله راهی هرات شد.
بامداد یک روز بهاری در سال 1141 هجری ، نادر با 25 هزار سرباز ، بسوی هرات در افغانستان تاخت تا هسته مرکزی افغانها را در هم بکوبد ، هنگام خروج از مشهد ، مردم که سال ها غرور ملی شان لگدکوب یاغیان و اشرار شده بود و اینک قهرمان ملی خود را یافته بودند ، در دو طرف جاده ایستاده و برای نادر هلهله میکردند و کف میزدند ، مدت کوتاهی نگذشته بود که نادر در نزدیکی هرات به دژی بنام کافر قلعه رسید ، فرمانده دژ بنام الهیار خان ، از دیدن سپاه نادر براستی حیرت زده شد ، زیرا جاسوسان وی همین چند روز پیش به او خبر داده بودند که نادر در مشهد است ، بهمین خاطر الهیار خان اصلا باور نمی کرد سپاهی به آن بزرگی ، بتواند ظرف چند روز و با آن سرعت باور نکردنی ، خود را به هرات برساند ، دو سپاه در مقابل هم صف آرایی کرده و آماده جنگ شدند.
یکی از خصلت های نادر این بود که در بیشتر جنگ ها ، شخصا به همراه سواران لشگر ، به قلب سپاه دشمن می زد و با وجودی که سرادران سپاهش ، بارها و بارها او را از این کار منع می کردند نادر توجهی نمی کرد و اغلب مانند یک سرباز ساده می جنگید ، مضافا بر اینکه بارها و بارها ، سپاهیانش می دیدند که نادر حتی دوشادوش نیروهای پیاده سپاه خود و در نزدیک ترین خط فاصله از دشمن ، که زنده ماندن چنین سربازی در آن شرایط سخت ، تقریبا نزدیک به صفر است ، دلاورانه و بی باکانه می جنگد و با فریادهای معروف و رعد آسای خود ، دشمن را مرعوب و دوست را امیدوار می کند ، ضمن اینکه ناگفته پیداست ، سربازان نادر که بیشتر اوقات و در سخت ترین شرایط ، فرمانده را کنار خود می دیدند روحیه مضاعفی می یافتند.
یکی دیگر از روش های جنگی و علت پیروزیهای بزرگ و مکرر نادر ، نظم آهنین و بی قید و شرط و سرعت حرکت و غافلگیری دشمنانش بود ، سواران سپاه نادر ، وقتی قرار بود به دشمنی حمله کنند ، ناچار و همچنین موظف بودند که خوراک و خواب و حتی قضای حاجت خود را (ادرار کردن) بر روی اسب هایشان انجام دهند ، نادر برای تعلیف (علف خوردن) اسبها نیز پیش بینی هائی کرده بود و خوراک مقوی و فشرده شده ای بنام نواله (متشکل از چند ماده خوراکی تقریبا به اندازه تقریبی کوچکتر از یک پرتقال) تهیه تا سپاهش برای علف خوردن اسب ها ، معطل نشوند ، به همین خاطر سپاه نادر در بیشتر اوقات ، حتی از پیک هائی که خبر نزدیک شدن نادر را به فرماندهان خود می دادند زودتر می رسید.
در این جنگ نیز ، نادر با سرعت تمام ، قبل از این که سپاه الهیار خان بتواند آرایش جنگی بگیرد پیشاپیش سواران خود به قلب سپاه الهیار خان زده و تبر زین او طبق معمول از کشته ، پشته می ساخت ، در اثنای جنگ ، الهیار خان که متوجه شده بود جلو دار سپاه نادر ، خود نادر است ، پانصد نفر از افراد زبده خود را مامور کرد تا به هر ترتیبی ، زنده یا مرده او را برایش بیاورند ، بلافاصله نادر که مانند یک سرباز ساده ، در میان سپاهیانش می جنگید به محاصره درامد ، در حالیکه نوک‌ پیکان تمامی حملات ، به نادر ختم می شد.
هر سرباز سوار و پیاده افغان که به نادر نزدیک می شد بهره ای بجز ضربت تبرزین و شمشیر نادر ، نصیبش نمی شد ، تا اینکه افغانها توانستند اسب نادر را پِی کنند (بکشند) ، نادر پیاده شده بود ولی دشمن متوجه شد پیاده و سواره نادر ، تقریبا هیچ فرقی با هم ندارد و نادر ، در همان حال هم ، با چرخش تبر زین و شمشیر خود ، پیشانی ها را می شکافد و سینه ها را می درد ، فشار هر لحظه علیه نادر بیشتر و بیشتر می شد تا اینکه یکی از افراد الهیارخان نیزه ای به سوی نادر پرتاب کرد ، نیزه زوزه کشان بر ساق پای نادر نشست ، نادر بلافاصله نیزه را از پای خود بیرون آورده و سینه مهاجم را با آن درید ، در این موقعیت دشوار و سِتُرگ ، یکی از سرداران نادر ، که به وخامت حال نادر پی برده بود با شتاب تمام و با نیروهائی که در اختیار داشت به سوی محاصره کنندگان نادر شتافته ، ابتدا آنها را متفرق و سپس خود را به نادر رسانده و با خواهش و بعد با التماس و زاری به پای وی افتاده و از وی خواست که جنگ را به سرداران خود واگذارد و خود به فرماندهی بپردازد که طبق معمول با مخالفت نادر روبرو شد و نادر فقط به بستن زخم پای خود رضایت داد و سپس ، بلافاصله اسبی طلبید ، و روز از نو و روزی از نو ، نادر مجددا با همان نعره های تندر آسا ، به رویاروئی با دشمن شتافت.
سپاهیان نادر که رشادت و بی باکی فرمانده یگانه خود را مشاهده می کردند قلب هایشان به تپش افتاد و به هیجان درآمده و با خشم تمام و تعصبی شدید به سپاهیان الهیار خان یورش بردند و فشار لحظه به لحظه علیه سپاهیان بیشتر و بیشتر می شد ، هنوز ساعتی نگذشته بود که آثار پراکندگی در سپاه الهیار خان پدیدار شد ، الهیار خان که دریافت حریف نادر و یارانش نخواهد شد ، فرار را بر قرار ترجیح داده و به دژ هرات پناهنده شد و بلافاصله نیز پیکی روانه کرد تا افغان های غلجائی و ابدالی از استانهای همجوار به کمک وی بشتابند و تاکید کرد که با سرعت تمام قبل از اینکه نادر بتواند دژ را تصرف کند برای حمایت از وی ، حرکت کنند.
نادر نیز به تعقیب الهیار خان پرداخته و با توجه به اینکه دریافت ، الهیار خان به برج و باروی دژ پناهنده شده دست به محاصره زده و به سرداران خود نیز دستور داد به جهت شبیخون دشمن ، به هیچ وجه از حالت آماده باش خارج نشوند ، پس از این بود که نادر به یاد زخم پای خود که اینک متورم و عفونی شده بود افتاد و کمی بعد ، تبی تند بهمراه لرزشی شدید ، تمام وجود او را فرا گرفت.
آن شب برای نادر به سختی گذشت ، غم از دست دادن چهار هزار نفر از سربازانش ، بهمراه ضعف شدید ناشی از خونریزی و تب و بیماری ، کام او را بشدت تلخ کرده بود.
دو روز بعد جاسوسان نادر خبر آوردند که افغانهای ابدالی با دوازده هزار نیرو به فرماندهی عبدالغنی خان و افغانهای غلجائی با پانزده هزار تن به فرماندهی ذوالفقار خان ، برای پشتیبانی از الهیارخان و جنگ با نادر ، بسوی هرات در حرکتند ، نادر که می دانست فقط بیست هزار نفر نیرو در اختیار دارد و در صورت اتحاد بین افغانها که در صورت پیوستن به یکدیگر ، بالغ بر پنجاه هزار نفر خواهند شد ، به سختی خواهد افتاد ، لذا نقشه ای کشید تا از به هم پیوستن افغانها جلوگیری نماید ، در این احوالات سخت طبق معمول نبوغ نادر ، نجات بخش خود و سپاهیانش شد
نادر دستور داد که پنج هزار نفر از سربازانش کماکان به محاصره قلعه ادامه دهند و آرایش آنها را طوری قرار داد که دشمن تصور کند تمامی بیست هزار نفر نیروهای نادر ، در پای قلعه حضور دارند ، سپس بدون اینکه الهیار خان که اینک با حدود بیست هزار نفر از نیروهایش ، داخل قلعه بود متوجه شود شبانه و با مخفی کاری تمام بدون هیچ سر و صدائی ، با پانزده هزار نفر از سربازانش ، با همان بدن تب دار و پای مجروح ، دژ هرات را ترک ، و به مقابله با عبدالغنی خان شتافت .
عبدالغنی خان که تصور نمی کرد قبل از رسیدن به هرات با نادر روبرو شود قبل از اینکه بتواند آرایش نظامی بگیرد با حملات پی در پی سواران نادر مواجه شده و با از دست دادن دو هزار نفر سرباز ، نیروهایش در دشت پراکنده و خودش نیز متواری شد.
نادر ، مجددا بدون اینکه به خود و سپاهش لحظه ای استراحت بدهد به ذوالفقار خان ، که او هم در راه رسیدن به هرات بود در میانه راه حمله که در نهایت ، ذوالفقار خان هم سرنوشتی بهتر از عبدالغنی خان پیدا نکرد ، با قلع و قمع دو سپاه یاد شده ، نادر با شتاب تمام ، به سمت قلعه هرات رفته و به سپاه خود پیوست و به محاصره الهیار خان ادامه داد.
یک‌ ماه از محاصره هرات می گذشت ، آثار کمبود آذوقه در حال نمایان شدن بود ، اعتراض مردم و بزرگان شهر شروع شده بود ، مردم به الهیار خان می گفتند ما همگی ایرانی هستیم چرا باید با برادران خود بجنگیم ، ما هوادار شاه تهماسب هستیم .
الهیار خان که از کرده خود پشیمان شده بود و از طرفی می دانست حریف نادر نخواهد شد ، از نادر درخواست امان کرد ، نادر شرط امان را ، آمدن الهیار خان به اردوی خود مشروط کرد ، الهیار خان که به جوانمردی نادر ایمان داشت به اردوی نادر آمده و خود را تسلیم وی کرد که با تکریم و احترام نادر مواجه شد.
و اینگونه بود که افغانستان پس از سالها ، مجددا به مام میهن پیوست.
نادر پس از تثبیت اوضاع ، بدون درنگ و حتی لحظه ای توقف ، به مشهد مراجعت و به سراپرده شاه تهماسب رفت ، خبر پیروزی نادر بر افغانها ، زودتر از خودش به شاه تهماسب رسیده بود ، شاه تهماسب که از خوشحالی ، در پوست خود نمی گنجید شخصا به استقبال سپهسالار دولت خود شتافت و نادر را در آغوش گرفت و او را به لقب تهماسب قلی که بالاترین عنوان آن روز بود ، مفتخر کرد☘️
پایان قسمت نهم
☘️ زندگی نامه نادر شاه‌ افشار
پسر شمشیر ، سردار نا آرام
*قسمت دهم*
نادر پس از حضور در سراپرده شاهی در مشهد مطلع شد ، اشرف افغان که از لشگر کشی نادر به افغانستان و شکست یارانش مطلع شده و احساس خطر کرده لشگر چهل هزار نفره ای تدارک دیده تا ابتدا به مشهد آمده و پس از یکسره کردن کار شاه تهماسب سرگردان ، که اینک به همت او ، دارای اعتباری گردیده ، افغانستان را که اینک در چنگ سپهسالار شاه تهماسب بود مجددا از آنِ خود کند.
باری ، نادر بدون اینکه حتی به خانواده اش که اینک در کلات نادری بودند سری بزند از شاه تهماسب اجازه خواست که با سپاه بیست هزار نفره و خسته خود ، شر اشرف افغان را از سر ملت ایران کم کند و گفت اکنون زمان آن رسیده تا گستاخانی که جرات کرده و در وطن ما جا خوش کرده اند گوشمالی سختی را تجربه کنند ، شاه تهماسب که از حرکت اشرف افغان وحشت زده شده بود فرمانی صادر کرد و نادر به مصاف اشرف شتافت ، گوئی آرامش و استراحت برای این شاهین تیز جنگ ایران زمین حرام بودهنوز جوهر فرمان شاه تهماسب خشک نشده بود که نادر کیلومترها از مشهد دور شده بود.
نادر شاه و سپاهش فقط یک روز پس از توقف در مشهد بدون معطلی به راه افتادند و در حوالی روستائی بنام مهماندوست ، در نزدیکی دامغان به سپاه اشرف رسیدند.
دو سپاه بدون هیچ حرکتی در مقابل هم به صف آرائی پرداختند ، اشرف افغان منتظر بود جنگ از طرف سپاه نادر آغاز شود ، ولی پس از دو روز مشاهده کرد که هیچ حرکتی از سوی سپاه نادر انجام نمی شود لذا در روز سوم به تصور اینکه لشگریان نادر از برتری نفرات سپاه او وحشت زده شده اند دستور حمله را صادر کرد ، نادر که منتظر همین لحظه بود با حمله همه جانبه سپاه اشرف دستور داد سپاهیانش کمی عقب بکشند ، با عقب نشینی محدود سپاه نادر ، هر سه جناح سپاه اشرف به هم پیوسته و بی محابا به سوی سپاه نادر تاختند ، در این لحظه نادر ، برگ برنده خود را بیرون کشید.
اشرف افغان که از بلندی های اطراف ، میدان جنگ را نظاره می کرد ناگهان با غرش توپخانه نادر مواجه شد که لشگریانش را مانند برگ خزان بر زمین می ریزد ، سپاه اشرف که آرایش جنگی شان از دست رفته بود و پس از اینکه متوجه شدند قبل از اینکه به سپاه نادر برسند تماما قتل عام خواهند شد ، دست به عقب نشینی زدند.
افغانیان هنگام عقب نشینی ناگهان با فریاد های رعد آسای نادر و یارانش مواجه شدند که با ذکر یا علی و یا محمد به آنان نزدیک می شدند ، در این جنگ طبق معمول همیشگی ، اولین نفری که به سپاه افغانها رسید نادر با تبرزین معروفش بود.
جنگ سختی در گرفت و نبردی تن به تن ، با دریدن سینه ها و شکافتن سرها و قلم شدن ساق های پای دو طرف آغاز شد ، نعره ها و ناله ها در هم آمیخته شده بود و فضائی هولناک ، روستای مهماندوست را در بر گرفته بود ، و دو طرف بر روی بدن های دوستان خود ، در حال نبرد با یکدیگر بودند
در این میان اشرف افغان مطلع شد که نادر در قلب درگیری است ، لذا به امید از بین بردن نادر ، به فرمانده توپخانه دستور داد دوست و دشمن را زیر آتش بگیرد ، فرمانده توپخانه اطاعت خود را اعلام و برای اجرای دستور به سمت توپخانه رفت ، چند دقیقه ای گذشت ولی اشرف با تعجب متوجه شد صدائی از توپخانه وی بلند نمی شود ، چند لحظه ای از تعجب وی نگذشته بود که به وی اطلاع دادند تمامی توپچی ها طعمه شمشیر سپاهیان نادر شده اند.
جنگ تا غروب همان روز ادامه یافت و دو طرف با تاریکی شب ، دست از جنگ کشیدند ، اشرف که اینک توپخانه خود را نیز از دست رفته می دید ، شبانه و در تاریکی شب مخفیانه ، میدان جنگ را ترک و بسوی ری عقب نشینی کرد.
در این جنگ ، توپخانه و غنیمت های جنگی و غیر جنگی زیادی بدست نادر افتاد و او دستور داد تمامی کشته شدگان را به خاک بسپارند و پیشاپش لشگرش برای کشته شدگان دو طرف به نماز ایستاد و دستور داد برای هر دو طرف نماز شهادت بخوانند ، از نظر نادر ، افغان و بلوچ و لر و کرد و خراسانی و ترک فرقی نداشت و همه را ایرانی میخواند ، در این جنگ ، چهار هزار نفر از سپاه نادر و پانزده هزار نفر از سپاه اشرف ، کشته شدند.
اشرف هنگام عقب نشینی به ری ، با زور و تهدید به قتل ، قوت لایموت و آذوقه مردم شهرها و روستاهای بین راه را غارت و همچنان به عقب نشینی خود ادامه می داد تا اینکه در نزدیکی ری ، به تنگه ای رسید که با صلاحدید سردارانش ، آنجا را برای دفاع و رویاروئی با نادر مناسب دید و همانجا نیروهایش را مستقر کرد ، سپس پیکی نیز برای اعزام نیرو به فرماندار ری فرستاد ، فرماندار ری بنام اسلام خان نیز ، با اعزام ده هزار نفر سرباز و پانزده قبضه توپ ، به یاری اشرف شتافت.
نادر پس از پنج روز به محل استقرار اشرف درآمد ، و با بررسی محل نیروهایش را به چهار قسمت تقسیم کرد و دستور داد که از سه قسمت تنگه را محاصره کنند و آهسته ، شروع به پیشروی به سمت تنگه نمایند ، سپس شخصا فرماندهی سخت ترین قسمت نبرد را برگزید و با پانصد نفر شبانه تنگه را دور زدند و در جائی مخفی شدند و از پشت تنگه ، منتطر حمله یکی از طرفین جنگ شدند.
اشرف افغان که دید نیروهای نادر با احتیاط تمام و آهستگی در حال تنگ کردن حلقه محاصره هستند با توجه به اینکه نیروهایش تقریبا دو برابر سپاه نادر بودند و همچنین بلندیهای تنگه نیز در اختیار آنان بود با اطمینان به پیروزی خود دستور حمله را صادر و به یکباره دو سپاه در هم آویختند.
صدای شیهه اسبان و همهمه سپاهیان در آن شب مهتابی که دو طرف بخوبی یکدیگر را می دیدند ، فضای تنگه را در بر گرفته بود و دو طرف با هم مشغول نبرد شدند ، سپاهیان اشرف که از پشت سرشان مطمئن بودند و مواضع بالائی تنگه را نیز در اختیار داشتند با شدت و اعتماد به نفس می جنگیدند و ضربات آنها در حال از هم پاشیدن سپاه نادر بود که ناگهان سپاهیان اشرف از پشت تنگه ، نعره های ترسناک سوارانی را شنیدند که پیشتاز آنان ، همانند شیری بود که از بیشه در آمده و یا تیری که از چله کمان رها گشته و با سرعتی تمام بسوی آنان می تاخت.
با چرخش تبر زین نادر و پائین آمدن شمشیر یارانش ، سپاه نادر از این سوی تنگه که فریادهای رسای فرمانده خود را می شناختند جانی دوباره یافته و فشار خود را بیشتر کرده و طی دو ساعت نبرد سخت ، مانند گازانبری که با به هم رسیدن فک هایش هر چیزی را به دو نیم می کند سپاه اشرف را از نفس انداخته و اشرف که در نقطه امنی از بالای تنگه ، شاهد از دست رفتن آرزوهایش بود ، چاره ای جز صدور فرمان عقب نشینی و فرار نیافت ، با طلوع سپیده خورشید یاران نادر دور او حلقه زدند و با تمام وجود ، او را می ستودند و به سربازی در رکاب او افتخار می کردند.
نادر داستان ما حتی مسیر عقب نشینی و فرار اشرف را محاسبه کرده بود و پانصد نفر از سربازان خود را به فرماندهی یکی از سردارانش بنام حاجی بیک افشار در محلی دور از تنگه مستقر کرده بود ، تا راه را بر دنباله کاروان فراری اشرف سد کنند و اشرف که می دانست نتیجه درگیری با همین سپاه کوچک ، رسیدن نادر و یارانش خواهد بود ، با رها کردن الباقی بار و بنه سپاه خود فقط توانست جان خود و لشگرش را از آن مهلکه رهانیده و به سمت اصفهان عقب نشست.
اشرف که از رویارویی با نادر و شکست های پی در پی خود به ستوه آمده بود و بشدت خشمگین بود بی درنگ پیکی به دربار عثمانی فرستاد و بعنوان شاهنشاه ایران ، اشغال و تصرف آذربایجان و کردستان و همدان و لرستان و ایلام و خوزستان توسط آنها را به رسمیت شناخته و در نامه خود به دربار عثمانی چنین نوشت.
*برادران دینی عزیز ما ، یکی از نواده های شاه عباس ، دشمن خونی ما و شما ، که با حمایت یکی از سردارانش نوظهورش بنام نادر ، در حال گسترش دامنه نفوذش در جای جای ایران است و چنانچه نتوانیم او را مهار کنیم مطمئن باشید پس از من بدون لحظه ای توقف به سراغ شما نیز خواهد آمد ، لذا از آن دولت معظم ، انتظار داریم به پاس برادری و وحدت مذهب مشترک ما و شما ، ما را یاری نموده تا دمار از روزگار این مشرکان شیعه درآوریم*
اشرف در راه فرار به اصفهان ، هنگامی که به قم رسید جاسوسانش خبر دادند نادر با سرعت تمام در حال نزدیک شدن به قم است ، او که از شدت خشم در حالیکه به زمین و زمان ناسزا می گفت سراسیمه بهمراه سپاهیانش ، قم را به سوی اصفهان ترک کرد ، پیک های اشرف مدام به شهرهای تحت تسلط او رفته و دستور اشرف مبنی بر اعزام نیرو و آذوقه را به فرمانداران ابلاغ می کردند و به این ترتیب تعداد نفرات سپاه اشرف ، حتی در حال عقب نشینی در حال افزایش بود ، تا اینکه در پنجاه کیلومتری اصفهان به محلی بنام مورچه خورت رسیدند و اشرف بعلت موقعیت ممتاز محل برای جنگ و دفاع ، بنا به پیشنهاد و مشورت سردارانش ، در آنجا اردو زد و منتظر رسیدن نادر شد.
با استقرار اشرف در مورچه خورت ، تعداد هشت هزار سرباز تازه نفس از شهرهای مختلف ایران نیز به وی پیوستند و پس از آن نیز اشرف با خوشحالی و شعف تمام شاهد بود که سلطان عثمانی به درخواست او پاسخ مثبت داده و پنج هزار نفر از بهترین سربازان خود را با ساز و برگ جنگی برای حمایت از وی ، از مسیر کرمانشاه و همدان به دشت مورجه خورت اعزام کرده است ، سردار عثمانی که به تازگی از جنگ در اروپا بازگشته بود ، به اشرف قول داد بینی سربازان شیعه ایرانی را بخاک مذلت خواهد مالید ، اشرف از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.
اشرف ، که جان تازه ای گرفته بود ، دستورات لازم را برای گرفتن بهترین آرایش های جنگی و استقرار واحد های توپخانه و ایجاد سنگرهای دفاعی صادر ، و منتظر ورود نادر شد.
انتظار اشرف مدت زیادی بطول نینجامید و گرد و غبار و سیاهی سپاه نادر ، با بوق و کرنا و همهمه و فریادهای رعد آسا ، به مورچه خورت رسیدند و بلافاصله بدستور نادر ، در سه کیلومتری لشگر اشرف ، مستقر و شروع به گرفتن آرایش های معمول جنگی کردند.
بسیار شگفت آور بود که پس از استقرار لشگر ، نادر باز هم علیرغم مخالفت و سپس خواهش و بعد از آن ، التماس های سرداران خود ، بهمراه تنی چند از سربازان خود ، شخصا برای شناسائی مواضع و استعداد جنگی سپاهیان اشرف ، اقدام می نمود و بی محابا و بی باکانه به نزدیک آنان می رفت و در مواقعی حتی با تغییر لباس ، به میان آنان رفت و آمد می کرد بطوریکه از ترس ، موی بر تن همراهانش ، سیخ می شد.
این جنگ برای اشرف ، نبرد نهائی و سرنوشت ساز بود و در صورت شکست ، آینده شومی در انتظار او بود ، دیری نگذشت که بدستور اشرف ، توپخانه وی شروع به کوبیدن مواضع و سنگر های سپاهیان نادر کرد و اینگونه بود که دشت مورچه خورت آبستن حوادث تلخ و شیرین ، و آماده مشاهده تن های بی سر ، و اسب های بی سوار و غلطیدن دلاوران در خون خود بود و بی صبرانه انتظار می کشید☘️
پایان قسمت دهم۹

نادر شاه جهانگشا


زندگی نامه نادر شاه :

نادرشاه افشار (زاده ۱۰۶۷ شمسی کلات نادری – مقتول ۱۱۲۶ در قوچان) که پیش از پادشاهی ، نادر قلی نام داشت. نادر شاه از ایل افشار خراسان که از ۱۱۱۴ تا ۱۱۲۶ خورشیدی پادشاه ایران و بنیان‌گذار دودمان افشاریه بود. او از مشهورترین پادشاهان ایران، پس از اسلام است. سرکوب افغان‌ها و بیرون راندن عثمانی و روسیه از کشور و تجدید استقلال ایران و نیز فتح دهلی و ترکستان و جنگ‌های پیروزمندانه او سبب شهرت بسیارش شد. همچنین او آخرین کشورگشا و فاتح آسیایی است.

ایل افشار قبل از مهاجرت به خراسان در منطقه افشار در جنوب آذربایجان غربی سکونت داشته‌اند که اکنون مرکز این منطقه شهرستان تکاب امروزی واقع در جنوب آذربایجان غربی می‌باشد. در فاصله ۵ کیلومتری شرق شهرستان «تکاب» روستای باستانی «قرخلو» واقع شده‌است که زادگاه اصلی پدران نادرشاه افشار است که نام قرخلو که در پسوند نادرشاه وجود دارد نیز از نام همین روستا برداشته شده‌است که شاه اسماعیل در زمان‌های دور آن‌ها را از «قرخلو» و «تکاب» به خراسان کوچاند.

نادر هنوز به ۱۸ سالگی نرسیده بود که همراه با مادرش در یکی از یورشهای ازبکان خوارزم به‌ اسارت درآمد. بعد از مرگ مادر از اسارت گریخت و به خراسان بازگشت و به خدمت حکمران ابیورد باباعلی بیگ درآمد. او گروه کوچکی را گرد خود جمع کرد و بعد از کنترل چند ناحیه خراسان خود را «نادرقلی بیگ» نامید.

نادر شاه افشار

در این هنگام افغان‌ها به رهبری محمود افغان اصفهان را تصرف کرده و شاه سلطان حسین صفوی را به قتل رسانده بودند. با سقوط اصفهان و قتل شاه، پسر او به نام شاه تهماسب دوم صفوی از اصفهان به قزوین گریخت و خود را پادشاه ایران خواند ولی حکام نواحی گوناگون حاضر به اطاعت از او نشدند. نادر که از میزان نفوذ خاندان صفوی در میان مردم آگاه بود، به شاه تهماسب دوم پیوست و سردار سپاه او شد. اولین اقدام نادر در خدمت شاه صفوی جنگ با ملک محمود سیستانی (حاکم سیستان) بود که مانعی بر سر یکپارچگی پادشاهی ایران به حساب می آمد. نادر در سال ۱۱۳۷ ق. توانست ملک محمود را شکست دهد و حاکمیت شاه ایران را در خراسان و سیستان برپا نماید.

اشرف افغان که از پيشرفت هاي نادر سخت هراسيده بود لشکري فراهم آورد و به جنگ او شتافت. در مهماندوست دامغان ميان سپاه نادر و اشرف جنگي در گرفت و افغانان شکست خوردند و دو روزه خود را به تهران رساندند، و از آنجا شتابان به اصفهان گريختند تا سپاه بيشتري فراهم کنند. نادر به دنبال افغان ها به سمت اصفهان تاخت و در مورچه خورتِ اصفهان سپاه افغان ها شکست دیگری را متحمل شد، لشکر چنان درهم شکست که اصفهان را گذاشتند و به سوی شيراز گريختند. نادر افغانان را دنبال کرد و در زرقان فارس آنها را يکسره در هم کوبید و افغان ها به سمت هندوستان پراکنده شدند، اشرف افغان هم در بلوچستان کشته شد. شورش افغان که نزديک بود کشور ايران را برباد دهد پس از هفت سال فرو نشست.

نادر اکنون سپه سالار ایران زمین بود و کم‌کم قدرت او به جايی رسيد که حکومت خراسان و مازندران و سيستان و کرمان از جانب شاه به او سپرده شد.

شاه طهماسب صفوی از شهرت و اعتبار نادر در بین مردم دچار رشک و حسادت گشت و برای نشان دادن قدرت خود با لشکری بزرگ به سوی عثمانی تاخت و در آن جنگ هزاران سرباز ایرانی را در جنگ چالدران بدلیل عدم توانایی به کشتن داد و خود از میدان جنگ گریخت.

نادر با سپاهی اندک و خسته از جنگ از مشرق به سوی مغرب ایران تاخت و تا قلب کشور عثمانی پیش رفت و سرزمینهای بسیاری را به خاک ایران افزود و از آنجا به قفقاز تحت اشغال روس ها رفت که با کمال تعجب دید روسها خود پیش از روبرو شدن با او پا به فرار گذاشته اند در مسیر بر گشت در سال 1148 در دشت مغان در مجلس ریش سفیدان ایران از فرماندهی ارتش استعفا نمود و دلیلش اعمال پس پرده خاندان صفوی بود .

نادرشاه عازم مشهد شد در نزدیکی زنجان سوارانی نزدش آمدند و خبر آوردند که مجلس به لیاقت شما ایمان دارد و در این شراط بهتر است نادر همچنان ارتش دار ایران باقی بماند و کمر بند پادشاهی را بر کمرش بستند.

آرامگاه نادرشاه افشار در خراسان

مرگ نادرشاه افشار :

در سال ۱۱۲۶ خورشیدی، زمانی که نادر برای رفع یکی از شورش‌های مردم علیه مالیات زیاد به خراسان رفته بود، جمعی از سردارانش به رهبری علی قلی خان شبانه به چادر وی حمله کردند و او را به قتل رساندند.

پس از مرگ نادر شاه، بسیاری از فرزندان و خاندان وی توسط برادرزاده نادر، عادل‌شاه کشته شدند. علی قلی خان به حدی کینه قطع نسل نادر را به دل بسته بود که زنان نادر را که آبستن بودند هم کشت و از تمام اینان فقط نوه نادرشاه، شاهرخ میرزا را زنده نگهداشت، شاهرخ بزرگترین فرزند رضاقلی میرزا؛ ولیعهد نادرشاه و نوهٔ دختری شاه سلطان حسین صفوی بود. گفته‌اند از ابقای او منظورش این بود که شاید روزی مردم ایران خواستند که پادشاهی از نژاد صفوی داشته باشند.

نقاشی نادر شاه افشار

جنگ های نادر شاه :

- اردوکشی سبزوار

- جنگ‌های ایران و عثمانی

- جنگ‌های ایران و گورکانیان هند

- جنگ‌های نادرشاه در داغستان

- جنگ‌های نادری

- شورش محمدتقی خان شیرازی

- شورش محمدخان بلوچ

- محاصره قندهار (۱۷۳۷–۱۷۳۸)

- نبرد تنگه خیبر

- نبرد دامغان (۱۷۲۹)

- نبرد کافر قلعه

- نبرد کرکوک (۱۷۳۳)

- نبرد کرنال

- نبرد مورچه‌خورت

- نبرد هرات (۱۷۲۹)

عکس جمجمه نادر شاه

وصیت نامه نادر شاه افشار:

کمربند سلطنت ، نشان نوکری برای سرزمینم است نادرها بسیار آمده اند و باز خواهند آمد اما ایران و ایرانی باید همیشه در بزرگی و سروری باشد این آرزوی همه عمرم بوده است .

هنگامی که برخواستم از ایران ویرانه ای ساخته بودند و از مردم کشورم بردگانی زبون ، سپاه من نشان بزرگی و رشادت ایرانیان در طول تاریخ بوده است سپاهی که تنها به دنبال حفظ کشور و امنیت آن است .

لحظه پیروزی برای من از آن جهت شیرین است که پیران ، زنان و کودکان کشورم را در آرامش و شادان ببینم .

برای اراضی کشورم هیچ وقت گفتگو نمی کنم بلکه آن را با قدرت فرزندان کشورم به دست می آورم .

گاهی سکوتم ، دشمن را فرسنگها از مرزهای خودش نیز به عقب می نشاند.

کیست که نداند مردان بزرگ از درون کاخهای فرو ریخته به قصد انتقام بیرون می آیند انتقام از خراب کننده و ندای از درونم می گفت برخیز ایران تو را فراخوانده است و برخواستم